بازخورد یک بازخورد

بی تعارف از بارگشت خوردن کتاب جعفری خیلی خوشحالم. مردم این طور خودشان را بازگو می کنند. حتما نیاز نیست آدم برود توی خیابان و شعار بدهد. گاهی اوقات خوردن نان بربری و خالی کردن نانوایی های سنگک هم اعتراض است. بهتر این که این بار این قضیه در حوزه فرهنگ اتفاق افتاده و آدم ... سکه یک پول شده است. بهتر از همه این که این کار بدون هیچ خرج و هزینه ای است. کتاب به درد نخورش را ببرید نشر چشمه و بزنید توی صورت صاحبش!

فرهاد جعفری باید کمی تادیب بشود و اصلا این قضیه ناراحتی ندارد. او که با حمایت خودش از استاد حتما برای چند دوره جایزه های کلان ادبی را می برد و مردم هم که با نخواندن کافه پیانو چیزی از دست نمی دهند. تنها در این وسط معلوم می شود که اگر بحث بحث اعتراض باشد چگونه اتفاق می افتد.

 

کنفرانس خیام؛ فرصت خوبی که آن ها استفاده می کنند و ما به هدر می دهیم

اسکات و خانواده اش

امروز روز تولد فیتزجرالد است. فیتز را که می شناسید؛ اولین مترجمی که از آن سوی آب ها آمد سراغ رباعیات خیام و آن ها را با ترجمه جهانی کرد. حالا به مناسبت این روز دارند کنفرانس «میراث حکیم عمر خیام » را در دانشگاه کمبریج برگزار می کنند. فقط به نام افرادی که در این کنفرانس شرکت کرده اند دقت کنید تا ببینید چقدر از فعالیت های اصلی ادبی جهان دوریم:

ديك ديويس: مترجم آثار خيام به زبان انگليسي

مهدي امين رضوي كه كتابش درباره خيام از سوي دانشگاه آكسفورد چاپ و در ايران نيز با نام «صهباي خرد» به فارسي ترجمه و منتشر شد

هانس دوبرين: برنده‌ي جايزه‌ي موقوفات دكتر محمود افشار

ژان اشميت از دانشگاه ليدن

فيروزه عبدالله ايوا از دانشگاه آكسفورد

علي دهباشي از مجله‌ي «بخارا» با موضوع «تحقيقات خيام‌پژوهي در ايران»

ناتاليا چارلي سووا از دانشگاه مسكو

فرانسيس اوليس و الكساندر مورتون از دانشگاه لندن

حسن جبري و علي‌اصغر سيدغراب از دانشگاه ليدن

كريستين فان رويمبيك از دانشگاه كمبريج
سونيل شارما از دانشگاه بوستون

ويد كام و گابريل واندبرگر از دانشگاه آمستردام

هانز دي‌براون از دانشگاه ليدن

يوس بيخستراتن: رييس هلندي انجمن خيام - با موضوع «چگونه عمر خيام بر هنرمندان تجسمي اثر گذاشت»

ديك فان هاليسما از دانشگاه آزاد آمستردام

فرانسيس دي‌بلو از دانشگاه سوئد

و اميرحسين پورجوادي از دانشگاه تهران. (منبع)

 

تجربه شعری، یک شعر فوق العاده از شمس لنگرودی

من مي‌بينم

من مي‌بينم

و سرانگشتم را كه به تاراج مي‌بريد

با پلكم مي‌نويسم

با مژه‌هايم نقاشي مي‌كنم

با تكان سرم

سرودي مي‌سازم

پلنگي آرام بودم

پسرانم را خورده‌ايد

با چرمينه‌اي از پوست‌شان

برابر من راه مي‌رويد

چمداني پرم

كه تحمل هيچ قفلي را ندارم

شيپوري از ياد رفته‌ام كه همهمه‌اي ‌شنيدم

و از هيجان نبرد

بر خود مي‌لرزم

تير 1388

این شعر در این صفحه روزنامه اعتماد ملی به چاپ رسیده است.

اسماعيل فصيح درگذشت

در این شرایط خبر مرگ نویسنده ای را می شنوم که سال ها برای حفظ ادبیات ایران زحمت کشیده و البته این در مقایسه با حجم گسترده و ناب آثار ترجمه ای او چیزی نیست. اسماعیل فصیح در حالی به گزارش ایسنا چشمش را به روی دنیای ما بست که روزها با بیماری های مختلف درگیر بود. فرح عدالت ـ همسر اين نويسنده‌ي پيش‌كسوت ـ با تأييد خبر فوت وی توضيح داد: اسماعيل فصيح عصر روز گذشته (پنجشنبه، 25 تيرماه) در تهران و بيمارستان شركت نفت درگذشت. او گفت: فصيح از روز دوشنبه (15 تيرماه) مصادف با 13 رجب به‌دليل مشكل عروق مغزي به بخش ICU بيمارستان منتقل شد كه پس از انجام سي‌تي‌اسكن و سپري كردن شش روز در اين بخش، سه روز را هم در بخش عمومي بيمارستان سپري كرد؛ اما از ساعت 10 صبح روز گذشته، وضعيت او روبه وخامت گذاشت و ساعت دو بعدازظهر دوباره به ICU منتقل شد، ولي ساعت شش بعدازظهر دارفاني را وداع گفت. به گفته‌ي همسر اين نويسنده، بنا به خواسته‌ي خود فصيح كه همواره نيز بر آن تأكيد داشت، مراسم پرتشريفاتي برگزار نخواهد شد.

