داخل بلوار كه شديم، سرت روي شانه ام بود، نيمه خواب و نيمه بيدار از قرص هاي مسكني كه خورده بودي، دستت توي دستم بود و داشتم فكر مي كردم حالا چطور بايد تو را تنها بگذارم با اين درد. گفتي «راستي هوستون هم مرد!» و هم ات اشاره به ابراهيم يونسي داشت براي من يا كس ديگري كه در خاطر خودت بود. توي ذهنم مرور كردم، هوستون نه اسم رئيس جمهورهاي جنگ طلب بود، نه اسم شارحان فلسفه يوبس، نه اهل افغانستان بود و نه با باغ سفارت كاري داشت، نه از دوستان دور افتاده بود و نه از دشمنان زگيل. اسمش را به ياد نياوردم، حتي يك لحظه هم فكر نكردم كه مي شناسمش، دايره آدم هاي آشنا برايم آنقدر محدود بود! بعد تكاني خوردي و گفتي: «ويدني هوستون، اون زنه خوانندهه!» و تاكسي در بلوار سرعت گرفت، كمي بعد، بال در آورد و به آسمان پريد. ما در اين سفينه نشسته بوديم و به سمت مشهد مي رفتيم، به خانه بهروز، به سيگارهايي كه دوست دخترش مجبور به كشيدنشان كردمان! به همه گذشته چال شده من. انگار از شيشه جلوي ماشين پرژكتوري روشن شده بود و آهنگ هاي ويدني هوستون و غرق شدن در فكر دوست دختر خارج نشين بهروز. به نيكي فكر مي كرديم كه اقرار كرده بود شبيه هوستون است و بهروز را عاشق هوستون كرده بود و ما را دچار غم بهروز!

بعد يك دفعه تو تكان ديگري از درد خوردي و پروژكتور خاموش شد. تصوير تمام شد و همه چيز با خبر مرگ خواننده تركيد و به هوا رفت. گريه كردم، حسابي، تاريخي را كه به زور عرق فراموش كرده بودم با جزئياتش به يادم آمد و اين يعني دوباره 5 سال لعنتي براي فراموشي. هوستون حالا مرده بود، مثل همه ما كه مرده بوديم، از مواد مخدر احتمالا كه شايد بهترين مرگ باشد. در انجمني كه بيش از همه جا، جايزه برده بود، نه در اوج شهرت كه در تنهايي ميان جمعي شبيه خودش. هنوز صدايش در گوشم مي پيچد: «اين عشق را نگهدار، اين عشق را به چشمانت بسپار...» بعد از خواب بيدار شدي. با صورتي ورم كرده و دردناك، انگار از تاريخ آمده بودي، از عشقي كه سال ها در دل نگه داشته بودم.