مصطفي فرزانه دربخشي از کتاب «آشنايي با صادق هدايت» از گفت وگوي دوران نوجواني اش با صادق هدايت مي نويسد. هدايت در بخشي از اين گفت وگو درباره راديو بي بي سي سخن مي گويد. خواندن بخش هايي از اين حرف ها خالي از لطف نيست. اين گفت وگو در کتاب «آشنايي با صادق هدايت» نوشته مصطفي فرزانه در صفحات 9 تا 16 به چاپ رسيده است.

 

آن وقت ها کسي از وجودم خبر نداشت...

 

وحشتناک است.

 

چرا؟

 

زکي سه،... براي اينکه تو راديوي بي بي سي برايم لقمه گرفته اند و حرفم را زده اند.

 

کي؟

 

همين دوست و آشناهايي که در لندن نشسته اند... تو بحبوحه جنگ... آقاي مينوي. آقاي فرزاد. اول مينوي بعد هم فرزاد... تو مخ لندن بست نشسته اند، معني همکاري با انگليسي ها را هم خوب مي دانند و تازه سه قورت و نيم شان هم باقيست...

 

آن وقت ها مينوي سنگ هيتلر به سينه مي زد. وقيحانه مجيز گوبلز را مي گفت حالا جيره خوار چرچيل شده است. چطور توجيه بکنند که چرا تو گه غلتيده اند؟ پس چه کار بکنند؟ خودشان که مي دانند ازشان کار نابجا مي خواهند.

 

برو مجله روزگار نو غمجله تبليغاتي در لندنف را بخوان مي بيني... آقايان تو اين هير و وير، تو اين دنياي پرزد و خورد علم و منطق کارشان شده که ملت شان را دعوت بکنند دوباره درويش بشوند. صوفي بشوند...غصه خوري هم مي کنند... «افسوس که ايراني ها دارند از عرفان دور مي شوند»...

 

تازه همه اينها به من چه مربوط؟ چرا مرا ول نمي کنند؟

 

لابد ارباب شان با خودش گفته...، اينها که چيزي بارشان نيست. يکي نشسته براي صدمين بار نسخه خطي حافظ را چرک نويس و پاکنويس مي کند و آن يکي هم که.... پس بايد فکري کرد.

 

چه بايد کرد؟

 

شامورتي بازي، بايد يک موجود تازه از توي قوطي جن گيرها درآورد تا عالم و آدم انگشت به دهان حيرت بمانند.

 

آن موجود کيست؟

 

بنده، نويسنده گمنام قرن...

 

نشستند و نقشه کشيدند؛ چطور است فلاني را مشهور کنيم و بگوييم که اين هم پالکي ما چنين و چنان است... چطور است بگوييم که ما دار و دسته انتلکتوئل هاي مترقي هستيم. از تقي زاده و اقبال و دشتي هم جوان تريم. آتيه داريم. حزب نداريم.

 

خودمان حزبيم. از حزب هم مهم تر. انتلکتوئل. زکي، گه تلکتوئل،

 

آن وقت اين موجود را جلو بيندازيم... باد تو آستينش مي کنيم، ساز و دهل مي زنيم، همين که سرشناس شد، دوره اش مي کنيم و از قبلش نان مي خوريم...

 

مگر نه اينکه فلاني هالوست؟ او که از زد و بندهاي ما سر در نمي آورد. پس چرا که نه؟

 

...

 

اين موجودات شنيده بودند و مي دانستند که جانم به لبم آمده... نه پول، نه آزادي و نه راه فرار... پيشنهاد کردند بروم لندن. دعوتنامه فرستادند... بيا با ما بيعت کن. تو مجله کار کن، براي بي بي سي مقاله بنويس و جرينگ جرينگ ليره بگير و معلق بزن... حوري و غلمان مثل پنجه آفتاب تو خيابان ريخته، همه از سر و کولت بالا مي روند. ديگر چه از اين بهتر؟ مصطفي فرزانه مي گويد؛ «خواستم چيزي بگويم که او را آرام بکنم. هدايت پيشدستي کرد». و هدايت ادامه مي دهد؛ «- زکي سه، مرده شور،... انگاري که من دود چراغ خورده ام براي مداحي چشم و ابروي امپراتوري انگليس...»