درباره اعدام قاتل پل مديريت
درباره چشم ها
يك) در چشم هايش هيچ چيز نبود، نه ترس، نه غرور، نه حس انتقام و نه حتي پشيماني. برنامه اعدام هم برگزار شد، آرام و بي گريه و بي التماس بخشش. شبيه اعدام ها و قصاص هاي قبلي كه اين شهر پر حادثه به خود ديده بود، نبود! آن هايي كه از آن پايين، بالارفتن كوشا را ديدند قسم مي خورند كه او چشم هايش پر از خالي بود! حس عجيب گيجي داشت كه در كلمات نمي گنجد، روزگاري دانشجوي برجسته دانشگاه و عاشق و حالا در حال مرگ به خاطر مرگ! چشم هاي كوشا نه پر از نفرت بود و نه پر از التماس، چشم هايش پر از گيجي بودند، گيجي كه مردم اين شهر در هر نسلش با آن درگيرند و به رو نمي آورند.
دو) روزگار غريبي است، در چاله اي از اطلاعات خودساخته افتاده ايم، زير بمباران جمله ها، پيامك ها، آرم ها، اظهارنظرها و.... هيچ كس نمي داند كدام درست است و كدام غلط و دنياي ما شده است ملغمه اي از چيزهاي متناقض كه در حفره مغزمان فرو مي روند بي آن كه بدانيم و بتوانيم تميزشان بدهيم و همين ها در وجودمان بمبي را مي سازند. شايد به همين خاطر است كه ناگهان انفجار صورت مي گيرد، كسي دستش به خون عزيزش آغشته مي شود تنها به خاطر يه «نه» ساده! شايد به همين خاطر است كه ماليدن دو ماشين به هم ديگر، ورزش و پهلواني ايران را سياه پوش داداشي مي كند و شايد هم به همين خاطر است كه وزنه برداري را اشتباهي به كشتن مي دهند، سر هيچ و پوچ و وقتي كه داستان درباره پوچي باشد، نبايد انتظار التماس بخشش داشت، بايد به چشم هاي گيجي عادت كرد كه بالاي چوبه دار مي روند و قصاص خود را بي گريه و زاري پس مي دهند.
سه) بد نيست آن هايي كه ريشه قتل ها را در جنوب شهر و فقيرنشين هاي پايتخت دنبال مي كنند، سري هم به دنياي بالاي خط استواي تهران بزنند؛ جايي كه برژوازي، سرمايه داري تازه به دوران رسيده ها و عقيم ماندگي فرهنگي در مخلوطي از خيابان هاي تاريك و خلوت، در فاصله يك سال، دو قتل فجيع را رقم مي زند. ديگر مشكل به خاك سفيد و ياخچي آباد و پشت قلعه ساختمان و كوچه هاي صابون پزخانه خلاصه نمي شود، آخرين بند تراژدي پايتخت، سرايت بيماري هاي وارگيردار آن از هر بخشي به بخش ديگر است بدون توجه به كلاس منطقه ها!
چهار) حالا ديگر نه سعادت آباد، سعادتي دارد و نه پل مديريتي اش آبرويي براي مديريت گذاشته، شهر در تنهايي و اضطراب عجيبي گم شده و از آن همه انسان و حيات و عشق و عاطفه، چراغ هاي روشني باقي مانده اند كه زير رشته كوه البرز، سوسو مي زنند. مي دانستيد كه كوشا در 5 دقيقه، مهسا را كشت و هشت دقيقه طول كشيد تا خودش راحت شود؟