برای شاملو: من با کلام گرفته ات زندگی می کنم

از آخرین دیدار ما چهار سال می گذرد، زمان کمی نیست، در این مدت با شاعران و نویسنده هایی بوده ام که تو آن ها به من شناسانده ای با ترجمه هایت، با صدای گرم و گرفته ات و با انتخاب های به جا و آراسته ات. اگر دو دوست همدیگر را چهار سال نبینند، حتما بین شان شکرآب شده اما رابطه من با تو نه رابطه دوستی است و نه حرفی از شکرآب در میان است. من با شعرهایت نفس می کشم در روزهایی که ضریب آلودگی شهر بالا رفته! من با صدای گرفته و متعجبت در نوار مسافرکوچولو زندگی می کنم وقتی که می گویی: «موضوع خیلی مهمی که هست، من پاک یادم رفت به پوزه‌بندی که برای شهریار کوچولو کشیدم تسمه‌ چرمی اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزهی بَرّه ببندد. این است که از خودم می‌پرسم: یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند بره‌هه گل را چریده باشد؟...» به همین خاطر رو به آسمان می کنم و می پرسم: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» صدایی از آسمان همراهی ام نمی کند. یاد خاطره دیدارمان در چهار سال قبل می افتم، همجوار همین روزها که به آسمان رفتی. سنگ قبر کوچکت را تازه عوض کرده بودند و تنها نشانی که از تو داشت همان امضای معروف «احمد شاملو» بود. از آن روز دیگر به امامزاده طاهر نیامدم و دلیل نیامدنم ربط مستقیمی به موضوع سنگ قبر داشت و خبرهایی که در این مدت خواندم و تو خودت بهتر می دانی. با این همه دلم برایت آن قدر تنگ شده که بیشتر سر در کتاب هایت فرو می کنم، مخصوصا مجموعه شعرت با آن عکس عجیب و غریب روی جلدش که تو را نشسته بر روی صندلی نشان می دهد و من همیشه پیش خودم فکر می کنم در آن بالاها هم این طوری هستی اما نمی دانم چه می شود که هر سال در حال و هوای مردادی مرگت، دلم به شور می افتد و هر بار از خودم می پرسم: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و «محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!»

 

جايي براي سربازان/ يك تجربه شعري

ما را به شهر و آغوشت ميهمان كن

اين سپاه خسته بايد در دشتي آرام بگيرد

و مركب هايش از چشمه چشمان تو بنوشند

ما اميدوار بوديم و خسته

و پيش از ديدن سينگان تو

عاشق علفزارهاي وحشي شده بوديم

كه دل از آزادي نمي كند و با هر بادي روي از ما برمي گرداند

لاجرم آواره تو شديم

با لب هايي كه از تكرار خسته بود

و بازواني كه از اسلحه زخم برداشته بود

مغزمان ريتم رژه را گم كرد

و دستمان ديگر ماشه تيرباران را نمي چكاند

تا چيزي ميان پاهايمان شروع به تراوش كرد

تبعيد تو شديم

براي عبرت سربازخانه

و اكنون هنگي از يتيمان بي سلاح رو به سوي شهر تو مي آيند

بلكه در تن تو فرو روند

رختخواب سردت را از حريف بگيرند

و پرچم شان را در بلنداي سينه ات آويزان كنند

تو دشتي پر خاطره هستي

كه بذر سربازان را تا روز جنگ در خود نگه مي داري

و بسترت هميشه گرم خواهد بود

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4

تهران17 بهمن 89


گزارشي از دهمين انتخاب بنياد گلشيري

  ديشب دهمين دوره جايزه گلشيري بدون برگزاري مراسم رسمي برگزار شد و ضمن تجليل از علي اشرف درويشيان به عنوان پيشكسوت، رمان نگران نباش مهسا محبعلي در عين ناباوري جايزه برگزيده اين مراسم را از آن خود كرد. هيات داوري به گفته عبدالعلي عظيمي، رمان نگران نباش محبعلي را به 5 دليل به عنوان بهترين رمان اين دوسالانه انتخاب كرده است:

1.        خلق زبانی فشرده درخورِ کنش داستانی و  شخصیت ها و راوی  با استفادۀ بجا از اصطلاحات زبان مخفیِ بخشی از نسل جدید

2.        استفادۀ هوشمندانه از زلزله  برای عیان کردن بحران و نابسامانی های اجتماعی و فردی

3.        توفیق در برقراری پیوندی ظریف میان خرده روایت ها در کلیت داستان 

4.        توفیق در حفظ ضرباهنگی مناسب از آغاز تا پایان 

5.        ساخت و پرداخت فضای داستانیِ باورپذیر 

6.        توفیق در شخصیت پردازی


اين در حالي است كه برگزيده ديگر اين جايزه هم يكي از مشتريان نشر چشمه است. رمان اولي برگزيده جايزه گلشيري، خانم سارا سالار بود كه هيات داوران در توجيه دلايل اين انتخاب از نسبي بودن ويژگي هاي اين رمان سخن گفته است. بخشي از اين دلايل به شرح زير اند:

1.        توفیق نسبی در نشان دادن فضای ذهنی و زندگی بیرونی راوی در سفر زنی سرگشته در درون خویش و در شهر تهران در محدودۀ یک روز

2.        توفیق نسبی در آمیختن روایت هایی از زمان های گوناگون و استفادۀ شایسته از لایه های داستانی به صورت همزمان برای پیشبرد داستان

3.        توفیق در خلق زبان روایی درخور شخصیت اصلی و زبانی همخوان با فضای داستان که جستجوی بیرونی و درونی راوی را ملموس و باورپذیر کرده است

4.        توفیق در خلق حضور قاهر شهر تهران با استفاده از عناصر شهری چون تابلوهای تبلیغاتی و سروصدای بزرگراه ها، و القای سنگینی سقفی نامرئی که به ساختن فضای کلی داستان مدد رسانده است

5.        غیبت  سنگینیِ حضور نویسنده بر روایت که رمان را پرکشش و خواندنی کرده است


محور دو داستان برگزيده گلشيري در مورد تهران بوده اين در حالي است كه به گفته طاهري، همسر گلشيري و رئيس اين بنياد، داوران و ارزيابان اين جايزه در تهران نبوده اند بنابراين بايد اين سوال را مطرح كرد كه آيا مي توان داستان هايي را كه به محوريت تهران شكل گرفته توسط كساني مورد ارزيابي قرار داد كه يا نگاه همسطحي به تهران ندارند و يا اين نگاه از پس كانال هاي تلويزيوني متفاوت است؟ سوال ديگر اين كه آيا اصولا داستاني كه خود را بسته به موقعيت جغرافيايي اش مطرح مي كند مي تواند در حد و اندازه هاي يك جايزه روشنفكري مطرح باشد؟ و نكته سوم اين كه آيا واقعا رمان هاي انتخاب شده كيفيت لازم را براي اين مقام داشته اند؟

