نمي گذارند، مثل يك چيز لزج به كف پا، به بدن، به چشم ها مي چسبند و نمي گذارند كه عذاب نكشي يا كمتر بكشي. تصورشان لابد اين است كه دارند زندگي مي كنند درست عين من، تصورشان اين است كه كاري به كسي ندارند اما نمي دانند كه چطور دارند من را له مي كنند. شايد هم مي دانند و به خاطر همين بيشتر سعي مي كنند كه وجود داشته باشند. هر چه هست، نفرت برانگيزند، نگاهشان، دروغ هاي آشكارشان، سادگي احمقانه شان در زنده بودن و از همه بدتر و لعنتي تر، بوي تن شان. اين بو را همه جا مي شنوم، در قالب ادگلن ها و عطرهاي به روز، در قالب بوي عرق زير بغل و پسوند «مرد خانواده» در قالب عطرهاي ارزان قيمت و تشبيه «دختر پاكدامن». مي بينم شان، درست و حسابي حس شان مي كنم و مي دانم كه قرار است چطور من را نابود كنند. تو مي داني همه اين ها را، تو مي داني كه چطور زندگي را هر روز، بايت به بايت محدودتر مي كنند. حافظه ام را مي خواهند از من بگيرند و درونش را پر كنند از لغاتي كه تنها به درد خودشان مي خورد و از تاريخ وجود نداشته شان بيرون زده. تو مي داني كه چطور دارند تپش قلبم را بيشتر مي كنند، كاش كاري مي كردي كه زودتر مي مردم، كاش كاري مي كردي كه نه حس بويايي داشته باشم، نه گوشي براي شنيدن و نه چشمي براي ديدن. دلم مي خواهد كه خودت براي مدتي روي اين كره خاكي زندگي كني تا بفهمي كه زندگي در آسمان ساده ترين كار است و بس!