روزگار، روزگار تنه زدن است؛ نزني، مي خوريى؛ بعد مي گويند لاغر بود، غذا نمي خورد، خودش افتاد زمين. بعد مي گويند، ضعيف بود، حرف نزد. بعد مي گويند، مرده بود، ما دستش نزديم، هلش نداديم!

روزگار، روزگار حرف زدن توي صورت آدم هاست. به زشت بايد بگويي «زشت»، به خوشگل بايد بگويي «خوشگل»، توي چشم رجاله بايد بگويي «هي رجاله!» و به جنده بايد بگويي «جنده». اگر نگويي، زشت مي رود هزار جايش را باد مي كند، چيزي به خودش مي چسباند و اسم خودش را مي گذارد خوشگل. خوشگل همين كارها را هم نمي كند، اما توقع ورش مي دارد كه بهش بگويي زيبا. رجاله پست تر مي شود و بايد آلاگارسون صدايش بزني و جنده توقع نام اثيري را دارد. بايد همه صفت هاي آدم ها را توي صورت شان گفت يا به توصيه همكاري عمل كرد و جهاني از دستمال كاغذي هاي يك بار و چند بار مصرف از نزديكان براي خود ساخت!

روزگار روزگار تنه زدن است و طعنه زدن! اگر يكي از اين دو را نزني، فكر نمي كنند كه اهل ادبي، اهل هيچ گروه و دسته اي نيستي و دوست داري براي خودت باشي. فكر مي كنند پشت چشم هايت دستگاهي براي قضاوت نيست؛ كه آدم ها مغز را براي حكم دادن مي خواهند نه تحليل! سكوت كه مي كني با بزغاله ها تنها فرق بزرگت اين است كه آن ها مع مع مي كنند و تو حتي اين كار را هم نمي كني. بقيه همه تشابه است در نظر ديگران.

روزگار، روزگار گفتن است، نه شنيدن. آن هم در جهان سومي كه تا چشم باز كرده پس كله اش زده اند و حالا آمده تا انتقام اجدادش را يك سر از تنه خورنده بي زباني چون تو بگيرد! نه نمي شود سكوت كرد كه بعد از آن فيلم، سكوت را فقط بره ها مي كنند. سكوت كه مي كني مچاله مي شوي، تحقير مي شوي، مظنون به ديوانگي و ديوثي و حماقت! و بعد در خياباني، آفيسي، چتي و يا حتي پشت ميز كاري، تنه مي خوري و مي ميري. تا يك راست بروي به جهنمي كه پادشاهانش همين ها هستند.