نظر شخصي ام اين است كه در جايزه هايي از اين دست همچنان باندبازي قالب ترين نوع رفتار ارزيابي به حساب مي آيد. در اين ميان اقتدار نشر چشمه هم به ماجرا افزوده مي شود و در نهايت كام كسي شيرين مي شود كه شايد آن چنان كه بايد از توانايي هاي ادبي بهره مند نيست و تنها به صرف نبودن گزينه هاي آشنا، از سوي داوران برگزيده اعلام مي شود. اين در حالي است كه در همين سال گذشته رمان هايي بودند كه مي توانستند با انتخاب توسط اين محفل، بيشتر  ديده شوند اما به نظر مي رسد كه هاي و هوي بعضي ها و شبكه نقد نويسي در روزنامه ها و مجله ها و سايت ها مانع از شناخت افراد خارج از لابي ها مي شود.

در حاشیه جایزه گلشیری و یاد ارجمند او که با باد می رود!

شب گذشته يكي از بچه ها خبر داد كه اسم رمان «نگران نباش» «مهسا محبعلي» رفته است توي ليست نامزدهاي دريافت «جايزه گلشيري». خدا بيامرزد آن بنده خدا را كه كاتب بود و ما رفتيم و گوشه امام زاده طاهر همخانه سمغ چوب كاجش كرديم و حالا اين طور افتاده ايم دنبال اين كه از پشم اسم آن استاد براي خودمان كلاهي ببافيم. خيلي ها را مي بينم يا به هر نوعي باهاشان آشنا مي شوم كه خود را شاگرد كلاس هاي گلشيري معرفي مي كنند. خيلي ها را مي شناسم كه خودشان را ادامه دهندگان راستين راه آن مدرن نويس عصر تكرارهاي ادبيات مي دانند و خيلي ها را هم مي شناسم كه كنار اسم و آن نگاه اسطوره اي هوشنگ مي ايستند و عكس يادگاري براي رزومه شان مي گيرند اما راستش تا به حال كسي را نديده ام كه به درستي بفهمد گلشيري كجاي ادبيات ما بوده و قرار است ادبيات بعد از او با ادبيات قبل از چه توفيري داشته باشد. بسياري از اين جمع كه پشت رمان ها و داستان هاي گلشيري سينه مي زنند حتي نمي دانند مولفه هاي اصلي ادبيات او چيست و اگر به عرق جبين چيزي هم فهميده باشند با كپي كاري محض از آن، كاري مي كنند كه همان يك ذره ارادت ها به استاد هم از بين برود و يك جورايي حال بهم زن شود. اما وقتي كه ديشب شنيدم مهسا محبعلي هم نه براي رمان قبلي اش كه براي اين نگران نباش رفته است توي صف حلوا حلواكنان گلشيري ديگر حتي دلم نيامد سوار مترو شوم و بروم امامزاده طاهر و رو به قبر جناب استاد بايستم و بگويم پس كجاست آن همه شرافتي كه براي قلم قائل بودي كه امروز نام تو را اين طور ميان هيچي و پوچي توي هوا مي تركانند و هر كسي كه به جريان هاي پشت پرده نزديك تر باشد و بيشتر كافه برود و بيشتر پشت چشم براي عوام الناس نازك كند و توي فيس بوكش گوزهاي هوايي در كند از شيريني نام تو كامش شيرين مي شود و به نويسنده نو ظهور و پديده اين دوران بدل مي شود و هر كس ... بگذريم!

مگر همين تو نبودي كه روزگاري دست بچه هاي كم مايه و آس و پاس اما با استعداد را مي گرفتي و مي آوردي سر كلاس ها و يا دم مرگت هر كه به بيمارستان مي آمد سراغ يك كتاب را بهش مي دادي كه يك جايي لاي دستمالي پيچيده شده تا برود و زندگي تو را در قالب خواننده آن ادامه دهد؟ حالا چه شده است كه صف بغل كننده هاي نامت بايد از ميان سوسول نويسان انتخاب شوند و مدال گلشيري را به سينه خالي از دردشان بياويزند؟ من اما خيلي چيزي نمي دانم، نه كتابي را به چاپ رسانده ام و نه شب ها پاتوق گران قيمتي در كافه ها و لا به لاي خانه هاي بالا شهر دارم، شايد كليشه باشد كه توضیح بدهم وضعم چيست و به چه نوعي از نوشيدني فضايي(!) قناعت مي كنم اما مهم اين است كه قرار نيست بگويم مسلماني به سجده کردن در برابر قبله گاه من است، حرفم اين است كه تو به حاشيه اي از ادبيات روز توجه مي كردي و سعي مي كردي پرو بال شان بدهي كه حالا حسابي در نبودن تو به حاشيه رفته است. البته ما را از حاشيه بودن و حاشيه نشستن باكي نيست كه در حاشيه چيزهايي يافته ايم كه حضرات براي داشتنشان نياز به خودارضايي كاغذي دارند اما سوال اينجاست كه دارندگان بنياد گلشيري چطور به خودشان اجازه مي دهند با انتخاب هايي از اين دست چوب حراج به ياد ارجمند استاد در ذهن و ضمیر ديگران بزنند؟!. سوال اينجاست كه آيا در كنار جايزه هاي حكومتي كه رمان هاي تهي و تبليغاتي را مي خواهند به زور به مردم حقنه کنند درست است كه جايزه هاي ادبي مستقلي چون گلشيري هم همين كار را در قالب ديگري انجام دهند؟


ادبيات ساده فهم، «ادبيات فرني» همين است كه نويسنده مجبور شود خودش را به اثرش سنجاق كند و حلوا حلوا كند تا كشته مرده بيابد بلكه به يمن همين كارها، خودش را به ليست جايزه ها پيوست كند وگرنه به عنوان كسي كه رمان هاي محبعلي را خوانده و مي داند توانايي او تا چه حد است حاضرم قسم بخورم كه خيلي از بچه هاي دانشجو، بسياري از كساني كه حتي اسمشان را هم نشنيده ايد و همين جا توي وبلاگ ها داستان هايشان را به رايگان در اختيار مردم مي گذارند به مراتب آثار بهتر و داستاني تري نسبت به رمان نگران نباش محبعلي نوشته اند و مي نويسند. آيا اين افراد بايد در چنين بنيادهايي وكيل مدافع داشته باشند تا صدايشان به گوش داوران و اسپانسرها و شركت كنندگان كافه نشين برسد؟ ياد استاد بخير كه بيشتر دنبال كشف همين ظرفيت ها بود و جاي جايش كافه نشيني هم مي كرد...!