اسماعيل فصيح ـ رمان‌نويس و مترجم ـ در دوم اسفندماه سال 1313 در محله‌ي درخونگاه تهران (شهيد اكبرنژاد فعلي ـ نزديك بازار تهران) متولد شد. به‌گفته‌ي خودش بچه‌ي چهاردهمي يا شانزدهمي يك كاسب چهارراه گلوبندك است. دوران تحصيلات ابتدايي را در دبستان عنصري كه حدودا تا پايان كشيده شدن جنگ جهاني دوم در ايران طول مي‌كشد و سپس در دبيرستان رهنما، به انجام رساند.

او را دشیل همت ایران می گویند. نویسنده ای پرکار و پر زحمت با رمان هایی که جاذبه های ایران را منتقل می کنند. آثار او در حوزه ترجمه روانشناسی و جامعه شناسی آنقدر معتبر است که وضعیت آخر و ماندن در وضعیت آخر حتی منبع دانشگاهی به حساب می آیند. چند وقت پیش نقدی بر کتاب کمدی تراژدی پارس نوشته بودم که برای علاقه مندان آن را در انتهای مطلب می گذارم.

اين نويسنده در سه حوزه‌ي رمان، مجموعه داستان و ترجمه دست به قلم زده بود.

رمان‌هايش عبارت‌اند از: شراب خام (1347)، دل كور (1351)، داستان جاويد (1359)، ثريا در اغما (1363)، ‌ترجمه انگليس در لندن (1985)، ترجمه عربي در قاهره (1997)، درد سياوش (1364)، زمستان 62 (1366)، ترجمه آلماني (1988)،‌شهباز و چغدان (1369)، فرار فروهر (1372)، باده كهن (1373)، اسير زمان (1373)،‌ پناه بر حافظ (1375)، كشته عشق (1376)، طشت خون (1376)، بازگشت به درخونگاه (1377)، كمدي تراژدي پارس (1377)، لاله برافروخت (1377)، نامه‌اي به دنيا (1379)، در انتظار (1379) و گردابي چنين حايل (1381).

مجموعه داستان‌ها: خاك آشنا (1349)، ديدار در هند (1353)، عقد و داستان‌هاي ديگر (1357)، ‌برگزيده داستان‌ها (1366) و نمادهاي مشوش (1369).

و ترجمه‌ها: وضعيت آخر، بازي‌ها،‌ ماندن در وضعيت آخر، استادان داستان، رستم‌نامه، خودشناسي به روش يونگ، تحليل رفتار متقابل در روان‌درماني و شكسپير.

نقدی بر کتاب کمدی تراژدی پارس

 

شکاف از احمد شاملو

زاده شدن

بر نیزه ی تاریک

همچون میلاد گشاده ی زخمی،

سفر یگانه ی فرصت را

                                سراسر

در سلسه پیمودن.

بر شعله ی خویش

                              سوختن

تا جرقه ی واپسین،

                              بر شعله خرمنی

که در خاک راهش

                         یافته اند

           بردگان

                          این چنین.

این چنین سرخ و لوند

برخار بوته ی خون

                         شکفتن

وینچنین گردن فراز

بر تازیانه زار تحقیر

                         گذشتن

و راه را تا غایت نفرت

                            بریدن. _

آه، از که سخن می گویم؟

ما بی چرا زندگانیم

آنان به چرا مرگ خودآگاهانند.

حاشیه های فرهاد جعفری بالا گرفت

هر دم از این باغ بری می رسد. اصولا به ادبیات حال حاضر ایرانی نظری ندارم، دوستان هم می دانند نه از سر بزرگ نمایی حودم است و نه از سر با کلاسی! حس شو ندارم. اسم فرهاد جعفری هم به این خاطر تو یادم مونده که همون روزای اول انتشار وطن امروز، در مصاحبه با یه خبرگزاری چرت، مصاحبه خودش با وطن رو تکذیب کرده بود و گفته بود که هیچ وقت با روزنامه های دولتی مصاحبه نمی کنه. بعدها بچه ها فایل مصاحبه خودشونو رو کردن و استاد خاموشی تابلویی پیشه کرد. حالا از اون روزا نزدیک به یک سال می گذره. همه دارن کارای انتخاباتی انجام می دن و بر یا علیه کسی حرف می زنن. جالب تو این وسط این آقا رسما تو روزنامه ای که به اصطلاح خودش دولتیه از دولت حمایت می کنه. جعفری که این روزها با زد و بندهای مطبوعاتی اش سعی می کنه پشت سر فروش کافه پیانو گرد و خاک راه بیاندازه، روز پنجشنبه با روزنامه وطن امروز مصاحبه کرده و در آن گفتگو تاکید کرده : «دولت نهم فضای امنی در فرهنگ ایجاد کرد».

سوال اینه که روشنفکری زمین خورده، روشنفکری نان به نرخ روز، و روشنفکری دمو عشق است که می گن همینه؟!

