بحران روزنامه نگاری ادبی در ایران یا اقیانوسی امن برای شنا

سعید برآبادی: در محضر استاد نشسته ایم برای گفتگو پیرامون موضوعات روز ادبیات. تا چای و میوه ای بیاید بین ما بنشیند، درددل می کند که مدت هاست روزنامه نخوانده، مجله؟ ای... گه گاهی! مجلات تخصصی ادبیات؟... مگر داریم اصلا؟ اگر هم بخواهید از مجله ای، از گفتمانی، از نگاهی دفاع کنید، متهم خواهید شد به باندبازی. حالا نشسته ایم به گفتگو و داریم درباره بحران محتوا در شعر و داستان حرف می زنیم، می پرسم که چرا فلانی، کتابش را نیمه کاره، جمع کرده و یا بهمانی، به جای پرداختن به یک موضوع درست و حسابی، علاف فیس بوک و شبکه های اجتماعی شده و تازه برای جملات قصارش، کانال تلگرام هم راه انداخته؟ استاد دارد جوابش را در ذهن آماده می کند و با سکوت وقت می خرد. تقصیری ندارد. از رمان ها و داستان کوتاه های جدید، چیزی نخوانده، اهل شبکه های اجتماعی نیست، تلگرام را هم به زور باز می کند و اگر باز کند، خیلی بعید است در کانال های تلگرامی نویسنده های جوان یا محفل های تلگرامی بماند.

این سکوت و وقفه در گفتگو، فرصت مناسبی است برای من که برگردم به حافظه ذهنی ام از آنچه امروز به عنوان ادبیات روز ایران در ویترین رسانه ها، نمایش داده می شود. دقیقا در کجا قرار داریم؟ در جایی که مرگ یک شاعر گوشه گیر دست خبرنگارها را در قدرت کپی-پیس ویکی پدیا رو می کند و روح آن عزیز تازه از دست رفته را در گور می لرزاند؟ در جایی که اگر به عنوان یک شاعر یا نویسنده در دهکوره ای، کتابی چاپ کنید، سالها زمان می برد تا نقد یا معرفی اثرتان به رسانه ها راه پیدا کند اما صفحات همان رسانه ها، هر روز له له حرف های تکراری چهره های ادبیات را می زنند؟ بعد یادم می آید که آیدین آغداشلو، همیشه نسل ما را محکوم می کرد که به نسل آنها با یک نوع دهن کجی برخورد می کنیم و به استادی که رو به رویم نشسته بود و داشت به زحمت اسم ها را در ذهنش قطار می کرد نگاه کردم و از خودم پرسیدم که ما تا چه حد حق داریم منتقد آنها و در عین حال دوستدارشان باشیم؟

در روزگاری که فیس بوک، هر روز صدها شاعر فارسی زبانِ بدون کتاب را به دنیا معرفی می کند، جایگاه واقعی ادبیات چه می شود؟ چرا نمی توانیم در روزگار خود روزنامه نگار مستقل باقی بمانیم و از سوی دیگر، صاحب یک جمع بندی بدون طرفداری از گروهی خاص شویم؟ چرا گاه نویسنده ها و شاعران از ما روزنامه نگاران انتقاد می کنند که آنها را هدف سوال های تکراری خود قرار می دهیم؛ پوران فرخزاد، ناراحت است که چرا به جای پرداختن به آثارش، از او سراغ زندگی فروغ را می گیریم، شمس لنگرودی ناراحت است که چرا برای موضوعات دم دستی در حوزه های مختلف، یادش می کنیم، احمدرضای احمدی ناراحت است که چرا در روزهای بیماری و بستری، به ناگاه تلفن خانه اش زنگ می خورد و خبرنگاری از آن ور خط می خواهد درباره کتابش از او سوال کند، جمال میرصادقی ناراحت است از این که رسانه ها حرفش را نیمه کاره چاپ می کنند و فرزانه طاهری هنوز مجبور است به سوالاتی درباره هوشنگ گلشیری جواب بدهد...

استاد بالاخره چند اسم را به یاد می آورد، نویسنده ها و شاعرانی از دهه هفتاد؛ یک لیست چهار- پنج نفره، که بعضی هایشان یا فوت کرده اند و یا به طور کامل نوشتن را کنار گذاشته اند. اما نمی شود این واقعیت را به استاد گفت، درست مثل این که رسانه ها نمی توانند واقعیت های فضای ادبیات ایران را به مخاطب هایشان بگویند. تقیه آغاز می شود؛ تقیه درباره جوان هایی که می روند در دفتر انتشاراتی می نشینند و کمی بعد اسم شان پشت یک کتاب شعر یا داستان می آید، تقیه درباره باندهایی که دوست ندارند به خیلی ها بپردازند و اصولا، خیلی ها را حتی نویسنده نمی دانند. تقیه آغاز می شود و وقتی که آغاز شد، دیگر پایانی ندارد، درست مثل صفحات روزنامه ها و سایت های ادبی که پراند از خالی.

حالا مصاحبه تمام شده و وقت خداحافظی ست؛ استاد می گوید که مصاحبه را قبل از چاپ برایش بفرستیم؛ تاکید می کند که «آن اسم هایی که گفتم» در مصاحبه به «فلانی ها» تغییر کنند. می گوید نمی خواهد دشمن پیدا کند و زندگی آرامش را به هر چیزی ترجیح می دهد. می گوید که گروهی پشت سرش صفحه می گذارند یا ممکن است بگوید که گروهی علیه او و آثارش دست به کار قلم فرسایی اند و دنبال پیراهن عثمان می گردند. استاد، تصویر درستی از وضع فعلی ما در رسانه های ادبیاتی ست؛ دور هم می نشینیم، حرف می زنیم، کلی خاطره را مرور می کنیم، منم منم می کنیم، او و دیگری را می ستاییم و به او و دیگریِ دیگر، نقد وارد می کنیم اما حواس مان هست که اینها مکتوب نشود، حواس مان هست که نه مخاطب و نه رسانه به دنبال درک درست و جامعی از فضای پیرامونش نیست؛ ما تنها در جستجوی اقیانوسی هستیم که برای شنای ما، کم ترین عمق ممکن را داشته باشد.

منبع انتشار: روزنامه فرهیختگان