مادام بوواري. يك داستان كوتاه


هر روز راس ساعت دوازده‍ ‍‍‍ظهر با هم عشق بازی می کردیم. صدایی از ما بر نمی آمد . مادام بوواری بی صدا هم خوابگی می کرد چون دلش نمی خواست کسی صدایش را بشنود . شوهرش اگر می فهمید حتمن بلایی سرش می آورد . آقای کافکا با اینکه کتاب های آلبرت کامو را خوانده بود ولی دلش هوای خانم بوواری را داشت . نه به صدای موش های خانه گوش می کرد و نه به گلدان های بی آب نگاه می کرد . آقای کافکا دلش یک آغوش بی درد می خواست و مادام همان کسی بود که به دنبالش بود .شب ها خوابش نمی برد چون باران یک ریز به پنجره می خورد و حس می کرد آب آسمان با صدای بلند فریاد می کشد و این همانی نبود که دلش می خواست  . بخاری نفتی خانه را روشن می کرد تا سرما ناکارش نکند . مادام بوواری مثل همیشه سر ساعت به خانه می آمد . برایش غذا درست می کرد . خانه را تمیز می کرد مخصوصا اتاق خواب را . آلبرت کامو  مثل همیشه خانم بازی می کرد و آقای کافکا به دوست دخترش نامه های عاشقانه می نوشت . هر کسی کار خودش را می کرد و  ما با هم زندگی  می کردیم . گل های نرگس خانه هر روز شکفته می شدند و بویشان دیوار و تخت  را خوش بو می کرد . کاری با دنیا نداشتیم حتی اسم خودمان را فراموش کرده بودیم همان طور که زندگی رهایمان کرده بود . پنجره ها را ساعت دو بعد از ظهر باز می کردیم تا بوی بیرون از خانه از یادمان نرود .تلنگر هایی که به شیشه می خورد را گوش می کردیم  تا صدای باد از یاد خاطره هایمان نرود  . همه چیز و همه کس را در لا به لای ورق های کتاب پنهان  می کردیم تا خودمان را گول بزنیم که آب از آب تکان نخورده . شلوار جین سرمه ای پر رنگش را دوست داشتم مخصوصا وقتی پیراهن مردانه ی مرا می پوشید که  سه دگمه ی اولش را باز می گذاشت . هر بار که دگمه هایش را باز می گذاشت به پستان هایش دست می کشیدم تا هوس هایم را زنده نگه بدارم . کاری به شل یا سفت نبودشان نداشتم چون خوب بودند . برای من این هیکل او نبود که دیوانه ام می کرد . صورت دخترانه ی معصومش را دوست داشتم که در سی و پنج سالگی هنوز کودک باقی مانده بود . بارها وقتی آقای کافکا نامه هایش را برای آلبرت کامو می خواند حالم عوض می شد چون به عشق ناب او غبطه می خوردم ولی کاری از پیش نمی بردم چون برای  او از هوس های نوشتنم حرف می زدم که هنوز تمام نشده . دلم می خواست این بارانی که از هشت ماه پیش شروع شده هیچ وقت تمام نشود . همه ی چترهای خانه را شکسته بودم چون دلم می خواست در اتاق خواب از گوشه ی سوراخ شده ی سقف خانه آب چکه بکند و در داخل کاسه ی مسی که به روی زمین گذاشته بودم صدایش آرامم بکند . آخر می دانید من فرزند آخر باران جزیره هستم . کمی لوس هستم  و این برای بچه ی اخر عجیب و غریب نیست . همین حالا با البرت کامو قرار گذاشتم که فردا شب به خانه اش برویم چون با زنش دعوایش شده .خانم کامو زن خیلی محترمی است و ما اصلن دلمان نمی خواهد بانو کامو با شوهرش دعوا بکند گرچه هم من می دانم و هم آقای کافکا که کامو همین روزها با ماشین تصادف می کند و مادام کامو را بیوه خواهد کرد .
از وبلاگ سرزمين نو

تجربه شعري: خودم را راضي مي كنم

كدام آسمان

كدام پنجره

كدام نگاه

 

همين جا

كنار من

در آغوشم

 

بازمي شود

بسته مي شود

پلك مي خورد

 

كه من مشتاق مي شوم

بي حال مي شوم

و دوباره براي اشتياق خودم را آماده مي كنم

 

كدام زن

كدام تصوير رويايي

كدام فاحشه باكره

 

به بسترم آمده

برخواسته و دراز كشيده

برخواسته و رفته

 

كه اين چنين

زير سقف آسمان

كنار همين پنجره

و توي همين نگاه

 

خودم را گم مي كنم

خودم را راضي مي كنم

خودم را راضي راضي مي كنم

15 آبان89. تهران

نويسش يدالله رويايي از زبان عباس معروفي

چند وقت پيش عباس معروفي متني را در راديو زمانه درباره يدالله رويايي منتشر كرد. اين متن به كتاب جديدي اشاره دارد كه بخشي از نامه هاي رويايي به معروفي را شامل مي شود كه درباره شعر است و قرار است با عنوان نويسش منتشر شود. معروفي بخشي از اين كتاب را منتشر كرده كه واقعا در نوع خود يك تئوري جديد و لااقل يك گفتار جديد درباره چيستي و چگونگي شعر به حساب مي آيد. رويايي اين زائر كعبه هاي مكعبي شعر فارسي در اين نوشته از هلاج هجويري سخن مي گويد و در سخنش به دو موضوع تاكيد دارد: اول اين كه نویسش چگونه نوشتن است و دوم اين كه کسي که سخن مي گويد در سخنِ خويش مي ميرد. اين متن را براي بار هزارم مي خوانم در اينجا و مي توانيد براي گوش دادن به صداي معروفي در قرائت اين متن هم سري به راديو زمانه بزنيد:

يدالله رويايي

سوآل : چگونه و چرا مي نويسيد ؟ 

پاسخ : کم می‌‌نویسم، دیر می‌‌نویسم. تأنی ضعف من است. و ضعف من این است که نمی‌‌توانم. نتوانستن عیب من، و عیب من عادت من است. حالا دیگر نمی‌‌توانم خود را عوض کنم، این عیب و این عادت در من مانده اند و با من زندگی‌ کرده اند.