 

به یاد احسان و حرارت شعرهایش

يك عمر باورهاي من پوسيد با گول هاي مردم اين سمت

 

با حرفهاي پوچ و بي مفهوم معمول هاي مردم اين سمت

 

شايد زمينهاخشك و بي رحمند ، شايد كه باران ها نمي بارند

 

از آفتي يكريز لبريز است محصول هاي مردم اين سمت

 

ديوارها پشت سر هم كج ، از سنگ هاي يك صدا خالي

 

از روز اول خشت را كج كاشت شاقول هاي مردم اين سمت

 

داريم هريك خسته مي افتيم ، در گير و دار اين كشاكشها

 

اين را نمي فهمند بعضي از شنگول هاي مردم اين سمت

 

آن روزها را خوب يادم هست يك سكه بود و يك دكان پير

 

امروز اما دخلها غرقند در پول هاي مردم اين سمت

 

شك نيست در اين مبهم برفي در سردهاي پوچ و نامعلوم

 

پيدا نخواهد شد هزاران سال مجهول هاي مردم اين سمت

 

آري تمام حرف من اين است اين را از اين پس باز مي بينم

 

نعش برادر هاي بدبخت است بر كولهاي مردم اين سمت

احسان ایزدی

تجربه داستانی: داستان از خودم است

نیمه پنهان زندگی یا وقتی که از دهان کلاغ پرت می شوی

به فکر درختان رقصان در باد آن پارک هستی که اتوبوس جلوی آن ایستگاهی برای پیاده شدن نداشت ، به فکر آن آرزوی شیرین؛ رخت کندن و آب تنی میان حوضچه اش ـ زیر درختها که با باد هوهو می کردند و می رقصیدند مثل این اتوبوس که خیابان های خلوت شب را مهمان رقاصی های خودش کرده و تا از میدان چرخ بزند و قوانین فیزیک به یک طرف خمت کنند ناگهان یاد آن پیرمرد می افتی که از روی تراس زیر پیراهنی اش را برداشت و به اتاق برگشت و چند هزاری جلوی دخترک ریخت و گفت که لباسش را بپوشد . گفت که بیشتر از این پول نمی دهد و آن دخترک را جمله ای آخر به یادت می آید که کاش پول را اول می گرفتم !

کلاغ را به یاد می آوری که منقارش دالان سیاه تف شدن بود و رسیدن به کف جوی عریض خیابان .

همراه اتوبوس خالی ـ که انگار تو تنها مسافرش هستی ـ به فکر وصله تنت می افتی که از تو جدا مانـده و در پیـچ دیگری غرق می شـوی و به قله هر چیز سقوط می کنی . خودت را از بالا می بینـی و دنیـا آن پاییـن پاییـن است ، مثل شتـه ای که ساکت و عجـول شیره گیلاس دو ساله حیاطتان را می لیسیـد . بعد می گویی که گردنت درد می کند ، وصله می گویـد چرا و تو می گویی مگر می شود توی حیـاط رفت و سرگیجـه و گردن درد نگرفت ؟

وصله حرف را عوض می کند ، می داند که حیاط کوچک خانه های آپارتمانی ، بیزاری است و دیوارهای بلندش که برای دیدن آسمان عوارض گردن درد می گیرند ، بیزاری بیشتر ! می گویی دلت برای درخت گیلاس حیاطتتان تنگ شده ولی بیشتر از آن برای دیوارهای پست آن خانه فسقلی دلتنگی که با تمام کوتاهی شان ، تو را پناه می دادند . می گویی : «پنهانم کن» ! و دستهایت برای لمس به پیش می روند [مگر نه اینکه حتی پیرمرد هم دنبال پناه خود می گشت و دخترک هم ؟ ]

اتوبوس لنگری می خورد از پیچ بعدی و بغل دستی ات هم . می فهمی که باز هم تنهایی پس به یاد آن دخترک می افتی که پله ها را دو تا یکی می کرد تا زودتر از آن جا فرار کند و آن چند هزاری لای لوازم آرایش کهنه توی کیفش شناور بود . می چرخی به روی کنار دستی ات و می خواهی ببینی که موقع پیچ به چه فکر می کرده ، دو سه کلمه با او حرف بزنی و خودت را خالی کنی یا شاید او را ؛ خواب است و تازه دو ایستگاه بعد می فهمد که باید دو ایستگاه قبل پیاده می شده . سرت را در لاک خودت میکنی و توی تاریکی مغزت چراغ مطالعه ای روشن برای نوشتن : «ازم پرسیده بودی که حالا که آمده ام اینجا ، هنوز هم می نویسم یا نه ، باید بگویم عزیزم که نوشتن سر دماغی می خواهد که من ندارم ...» و وصله می گوید هیچ وقت نداشته ای و تو می گویی خب ! حالا بیشتر ندارم و وصله از پای تلفن سرخ می شود که این یعنی دلت برایش تنگ شده . اما تا برمی گردی که از فاصلـه ها غبار پاک کنی، چـُرت بغلی پـاره می شود و دنبـال نام ایستـگاه توی چهره ات زُل می زند . می گویی نمی دانی، می گویی همین طور الکی هر شب سوار اتوبوس می شوی و خیابان گردی ... بلکه وصله تنت را پیدا کنی یا لااقل به شباهتی در حد چشم یا بینی و یا آهنگ راه رفتن و همه اینها را نمی گویی. نطفه «نمی دانم» در دهانت بسته نشده ، سراسمیه از اتوبوس پایین می پرد. یاد کلاغ می افتی و یاد پایین افتادن پیرمرد از منقارش . و منقار کلاغ ، دقت کودکی تو به زندگی شته ها می شود . و نامـه را ادامه می دهی که «دل و دماغی برایم نمانده . دل را دوری و غربت برده و سردماغی را دوستان» . با این همه از پیرمرد می خواهی که نیمه پنهان زندگی اش را روی کاغذهای تو بپاشد : «پدر جان من همسایه رو به روی شما هستم و دوست دارم با ملاقات شما ، هر دویمان از تنهایی در بیاییم و کمی درد دل کنیم اگر مایل بودید...»