من دورتر می‌‌روم از آنهایی که تند تر می‌‌روند. فرق من با آنکه تند می رود این است که او، وقتی که می نویسد، بر آنچه که می بیند می رود. من اما، قلم که می گیرم ، با آنچه که می بینم در نبرد می مانم. تا از او –  از معلوم – پرده بر دارم . او، آنچه را که حس می‌‌کند می‌‌نویسد. ‌ من اما، با آنچه حس می‌‌شود، - با محسوس -  نامحسوس می‌‌مانم. من حس نمی‌‌کنم.

بر جمله‌هایم تامل بسیار می‌‌کنم. و تامل‌های دستِ مرا ذهن من است که دور می‌‌برد. ذهنی‌ با تربیت حجمی. و تربیتِ شکل، که بدون ریتم زندگی‌ ندارد. ریتم را به معنای وزن و عروض نگیرید(که در جای خود غنی، دلپذیر و هوشمندانه است). ریتم در قطعه و نه ریتم در مصرع . ریتم را در حرف من اینجا، به معنای حرکتِ حرف بگیرید. حرکت حرف در متن، "جا" ای که در نویسش پیدا می‌‌کند. "نظم جا". منظورم نظم چیز‌ها نیست. چیز‌ها نظم ندارند. به داخل متن که می‌‌آیند، نظم شان را در بیرون جا می‌‌گذارند، به خاطر جایی‌ که در قطعه شعر پیدا می‌‌کنند. این حرکت نه نقطۀ عزیمت دارد و نه مرزِ رسیدن. تمام ذهن حجم ذهن ادامه است، ذهن غایت. غایت معلوم نیست. پس ذهن، ذهن ِ بی‌ غایتی است، بی‌ نهایتی است. پس ادامه، ادامهٔ لغت است، ادامهٔ لوگوس که مادر الفبا است. من حتی "ی" را هم از آخر الفبا بر می‌‌دارم. چون ادامه ادامهٔ لغت است، و در این ادامه، لغت چیزی جز علامت نیست. و علامتِ لغت، باری برای لغت است. من آنرا مثل معنای آن می‌‌گیرم، که همیشه جایش را خالی‌ از خودش می‌‌کند، مثل "ی"  در آخر الفبا،. که در علائم نا‌ معلوم ادامه می‌‌گیرد. مثل حلاج در علائم نامعلومش،. و اقامت‌هایش در طواسین. حلاج لُغُز(لوگوس) را هم ساکن دوایرِدرهم می‌‌بینذ. لِغُز‌های او، شعر ما را زندگی ِ‌ لغت می‌‌کنند. وقتی‌ که می‌‌دانی، ادامه می‌‌گیری. شتاب نمی‌‌گیری.

 همه چیز نویسش است. نویسش همه چیز ما ست. یا به چیزها زندگی می دهد، یا زندگی از چیزها می گیرد. نویسش، نوشتن نیست .  نویسش چگونه نوشتن است . نویسش می تواند آبروی  نوشتن باشد. می تواند هم  نباشد . و یا حتی آن را از این بگیرد. آن فرقی که میان شمس بی کتاب و کتابِ فیه ما فیه می‌گذرد، و یا میان حلاجِ محجوب و هجویری ِ کشف المحجوب، نمونه هائی از این حرف اند *

در تأنی‌های من، همیشه تکه‌ای از متن تمام متن است. بقیهٔ متن برای همان تکه می آید. همیشه کسی‌ هست که متن مرا بهتر از من می‌‌خواند. حسودِ او که می‌‌شوم در همان تکه می‌‌مانم، و فکر می‌‌کنم برای بهتر از خودم می‌‌نویسم. من این بهترازخودم را درهمان تکه جا می‌‌گذارم. می‌گردانمش، می‌‌چرخانمش، دورش می‌‌گردم. خودم را تکرار نمی کنم، و در تکرار آنچه خودم نیست مقاویت نمی کنم. حتی تکرار را تکرار می کنم.  ولی تاجر ِ تکرار، اندی وارهول، نمی شوم. تا بخواهد بشود استروکتورم را به سرعت عوض می کنم. پیکاسو می شوم،  زائر پاره فضاها، و کعبه های مکعب.

تکرار گروهی،  سِری و تکثیر، کار من نیست.. اگرچه در جای خود زیبا باشد. کار مرا رابطه اداره می کند. اگر رابطه نباشد، شماره و تکثیر مارا به جائی نمی رساند. کار شعر کار "تولید انبوه" نیست . اینکه ما یکی را کنار خودش بگذاریم یا کنار دیگری، حتما حکمتی دارد، حکمت ِ کنار. و جوار، که در زیباشناسی  بازی بزرگی دارد. "دیگری راهم رابطه در کنار دیگری می گذارد نه شماره و نمره" (هوسرل).  پس باید به کنار اندیشید نه به تکرار، وقتی کنار معنی ِ دیگر می گیرد ( لبریختۀ 80). و  "معنی ِ دیگر" را، اگر کشف نکنیم ، می سازیم .

ساختن ! در این معنی است که من همیشه فکر کرده‌ام که شاعر ِ امروز باید هنرمندِ امروز باشد. یعنی هم شاعر باشد هم آرتیست : در شعر شامه‌ای برای لغت، و در لغت شامه‌ای برای شعر باشد.

هجويري مؤلف کتاب " کشف المحجوب"، در فصل حلاج از کشفِ حلاج عاجز که مي مانَد، او را "مجنون"، فکر او را "فتنه"، و سخن او را " شنيع" مي خوانَد :  " و من که علي بن عثمان الجلابي (هجريري) ام  پنجاه پاره تصانيف وي بديدم اندر بغداد و نواحي آن و بعضي به خوزستان و فارس و خراسان، جمله را سخناني يافتم بعضي قوي تر بعضي ضعيف تر بعضي شنيع تر ... که  در آن معني مفقود باشد ... و طالب را هلاک کند" ه   

 که او (حلاج ) " پيوسته چيزي مي جويد از طريق اعوجاج تا اندر آن آويزد " .  و در اثبات اينهمه، مثالي از نويسش ِ حلاج مي آورد که گفته است : "الالسنه  مستنطقات تحت نطقها مستهلکات " .  و ترجمه مي کند " زبان هاي گويا هلاک دل هاي خاموش است" و  که " اين عبارت جمله آفت است، و اندر حقيقتِ معني هدَر باشد" (1) . عجب!