دلت از نیمه عریان زندگی ها با سیکل بسته ای از تخت خواب و حمام بهم می خورد ، از نیمه عریان زندگی پیرمرد که انگار در جوی عریض خیابان می گذرد .

راننده سرش را بیرون می کند و کنار چرخیدن لاستیک ها خلطی سیاه می ماسد . ترس ورت می دارد که شـاید همیـن جاها بوده و تو غرق در افکارت ندیده ای او را . دختری که فرسنگ ها راه آمده تا کنج دلت بماند و به ((وصله ... وصله ...)) گفتن های تو دل خوش باشد . شاید او هم مثل تو از این داستان های نصفه و آدم های نیمه کاره خسته شده و پا در کفش آمدن !

دستی در خیابان بالا می رود مثل دست دخترک لاغر و بی خون . تو به شیشه زُل می زنی مثل دخترک که به نقطه پایانی قصه اش خیره شده و در سکوتش، خود را و اسکناس ها را مرور می کند و دوباره رژ می مالد . مثل پیرمرد که منتظر کلاغ است تا دهان باز کند و جای خالی تختخواب دو نفره اش را چند هزاری پر کند. اتوبوس می ایستد و سایه لرزانی میانش می پیچد و بوی درختان آن پارک می آید ؛ پارکی که در آن ، اتوبوس ایستگاهی برای پیاده شدن نداشت و تو احساس می کنی یک جایی میان جوی های خیابان بچه کلاغی برای اولین بار منقارش را باز می کند و دلت برای وصله تن می تپد . پاسخی به نامـه ها و تلفـن هایت نیست . حتی پیرمرد پشت کرکره هایش با دخترهای جوان شطرنج بازی می کند .

به پشت سر برمی گردی تا پی جویی چیزی قریب را در این سایه تازه وارد کرده باشی ؛ ردیف های زنانه صنـدلی را ریجـه می بندی و ... لبخنـدی شکفتـه می شود چـون سیبی بر صورت سایه و نگاهها در یک آن ، یکی می شود . احساس می کنی که داری از همه داستانهای گنگ و بی معنی فرار می کنی تا به آن کوچه بن بست که شته ها به آرامی شیره گیلاس ها را مک می زدند...

راننده داد می کشد:

ـ خانم بلیط یادت نره !

سایه در هم می پیچد و در یک آن، کیف دستی اش در تیرس نگاه تو متلاشی می شود ، لای خرت و پرت ها ، دو ـ سه پاکت نامه می بینی و دستهای جوینده ای که به دنبال رگه های بلیط به داخل معدن فرو خزیده اند . احساس می کنی که برای یک بار و فقط برای یک بار که شده بر حوادث چیره شده ای .

_آقا بلیط خانمو من حساب می کنم !

شریانی از هوا و سرمستی از پیجره ها داخل می شود ، ترمز دست کشیده می شود و اتوبوس درست در کنار آن حوضچه و زیر درختان خواستنی آن پارک ، ساعتی را به زندگی مجال می دهد . همه آن جا هستند ؛ پیرمرد ، دخترک ، تو ، وصله تنت و حتی من و روی درختان شته زده شب ، کلاغ ، ناگهان از خواب می پرد .

تابستان 84-تهران

من، رضا سید حسینی و مرگ

رضا سید حسینی

مانده بودم برای مرگ عزیزی چون سید حسینی چه جیزی بنویسم. تمام دیروز مخم هنگ بود. اول حالم گرفته شد، بعد لب پشت بام سیگاه کشیدم و بعد با خودم گفتم حتما چیزی می نویسم که ننوشتم و نشد. آمدم خانه در تلویزیون مسائل مهمتری برای گفتن بود و البته که فرصت سیدحسینی نمی شود چرا که حتما آقایان تا به حال کتابی از ایشان نخریده اند و البته که نخوانده اند. شب حضرتی به خانه مان می آید. او هم دلش گرفته، با خبر من از خواب بیدار شده بود که خبر سیدحسینی را برایش آورده بودم اما هنوز نمی دانستم اینجا باید چه بنویسم. تا این که احسان خاطره زیبایی را تعریف کرد که سه شخصیت دارد:

1-       رضا سید حسینی: این شخصیت در نمایشنامه به عنوان موضوع دخالت می کند با بازی زیر پوستی.

2-     عباس یکرنگی: اگر در مطبوعات راستی کار کرده باشید حتما او را به عنوان مشاور مدیرعامل یا هم اتاقی سردبیر یا مشاور هم اتاقی سردبیر در دوران دانشجویی می شناسید.

3-       احسان حضرتی، روزنامه نگار و نویسنده. سابقه چندین سال همکار بودن با اینجانب و عباس یکرنگی را داشته و حسابی از یکرنگی بک خورده است!

تصمیم گرفتم خاطره احسان را به صورت یک نمایشنامه برای عرض تسلیت به روان سید حسینی اینجا بیاورم:

نمایشنامه:

پرده اول: عباس یکرنگی و احسان حضرتی در بالکن خبرگزاری شبستان ایستاده اند و عباس از سیگارهای احسان می کشد و سخن می گوید:

عباس: احسان! من واسه رضا یه همایش معرکه گرفتم، باورت می شه؟

احسان: کودم رضا؟

عباس: بابا اذیت نکن دیگه، رضا سید حسینی رو می گم!

احسان: خب؟!

عباس: یه سیگار دیگه بکشیم احسان؟

احسان: بگیر بکش من دیگه نمی کشم.

عباس: آراه احسان جان من واسه رضا سید حسینی یه همایش برگزار کردم که رضا بنده خدا با اون کسالتش نیم ساعت رو سن ایستاده بود از من تشکر می کرد، باورت می شه؟

احسان: نه که باورم نمی شه!

پایان پرده اول.

متاسفانه به دلیل مرگ هماهنگ نشده سید حسینی، عباس یکرنگی از بازی در ادامه این نمایشنامه سرباز زد. او اکنون دوست صمیمی، یار غار، هم دم و یکی از دلسوزان ترجمه های سید حسینی شده است و قرار است روبه روی دوستان و دشمنان برای ایشان اشک کروکدیلی بریزد.

روايت صادق هدايت از بي بي سي (چاپ شده در صفحه آخر روزنامه اعتماد 23 فروردین)

مصطفي فرزانه دربخشي از کتاب «آشنايي با صادق هدايت» از گفت وگوي دوران نوجواني اش با صادق هدايت مي نويسد. هدايت در بخشي از اين گفت وگو درباره راديو بي بي سي سخن مي گويد. خواندن بخش هايي از اين حرف ها خالي از لطف نيست. اين گفت وگو در کتاب «آشنايي با صادق هدايت» نوشته مصطفي فرزانه در صفحات 9 تا 16 به چاپ رسيده است.

 

آن وقت ها کسي از وجودم خبر نداشت...

 

وحشتناک است.

 

چرا؟

 

زکي سه،... براي اينکه تو راديوي بي بي سي برايم لقمه گرفته اند و حرفم را زده اند.

 

کي؟

 

همين دوست و آشناهايي که در لندن نشسته اند... تو بحبوحه جنگ... آقاي مينوي. آقاي فرزاد. اول مينوي بعد هم فرزاد... تو مخ لندن بست نشسته اند، معني همکاري با انگليسي ها را هم خوب مي دانند و تازه سه قورت و نيم شان هم باقيست...

 

آن وقت ها مينوي سنگ هيتلر به سينه مي زد. وقيحانه مجيز گوبلز را مي گفت حالا جيره خوار چرچيل شده است. چطور توجيه بکنند که چرا تو گه غلتيده اند؟ پس چه کار بکنند؟ خودشان که مي دانند ازشان کار نابجا مي خواهند.

 

برو مجله روزگار نو غمجله تبليغاتي در لندنف را بخوان مي بيني... آقايان تو اين هير و وير، تو اين دنياي پرزد و خورد علم و منطق کارشان شده که ملت شان را دعوت بکنند دوباره درويش بشوند. صوفي بشوند...غصه خوري هم مي کنند... «افسوس که ايراني ها دارند از عرفان دور مي شوند»...

 

تازه همه اينها به من چه مربوط؟ چرا مرا ول نمي کنند؟

 

لابد ارباب شان با خودش گفته...، اينها که چيزي بارشان نيست. يکي نشسته براي صدمين بار نسخه خطي حافظ را چرک نويس و پاکنويس مي کند و آن يکي هم که.... پس بايد فکري کرد.

 

چه بايد کرد؟

 

شامورتي بازي، بايد يک موجود تازه از توي قوطي جن گيرها درآورد تا عالم و آدم انگشت به دهان حيرت بمانند.

 

آن موجود کيست؟

 

بنده، نويسنده گمنام قرن...

 

نشستند و نقشه کشيدند؛ چطور است فلاني را مشهور کنيم و بگوييم که اين هم پالکي ما چنين و چنان است... چطور است بگوييم که ما دار و دسته انتلکتوئل هاي مترقي هستيم. از تقي زاده و اقبال و دشتي هم جوان تريم. آتيه داريم. حزب نداريم.

 

خودمان حزبيم. از حزب هم مهم تر. انتلکتوئل. زکي، گه تلکتوئل،

 

آن وقت اين موجود را جلو بيندازيم... باد تو آستينش مي کنيم، ساز و دهل مي زنيم، همين که سرشناس شد، دوره اش مي کنيم و از قبلش نان مي خوريم...