 گو اينکه ترجمه‌ي هجويري خواسته است زيبا باشد، ولي معني اين جمله به نظر من بيشتر اين است که :  کسي که سخن مي گويد در سخنِ خويش مي ميرد (آنکه به حرف مي آيد هلاک حرف خويش مي شود). کجاي اين حرف اعوجاج دارد  آقاي هجويري ؟  خيلي که بخواهي کم و ساده اش کني مي شود : زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد . وتمام سرگذشت بيچاره حلاج درهمين جمله اش بود، در اين بود که حرف مي زد : ايمائي، ايجازي، و سه بُعدي، که در فهم فقهاي آن زمان نبود. و نه در دسترس ادبيات عرفان زده‌ي آن قرن

 در نظر من امروز، اين همان رابطه اي است که  بلانشو (2)  بين مرگ و نويسش يافته است : مرگِ  سخن (مرگِ آنکه مي نويسد) :  سروشي از حلاج ِ قرن دهم که گفته بود : آنها که سخن مي گويند ميرندگان ِ سخن خويش اند  تا "بلانشو" ي قرن بيستم که نويسش را " تجربهِ خطرناکِ مرگ " مي خوانَد...

بايد در آستانه ايستاد....؟!

تقديم به احسان و حامد؛ دو دوست خسته و غمگين اين روزهايم. بايد كه اين روزها را با خواندن اين شعر دوباره و دوباره مرور كنيم:

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
                                                                اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
                                    آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
                  در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
         تو را
              کسی به انتظار نیست.
که آنجا
        جنبش شاید،
                        اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
        آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
          ای‌کاش ای‌کاش
                              قضاوتی قضاوتی قضاوتی
                                                             درکار درکار درکار
                                                                                 می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
                          می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
                         داوری داوری داوری
                                                درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

 

 بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

 از بیرون به درون آمدم:
از منظر
         به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
                                   به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
                                              بیرون است.

 انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 انسان
دشواری وظیفه است.

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
                                                                                      گذشتیم
و منظرِ جهان را
                   تنها
                        از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
                                                                              اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
        فراپُشت می‌نگرم:

 فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

براي روياي دختركي كه حتي در خواب هم پسم مي زند

ديگر دارد شبيه خواب مي شود

فراموشم شده – اصلا-

كه تو از كدام كوچه

به قلب تپنده اين قصه آمدي

و آن چيزها كه از لب ريخت

شعر نبود

گدازه هاي يك بوسه پنهاني بود

كه از هسته جهان ساطع مي شد

 

شبيه خواب شده است

آن پيچش تن ها

برايم

وقتي كه تو در هواي ديگري عريان مي شوي

من دارم با تمام فرشتگان عالم مي گريم

و تو حتي نمي داني

اين زمين سوخته تا به حال چند بار

با پاشنه هاي تيز عابران خراش خورده است

 

نه! انگار خوابي بوده

از جنس روياي صالحان

آنگاه كه در آغوش هم به سرنوشت شوم مان لبخند مي زديم

و براي يك بوسه ديگر

عابران كوچه هاي ديگر را قمار مي كرديم

 

سردم است!

عرق كرده ام!

و از روياي تن تو داستان ها دارم

اما تو از كوچه ديگري مي گذري

و من از خواب هزار ساله مي پرم

در جهاني كه نه فرشته دارد

و نه بوسه

و تن ها در شكنجه تنهايي از كنار هم مي گذرند

براي مسعود و شب هاي كودتايي اش

چال شده است چيزي اينجا

 درست روبه روي چشم الاهه هاي عذاب

وقتي كه گذر مي كند

و حتي يادش نمي ماند

كه از ميان باغچه هاي پرگل

شبدر ساده و سه پري را دوست داشته

*

چال شده است چيزي اينجا

وقتي كه تاريخ در هجاي خونينش

به اين روزها رنگ تعلق مي گيرد؛

كسي مي ميرد

تا كسي بماند

اين رسمي پهلواني نيست

اما سينماها اكرانش مي كنند

در دفاع از هنر برای هنر یا پاسخی برای این که چرا نباید پشت شعرهای من چیزی وجود داشته باشد

برای پست «تقدیم به یک زن خیالی که در رویاهایم دست و پا می زند» کامنت های زیادی از طرف دوستان رسید که از همه ممنونم، خوشحالم که در آغاز این راه تنها نسیتم. اما دیروز کامنتی پس از مدت ها به دستم رسید که برایم کمی عجیب بود. اصل این کامنت را برایتان می گذارم و نقدی که بر آن نه در دفاع از خودم بلکه در توضیح یک مطلب آورده ام را با هم می خوانیم:

نوشته ی شما جالب و احساسیه اما با هر کسی که اسمش رو شعر بذاره مخالفم. همون طرح که خودتون گفتید از همه بهتره. هر نوشته ای برای اینکه بتونه دلنشین باشه باید پشتش فکر و انگیزه ای باشه و من با شناختی که از شما دارم مطمئنم که بدون فکر چیزی نمی نویسید. کاش انگیزه ی این نوشتتونم می فهمیدم

پاسخ من: نحله فکری که بر اساس آن پشت هر اثر هنری یا تولید بشری باید یک فکر مشخص و یک انگیزه مشخص باشد سالها و بلکه نزدیک به صد سال است از چرخه فلسفه هنر به کناری زده شده. اگر چه که هستند هنرمندانی که هنوز با نوع نگاه سارتر به هنر می نگرند و آن را تلقی تعهدبرانگیز از جهان پیرامون می دانند اما به اعتقاد شخصی که دارم این هنر سالهای سال است که مرده. جهان سرمایه داری از یک سو، خرافه های سنتی و مذهبی از سوی دیگر و از همه مهمتر ملاحظات اجتماعی میان آدم ها باعث شده که هنر متعهد، یعنی همان هنری که حتما باید پشتش یک چیزی باشد بمیرد. این موضوع چندان هم بد نیست چرا که مرگ تعهد، هنر را در چهارچوب جهان انسان محور و اومانسیتی قرن حاضر آزاد کرده است. آن چنان که اکنون می توان بسیاری از هنرها را از دوره بدوی تا امروز بر اساس همین تفکر نقد کرد. به عنوان مثال می توان به تابلوی لبخند ژوکوند ارزش داد نه به این خاطر که هنرمند برای نقاشی آن دنبال چیز خاصی بوده است بلکه تنها به خاطر زیبایی معصومی که این لبخند دارد و تلاش مجدانه نقاشش برای خلق آن. از همین رهگذر است که می توان به چیزهای کوچک هم اهمیت فوق العاده ای داد آنچنان که خیال یک دختر ایرانی می تواند در شعر مهاجرت به اسطوره ای استانبولی بدل شود و لذت بخش باشد. به نظرم نوع نگاهی که شما به هنر دارید نوع نگاهی است که با پرسش «برای چه چیزی؟» همراه است، پرسشی که می تواند با منطق قرون وسطایی منجر به قتل عام هنرمندانی باشد که به جای فریاد زدن خدا پرستی در آثارشان به ستایش زیبایی دخترکان و گلها بیانجامد، یا در دوران فاشیستی به اسطوره هیتلر- خدا بدل شود. با این حال در دنیا، پرسش «برای چه چیزی؟» صدها سال است که توسط متفکران بزرگ پشت سر گذاشته شده و به پرسش جدیدی رسیده اند که خالی از تمام تمایلات قومی، سنتی، دینی و مذهبی، فرقه گرایی، تعصب ورزی و ... است. این پرسش جدید تنها بر محور زیبایی بنا شده که در آن با سوال «چگونه خلق شده؟» همراهیم تا خالق و مخاطب و البته اثر از چنگال هر چیز غیر از هنر رهایی یابند. اینجاست که امانوئل اشمیت می گوید: «هنر رهایی بخش است»

فاحشه باز غمگین؛ مارکز

رضا علامه زاده: رمان "خاطره ی فاحشه های غمگین من"، جدیدترین رمان "گابریل گارسیا مارکز" که او را پدر قصه پردازی نوین می شناسم، مثل کارهای قبلی اش کاری است در غایت استادی. او که خود هفتاد و هفت ساله است در این رمان قصه روزنامه نگاری پیر را بازگو می کند که برای سالروز تولد نود سالگی اش تصمیم غریبی می گیرد: "در سالروز نود سالگی ام می خواستم به عنوان هدیه ای جنون آمیز شبی را با باکره ای نورسیده سر کنم. به یاد "روزا کابارکاس"، خانم رئیس یک خانه مخفی افتادم که معمولا وقتی جنس تازه ای می رسید به مشتریهای خوبش خبر می داد..."

"خانم رئیس" فقط چند سالی از خود او کوچکتر است و بیست سالی می شود که آندو همدیگر را ندیده اند. با اینهمه به محض شنیدن صدای پیرمرد پشت خط تلفن او را به جا می آورد. گرچه پیدا کردن یک دختر باکره در چند ساعت وقتی که به او داده می شود عملی به نظر نمی رسد ولی خانم رئیس یک ساعت بعد زنگ می زند و از او دعوت می کند بیاید خانه. یک دختر چهارده ساله برایش پیدا کرده است. پیرمرد هرگز ازدواج نکرده است. می گوید اگر کسی بپرسد چرا ازدواج نکرده به سادگی می گوید از دست فاحشه ها! او روزنامه نگاری متوسط است که ستونی در یک روزنامه دارد و در مورد اپرا و موسیقی مطلب می نویسد. می گوید از بیست سالگی شروع کرد به یادداشت کردن نام و سن و محل و خلاصه شرائط نزدیکی اش با زنها. تا سن پنجاه سالگی پانصدو چهارده زن در لیستش بود که با هر یک دستکم یک بار خوابیده بود. با اینهمه بر خلاف آنچه از عنوان کتاب بر می آید در این رمان کوتاه با خاطره گوئی از "فاحشه های غمگین" او سر و کار نداریم بلکه فقط با آخرین آنها، همان دخترک چهارده ساله، روبروئیم. دخترک برای تامین مخارج خورد و خوراک برادران کوچک و مادر رماتیسمی اش روزها در یک کارگاه دکمه دوزی و شبها اگر "خانم رئیس" مشتری داشته باشد در خانه او کار می کند. اولین روز کار او با تولد نود سالگی قهرمان قصه همزمان می شود. وقتی پیرمرد به اتاق تاریک و گرمازده ی دخترک پا می گذارد او از خستگی کار شاق روزانه درخواب است. پیرمرد تا سحر کنارش دراز می کشد و بی آنکه بیدارش کند خانه را ترک می کند. با اینکه او را به درستی ندیده است در ذهنش تصویری نیمه برهنه از دختر حک می شود. چند شب بعد باز به سراغ دخترک می رود. و این کار را در طول نزدیک به یکسال هر از چندی ادامه می دهد بی آنکه حتی یکبار دخترک را بیدار و لباس پوشیده ببیند. این رابطه یک سویه چیزی را در او بیدار می کند که در طول اینهمه سال و در رابطه با این همه زن متوجه آن نشده بوده است: عشق.

           و آنگاه به همراه عشق پرسشهای تازه طرح می شود، پیری، مرگ:

"شروع کردم پرسیدن از خودم که از چه زمانی متوجه پیر شدنم شدم و فکر می کنم مدت کوتاهی بعد از آن روز بود. روزی که چهل و دو ساله بودم و برای درد شانه هایم که نفس کشیدن را برایم مشکل کرده بود به دکتر مراجعه کرده بودم. دکتر اهمیتی به آن نداد، گفت: در سن و سال شما این درد طبیعیه.

من بش گفتم: بنابراین آنچه غیر طبیعیه سن و سال منه.

دکتر لبخند بی حوصله ای زد. گفت به نظرم میاد فیلسوف باشین. بار اول بود که به سن و به شرائط پیری فکر می کردم اما خیلی طول نکشید که فراموشش کردم." ص 14-15

حدود نیم قرن بعد سرشار از عشقی پیرانه سر، پیرمرد به دکتری دیگر مراجعه می کند که نوه همان دکتر قبلی است و از هر نظر به پدر بزرگش شباهت دارد. دکتر با حوصله آزمایشات لازم را می کند.

"پس از یک ساعت با لبخندی از رضایت به من نگاه کرد. گفت، خوب، فکر می کنم کاری نیست براتون بکنم. منظورتون چیه؟ چون وضعتون در بهترین حالته برای این سن و سال. بهش گفتم، چه عجیب، عین همین را پدربزرگ شما به من گفت موقعی که چهل و دو ساله بودم، انگار زمان در حال گذر نیست. گفت، همیشه یکی پیدا میشه این حرف رو بزنه چون همیشه بالاخره یک سنی دارین. من با یک جمله ترسناک تحریکش کردم. بهش گفتم: تنها امر محتوم، مرگه. گفت، بله، اما در شرائط خوبی که شما دارین رسیدن به اون آسان نیست." ص 106

شور عشق چنان در قلم پیرمرد جاری است که حالا ستونش در روزنامه خوانندگان بسیار دارد و حتی در رادیو بخشهائی از نوشته هایش را می خوانند. او دیگر از موسیقی نمی نویسد بلکه فقط نامه های عاشقانه اش را که به دخترکی ناشناس نوشته است به دست چاپ می سپارد.