 

مگر نه اينکه فلاني هالوست؟ او که از زد و بندهاي ما سر در نمي آورد. پس چرا که نه؟

 

...

 

اين موجودات شنيده بودند و مي دانستند که جانم به لبم آمده... نه پول، نه آزادي و نه راه فرار... پيشنهاد کردند بروم لندن. دعوتنامه فرستادند... بيا با ما بيعت کن. تو مجله کار کن، براي بي بي سي مقاله بنويس و جرينگ جرينگ ليره بگير و معلق بزن... حوري و غلمان مثل پنجه آفتاب تو خيابان ريخته، همه از سر و کولت بالا مي روند. ديگر چه از اين بهتر؟ مصطفي فرزانه مي گويد؛ «خواستم چيزي بگويم که او را آرام بکنم. هدايت پيشدستي کرد». و هدايت ادامه مي دهد؛ «- زکي سه، مرده شور،... انگاري که من دود چراغ خورده ام براي مداحي چشم و ابروي امپراتوري انگليس...»

یک تجربه شعری- ترانه غمگین

این ترانه آرام و غمگین

برای توست

آن لحظه ای که

فرشته های حبابی

بر لبه وان می رقصند

 و دقایق

خون من را از دهانه چاه می مکند

کسی نمی شناسد سکوت صدایی را

 که بهانه خاموشی جنگل می شود

در شهری که مخلوق تلویزیون است.

اما تو می دانی عشقم!

پس این ترانه را بپذیر

شاید دیگر

هیچ گاه

هیچ چیز نسرودم!

بدون رفیق

بدون پول

بدون اینکه حتی برای یک بار هم که شده

بلیطم برنده شود

صحنه را برای تو خالی می کنم

تا یکی برود تا یکی بماند

شاهد این کلمات باش

و برای همیشه

تصویر جنازه ای را

که در کف و خون وان حمام مخفی شده است

فراموش کن

ترانه ای باش

که بر کاشی های حمام

چون ذرات بخار

می سرد

 اشکهایت با موسیقی غمگین Adagio

نمایی از فیلم دورز (نام یک گروه راک که آهنگ Adagio آخرین کارشان است

تجره شعری: دعوت برای عید

آه ای امواج بهاری

با درخشش خود

دیوارهای تاریک و مرده شهر را بگیرانید

با تلالو خود

صفحات کتاب پیرمرد را روشن کنید

و با ذرات خود

بال پرنده های معدود وطن را بدرخشانید

آه ای امواج نورانی عید

از ورای دیوارها و دیوارها

بر پیکر آن مرده بتابید

که ثانیه های نوروز را در مسیر دو سطح تاریک پیمود

و صفحات کهنه کتاب پیرمرد را به خطی روشن تذهیب کرد

بتابید و بدرخشید

امواج نورانی عید

تا مرده های شهر به سفره هفت سین دعوت شوند

آیا خسرو گلسرخی زنده است؟

دیروز خبرگزاری آینده مطلبی را روی خروجی اش گذاشت که می تواند خیلی چیزها را تغییر دهد. دست کم سه سال است که چنین خبر داغ و ناامید کننده ای نشنیده ام: اصل خبر این است: خسرو گلسرخی زنده است و در پاریس با مقرری شاه پهلوی دارد زندگی می کند اما آیا این واقعا صحت دارد؟ دستمانم می لرز، خودتان گزارش سایت آینده را بخوانید:

واکنش احسان نراقی به شایعه زنده بودن خسرو گلسرخی

مریم اتحادیه و دوستانش به رهبری گلسرخی قصد ربودن فرزند شاه در فستیوال فیلم کودک سال ۵۲ را داشتند که با نفوذ ساواک،همه اعضای گروه دستگیر شدند. او اخیرا ادعاکرده فرح، گلسرخی را به جای اعدام به پاریس تبعید کرد. به دنبال اظهارات مریم اتحادیه مبنی بر زنده بودن خسرو گلسرخی و سناریو قهرمان سازی از وی توسط برادر همسرش ایرج گرگین، احسان نراقی طی گفتگو با سایت آینده از تکذیب زنده بودن گلسرخی امتناع کرد. به گزارش سایت آینده، اخیرا گروهی موسوم به "پارس" ادعا کرد، به دنبال برنامه ریزی مشاورین شاه، فرح دیبا و ایرج گرگین، پس از تعیین مقداری مقرری برای گلسرخی، او را به جای اعدام به پاریس تبعید کردند و در همین رابطه در ماه جاری میلادی مریم اتحادیه در یکی از کافه های پاریس با خسرو گلسرخی ملاقاتی داشته است.  در اطلاعیه این گروه آمده بود: « قهرمان ساختن از خسرو گلسرخی توسط برادر همسرش ایرج گرگین مزدور بیگانه (که اکنون مسئولیت بخش فارسی رادیوی بیگانه به نام رادیو آزادی، رادیو فردای سابق را دارد) انجام شد، موضوع قهرمان سازی گلسرخی از این قرار بود که دادگاه او به بطور علنی با تبلیغات علیه رژیم برگذارشد و در 29 بهمن 52 اعلام شد که گلسرخی توسط رژیم اعدام گشت. در صورتی که با برنامه ریزی های مشاورین شاه و مزدورانی چون فرح دیبا و ایرج گرگین، وی به پاریس تبعید شد و مقدار زیادی مقرری برایش تعیین گشت. در آخرین خبر (فوریه 2009) خسرو گلسرخی ملاقاتی با مریم اتحادیه در یکی از کافه های پاریس داشت. (نقل قول از اتحادیه) هم اکنون مریم اتحادیه برای دیدار از مادر بیمارش در ایران به سر می برد این ادعا در حالی مطرح می شود که قبری منسوب به خسرو گلسرخی در قطعه 33 بهشت زهرا وجود دارد. در همین باره احسان نراقی که ضمن قرابت خانوادگی با فرح پهلوی در رژیم گذشته، مشاور نزدیك فرح پهلوی محسوب می شود، درباره ادعای خانم مریم اتحادیه مبنی بر حمایت فرح پهلوی در زنده بودن گلسرخی گفت: "من نمی توانم درباره مرگ گلسرخی اظهار نظر کنم".