اوج قصه آنجاست که پس از عادت به دیدار دخترک به همان سیاق سابق ناگهان دخترک و خانم رئیس با هم غیبشان می زند. تلاش پیرمرد برای یافتن رد پائی از دخترک به جائی نمی رسد. و وقتی بالاخره آندو پیدایشان می شود "خانم رئیس" اعتراف می کند که برای رضایت وکیلی که قول داده بود مشکل دادگاهی اش را حل و فصل کند دخترک را برای چند هفته به او سپرده بود و خودش هم برای پوشش با آنها به سفر رفته بود...

پیرمرد برای مدتی پایش را از آن خانه قطع می کند. قلبش اما آنجاست. دوباره برمی گردد. یک شب دیگر به همان حال در کنار دختر خوابیده، صبح می کند. باید بخوانید تا بدانید "مارکز" چه زیبا این شب را ترسیم می کند. "آماده برای همه چیز، آن شب، طاقباز به انتظار درد نهائی در اولین لحظه نود و یک سالگی ام ماندم. آوای زنگ کلیسای دور دست را شنیدم، شمیم روح دلگادینای (دخترک) یکبری خفته را حس کردم، فریادی در افق شنیدم، ضجه ی کسی که انگار یک قرن پیش در این اتاق مرده بود. بعد چراغ را با آخرین نفس کُشتم، انگشتانم را در انگشتان او تنیدم تا او را در دستانم با خود ببرم، و دوازده ضربه ساعت را با دوازده قطره اشک نهائی ام شماره کردم تا خروسها خوانش سردادند و بلافاصله زنگهای شادی نواختند و آتش بازی آغازید، به شادمانی اینکه من ساق و سالم سالِ نود زندگی ام را پشت سر گذاشتم."

وقتی اتاق را ترک می کند با "خانم رئیس" پیر شرط می بندند در محضر امضا بدهند که هر کدام اول مُرد اموالش را به دیگری بسپارد. و با مرگ دومی همه چیز به دخترک برسد. پیرمرد می پرسد:

-  فکر می کنی دخترک قبول کنه؟

-  آه آشنای غمگین من! درسته که پیری، خِنگ که نیستی. این حیوونک بیچاره دیوونه ی عشق توئه.

تقدیم به یک زن خیالی که در رویاهایم دست و پا می زند

با این که تمام تلاشم را کرده بودم تا شعرهای جدیدی که می نویسم، از انتخاب کلمه و فضاسازی تازه ای بهره مند باشند به نظرم رسید که شاید خیلی ها با آن به اصطلاح حال نکردند و به نظرم نقد مهدی عباسی هم در این راستا بود. بنابراین تصمیم گرفتم جلوی نوشتن چنین شعرهایی را بگیرم. اما نشد. به نظرم دنبال نوع تازه ای از حرف زدن هستم که حالا می تواند قالب شعر داشته باشد، طرح باشد، یک داستان آهنگین باشد یا هر چه شما اسمش را بگذارید اما مهم این است که حسی را که در من وجود داشته بتواند منتقل کند. بنابراین باز هم تصمیم دارم در همان راستا شعرهای تازه بنویسم اگر چیز ارزشمندی هم از کار در آمد اینجا می گذارم تا نظر شماها را هم جویا شوم. این شعر یا بهتر بگویم طرح را به یک زن خیالی تقدیم می کنم که چند وقتی است در رویاهای من دست و پا می زند:

ما کار مان را با یک بوسه شروع کردیم

تا گاری لبویی پارک دویدیم

و در چهار راهی که همه چیز در دوران بود

عاشق هم شدیم

عشقی بی نام نشان بی زندگی وسقف مشترک

انگار که جفتمان را در یک راه رو شلوغ یافته باشیم

انگار که اهرم دستگاه شرط بندی ما را به هم رسانده باشد

یا فال خافط

ما به هم رسیده بودیم

و کافی بود تا اولین چیز سرخ پرحرارت بدویم و آن را با لبهای یخ زده مان ببوسیم

و ما اکنون در کنار گاری لبویی بودیم

با خجالتی که از اولین بوسه داشتیم

و ذهنی که داشت تصویر هم آغوشی را در سرمان شکل می داد

یکی از نامه های صادق هدایت به حسن شهیدنورائی


46 ژوئن 28 [7 تیر 1325]

یا حق

راجع به آن موضوعی که در کاغذ قبلی نوشته‌بودم تحقیقات بیشتری شد گویا قضیه مربوط به یک سفتة تجارتی در وجه سرکار بوده و طرف از غیاب سرکار استفاده کرده و ادعای جعل سند نموده و بعد به اخوی بزرگتان، آقای سرهنگ مراجعه شده. به طوری که آقای جرجانی اظهار داشتند موضوع قابل ذکر نیست.

اخیراً به توسط دکتر بدیع کاغذی به انضمام چند کتاب از طرف آقای هویدا رسید. از کتابهای مرحمتی بسیار متشکرم ولی در کاغذشان به دو مطلب اشاره کرده‌بودند یکی موضوع دعوت من به پاریس برای یکی دو ماه و دیگری شرکت در گفتار فارسی رادیو پاریس. ازین حسن نظر بسیار متشکرم اما متأسفانه حوصلة هیچکدام را ندارم. از مسافرت رسمی و نطق و اینجور چیزها عقم می‌نشیند و نمی‌خواهم article پروپاگاند [کالای تبلیغاتی] بشوم. اگرچه دو سه روز است که این بلا به سرم آمده: لابد اطلاع دارید که انجمن فرهنگی ایران و شوروی، کنگرة شعرا و نویسندگان درست کرده و دو سه روز است که در آنجا حاضر می‌شوم. مخصوصاً دیروز به قدری بغل گوشم شعر خواندند که هنوز سرم گیج می‌رود. شعر فارسی هم مثل موزیکش نمی‌دانم چه اثر خسته کننده‌ای در من می‌گذارد چون حس می‌کنم که physiologiquement [از نظر جسمی] ناخوشم کرده‌است.

قبل از کنگره در دعوتی که در انجمن وُکس شده‌بود با آقای رهنما برخورد کردم. خیلی اظهار لطف فرمودند از قراری که اظهار داشتند به همین زودی مراجعت خواهند کرد و ضمناً گفتند که خیال دارند در Cite' Universitaire [کوی دانشجویان دانشگاه] کوشکی برای ایران بسازند و بنده را مأمور کردند در اینجا برای عملی کردن منظور ایشان سینه بزنم و انرژی صرف بکنم ــ علتش را ندانستم.

از کتابهای مرحمتی، آقای جرجانی تا حال هفت جلد آن را مرحمت کردند:

Tarendole - Les bouches inutiles - Maison hante'e - Shanghai - Des souris et des hommes - Passe muraille - Tropique du cancer

گفتند مجلة Pense'e رسیده‌است البته آنرا به انجمن فرهنگی خواهم داد و همانطور که دستور داده‌بودید مخارجش را به بانک می‌گذارم. ممکن است مستقیماً برای آنجا بفرستند. مجلة France-URSS را برای آقای کشاورز فرستاده بودید. ایشان حدس می‌زدند که یا شما و یا قوم و خویش خودشان که اسمش را نمی‌دانم و اخیراً به فرانسه آمده فرستاده باشد. در اینصورت آبونه شدن مجلة اخیر دیگر مورد ندارد.

در مجلة Temps Nouveaux [زمان نو] شمارة (11) حملة شدیدی به Vercor [ورکور] شده بود، لابد خوانده‌اید.

مطلبی که می‌خواستم بنویسم این بود که آقای دکتر عقیلی اخیراً امتیاز روزنامة هفتگی به نام چاووش را گرفته‌است و تصمیم دارد چیزی شبیه 'Canard enchaine [کانار آن‌شنه] در تهران منتشر بکند. برای اینکار محتاج همکاران و اسناد زیادی می‌باشد. مخصوصاً تقاضا دارد که اگر ممکن است با ایشان همکاری بکنید به هر اسمی که می‌خواهید و اگر ممکن باشد روزنامه‌های شوخی و از اینجور چیزها برایش بفرستید.

دکتر رضوی هنوز نیامده‌است. نمی‌دانم با دله دزدی و یا گدایی و یا چه وسیلة نامشروع دیگری در آنجا ادامه به زندگی می‌دهد. بچه‌ها سلامتند و دعا می‌رسانند.

زیاده قربانت

امضاء

_______________________________

(از توضیحات کتاب)

وُکس: نام "انجمن فرهنگی ایران و شوروی"

آقای کشاورز: احتمالاً مقصود کریم کشاورز است که در آن زمان در انجمن فرهنگی ایران و شوروی کار می‌کرد.

کانار آن‌شنه: هفته نامة طنز نویس و فکاهی پرداز سیاسی معروف فرانسه (تأسیس 1915).

______________________________

اگر نقصی در نوشتار و رسم‌الخط واژه‌های فرانسوی هست علت حقیر و نداشتن حروف فرانسه بر صفحه کلید و رایانه است. (روزبهان)

حاشیه نویسی بر گفتگوی روزنامه شرق با محمدرضا کاتب

کمتر از یک ماه قبل، روزنامه شرق به همت خانم لادن نیکنام که از نویسندگان معاصر است مصاحبه ای در دو قسمت با محمد رضا کاتب منتشر کرد که بد نیست در رابطه با آن چند نکته ای را یاد آور شوم.

1- محمدرضا کاتب نویسنده توانای کشورمان آدم به شدت ساکت و غیر رسانه ای است. این کارمند صدا و سیما تا به حال چند رمان بسیار خوب و قابل توجه منتشر کرده اما اصلا عادت به مصاحبه و گفتگو ندارد. به نظر من کاتب از افتادن در جریان ادبیات تبلیغاتی روزنامه ای متنفر است و به همین دلیل هیچ گاه دم لای تله خبرنگاران نمی دهد. عموم خبرنگاران شماره تلفن منزل وی را دارند اما همه می دانند که او به این راحتی ها اهل حرف زدن نیست.

2- از مهدی یزدانی خرم شنیدم که دو- سه سال پیش که روزنامه شرق با کاتب مصاحبه گرفته بود، کاتب پدر مهدی را در آورده است. دو سه باری تلفن و تلفن کشی و بعد گفته که اصلا سوال ها را فکس کنید تا جوابش را مکتوب بدهم و وقتی هم که جواب های مکتوب رسیده آنقدر ثقیل و کلی بوده که یزدانی خرم مجبور شده بدون حذف یک واو آنها را بریزد توی صفحه.  

3- کاتب در اینترنت کمترین حجم مطالب را به خودش اختصاص داده. حتی عکس بزرگ و با کیفیت هم ندارد چه رسد به یک یادداشت یا مثلا نقد یا حتی گفتگو. با این همه این سوال مطرح می شود که چرا خانم نیکنام که اتفاقا آشنایی هم با یزدانی خرم دارند دوباره اشتباه ایشان را تکرار کرده اند و به دام یک مصاحبه کلی و ثقیل با کاتب افتاده اند؟ البته به هیچ عنوان قصد تخریب مصاحبه کننده، مصاحبه شونده و رسانه مورد نظر را ندارم بلکه رفاقت من با این سه اثبات شده است. بلکه بیشتر می خواهم به عنوان یک علاقه مند به آثار کاتب، با او و دنیای او بیشتر آشنا شوم. به نظرم حرف زدن درباره کلیات هستی شناسانه نه به درد من مخاطب می خورد و نه به درد روزنامه شرق و نه حتی به درد خود کاتب. اتفاقا کاتب در بیان همین مسئله هم با مشکل روبه روست چرا که او آدمی روایی است نه فیلسوف و نظریه پرداز.

4- ای کاش خانم نیکنام به جای پیشنهاد مصاحبه که اتفاقا حتما با واکنش منفی کاتب رو به رو شده، به او پیشنهاد یک گپ دوستانه را می دادند. مسئله ای که به نظرم اگر چه به سختی اتفاق می افتاد اما حتما نتیجه ای بهتر در پیش داشت. او نویسنده ای است که در داستان هایش به خصوص هیس، چنان رویکرد روانشناختی را در پیش گرفته که گپ زدن با او می تواند بخشی از درونیاتش را مطرح کرده و به درد نویسندگان مبتدی چون من بخورد.

5- کاتب نیز بهتر است لاینی برای ارتباط مخاطبان با خودش فراهم کند. به نظرم با مرگ سالینجر، دنیای نویسندگان سالینجری هم به پایان رسیده و نویسنده با حضور در متن اجتماع می تواند تاثیرات اثر خودش را احساس کند.

6- کاتب تا به حال جایزه های فراوانی برده. دوستی به شوخی می گفت که این مرد توی خانه خودش قایم شده و سالی یک بار به رویت می رسد، درست همان زمانی که بالای سن می آید و با خجالت زدگی بیش از حد و افتادگی قابل احترام جایزه را می گیرد و به خانه می برد!