وی در ادامه ضمن عدم تکذیب خبر زنده بودن گلسرخی افزود: "باید از خانم اتحادیه بپرسید که چرا در این مرحله خبر زنده بودن گلسرخی را مطرح می کند و من نمی توانم این خبر را تکذیب کنم." لازم به ذکر است مریم اتحادیه از جمله اعضای گروه دوازده نفری بود که به رهبری خسرو گلسرخی و کرامت‌الله دانشیان قصد ربودن فرزند محمدرضا پهلوی در فستیوال فیلم کودک سال ۵۲ را به قصد آزادسازی زندانیان سیاسی داشتند که با نفوذ ساواک و لو رفتن طرح , همه اعضای گروه دستگیر شدند. هر چند که از این گروه بجز کرامت‌الله دانشیان و خسرو گلسرخی که اعدام شدند , سه تن به حبس ابد محکوم شدند (طیفور بطحایی , رضا علامه زاده , عباس سماکار) ولی مریم اتحادیه از جمله افرادی بود که با درخواست عفو از شاه و همسرش پس از سپری کردن زندان کوتاه مدتی آزاد شد.

گلسرخی که بود؟

خسرو گلسرخی (زاده ۲ بهمن ۱۳۲۲ - مقتول ۲۹ بهمن ۱۳۵۲) شاعر و نویسنده مارکسیست ایرانی و از فعالان سیاسی چپگرا بود. خسرو گلسرخی در دوران حکومت محمدرضا پهلوی به همراه کرامت‌الله دانشیان محاکمه و اعدام شد. محاکمه و سخنرانی افشاگرانه او در این محاکمه همان زمان به طور ناقص از تلویزیون پخش شد و در ۲۹ بهمن ۱۳۵۷، در سالگرد اعدام او و تنها چند روز پس از وقوع انقلاب، به طور کامل پخش شد و شهرت بسیاری یافت. گلسرخی از آن پس از چهره‌های شناخته شده چپ بوده و بسیاری یادش را گرامی می‌دارند. در تاریخ ۱۸/۱۱/۱۳۸۵ ساعت ۱۱:۱۵ از شبکه ۳ سیمای جمهوری اسلامی ایران فیلم دادگاه خسرو گلسرخی در برنامه‌ای به نام «فوق‌العاده» با حذف بخش‌هایی پخش و باعث شد نسل امروز هم با او آشنا شوند. به ویژه که او به عنوان یک مارکسیست از امام حسین(ع) تجلیل کرد.

 

راوی حسنی نگو یه دسته گل درگذشت

منوچهر با دست و صورت شسته و تپل مپل دارد به دنبال حسنی برای همیشه از پیشمان می رود

در حالی که دوستان همکارم دارند بی مهابا و پرسرو صدا خبرهای قابل توجه(!) یک گروه کاملا تخصصی(!) یاهو را می خوانند و سر چیزهای خیلی مهم(!) با هم مشاجره می کنند، اس ام اس مرگ منوچهر احترامی خیلی آرام و بی صدا توجهم را جلب می کند. خشکم می زند. همین دو سه روز پیش بود که داشتیم با زهره درباره او صحبت می کردیم. اول او را نمی شناخت بعد یادش آمد که نویسنده «حسنی نبود یه دسته گل» هم بوده و بعد کلی کتاب خوانده و نخوانده یادمان آمد که منوچهر احترامی نویسنده شان بود. دارم به آن دو سبیل از بنا گوش در رفته فکر می کنم و به برنامه ای که شبکه 4 درباره اش سال گذشته تهیه کرده بود و کلی خاطره انگیز بود. علیرضا لبش تماس گرفته و برای تشییع جنازه دعوتم می کند. نمی دانم می توانم بروم یا نه! دوست ندارم آنهایی را که بعد مرگ یک هنرمند به بهانه امضا جمع کردن از هنرمندان زنده دور مرده ها جمع می شوند را ببینم. دوست ندارم که با بی ادعاهایی مثل منوچهر احترامی این کار را بکنند. کاش این ها آرام و بی صدا بمیرند نه مثل خسرو شکیبایی که تشییع جنازه اش به کارناوال بیشتر شبیه بود. اس ام اس هنوز جلوی چشمم است و صفحه موبایلم دو تا سبیل از بناگوش در رفته دارد.

یک داستان از منوچهر احترامی:

مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه هاغمگين بودند.

قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند.

لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند.

لك لك ها گرسنه ماندند و  شروع كردند به خوردن قورباغه ها.

قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند.

عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عدهاي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند.

مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند.

حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن  به دنيا مي آيند تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان! 

نگاهی به جنگ و روایت های آن از دید سالینجر

هیتلر در حال ملاقات بچه یکی از اعضای گروه اس اس از مادرش می خواهد که او را یک آریایی بار بیاورد. سوال اینجاست منظور هیتلر از آریایی چه بوده؟ آیا جنگجو بودن، هیتلری بودن و یا ...؟ 

تا به حال رمان ها و داستان های زیادی با محوریت ادبیات جنگ یا ادبیات ضد جنگ یا ادبیات بعد از جنگ خوانده ام حتی داستانی با نام اسلحه هم نوشتم که رویکرد این چنینی داشت. اما وقتی دیروز کتاب جدیدترین کتاب چاپ شده سالینجر در ایران را خواندم نگاه تازه ای به جنگ و روایت های بعد از آن را احساس کردم، نگاهی که تا به حال لااقل من متوجهش نبودم. کتاب «هفته ای یه بار آدمو نمی کشه/ جی دی سلینجر/امید نیکفرجام و لیلا نصیری ها/انتشارات نیلا/1387» که نویسنده اش در آن بیش از کتب قبلی به مسائل یک کشور در حال جنگ پرداخته داستان های زیادی با محوریت سربازها و جنگ و خانواده های درگیر با جنگ دارد. اما در میان همه آن ها در داستان «روز آخر مرخصی آخر» دیالوگ های طلایی در این مورد می خوانیم. در این داستان بین پدر از جنگ جهانی اول بازگشته و پسر سرباز آماده جنگ جهانی دوم گفتگوی مفصلی در می گیرد که با همه طولانی بودنش زیبا هستند. دیالوگ ها اصلا ملال آور نیستند و اگر سالینجر خوان بوده باشید حتما می دانید که او می تواند سه صفحه دیالوگ یکی از کارکترهایش را بیاورد بدون این که کسی را خسته کند. خلاصه کنم، می خواهم بگویم سالینجر در این بخش نگاه ویژه اش را به جنگ توصیف می کند. در صحنه اتاق نشیمن، پدر دارد برای میهمان پسرش از روزگار«بد» جنگی که در آن حضور داشته و به جنگ آخر معروف است حرف می زند و مدام روی چیزهای چندش آوری تاکید می کند، مثلا سوسک ها که ناگهان پسر جوان این طور حرف او را قطع می کند: «پدر، ببخشین، نمی خوام فضل فروشی کنم، ولی شما- و همه همنسلاتون- گاهی در مورد جنگ آخر همچین حرف می زنین که انگار بازی زشت و کثافتی بوده که جامعه با اون مردا رو از پسر بچه ها سوا می کرده. نمی خوام از این حرفای خسته کننده بزنم، ولی شماهایی که تو جنگ آخر بودین همتون می گین جنگ چیز وحشتناکیه، ولی- نمی دونم- به نظرم همه تون چون تو اون جنگ بودین یه جورایی احساس برتری می کنین. به نظرم تو آلمانم مردایی که تو جنگ آخر بودن همین حرفا رو می زده ن و همین طوری فکر می کردن، واسه همین تا هیتلر این جنگو راه انداخت، نسل جوون سه شماره راه افتادن تا به همه اثبات کنن از پدراشون دست کمی ندارنیا اصلا از اونا بهترن.

من خودم به این جنگ اعتقاد دارم. اگه نداشتم می رفتم اردوگاه سربازای معترض به جنگ و اون قدر تبر می زدم تا جنگ تموم بشه. من به کشتن نازیا و فاشیستا و ژاپنیا اعتقاد دارم، چون غیر از این راه دیگه ای به فکرم نمی رسه. اما از طرف دیگه واقعا اعتقاد دارم وظیفه اخلاقی همه مردایی که تو این جنگ بودن یا هستن اینه که وقتی جنگ تموم شد دهنشون ببندن و دیگه اصلا اسمشم نیارن. دیگه واقعا وقتشه بذاریم مرده ها بی هیچ فخر و اعتباری بمیرن. خدا می دونه که بر عکسش تا حالا جواب نداده.

ولی اگه ما برگردیم، آلمانیا برگردن، انگلیسی ها برگردن، ژاپنیا و فرانسویا و باقی مردای دیگه برگردن و همگی از قهرمانا و سوسکا و سنگرای تک نفره و خون حرف بزنیم و بنویسیم و نقاشی کنیم و فیلم بسازیم، اون وقت باز نسلای آینده محکومن گیر هیتلرهای آینده بیفتن. پسربچه ها هیچ وقت یاد نگرفتن جنگو تحقیر کنن و ازش بیزار باشن، یا به عکس سربازا تو کتابای تاریخ بخندن. اگه به پسر بچه های آلمانی یاد داده بودن که خشونتو تحقیر و مسخره کنن اون وقت هیتلر الان مجبور بود واسه این که خودی نشون بده بره یه غلط دیگه بکنه.