بی دست سیگار می کشم...

در فیلم «مرثیه ای برای یک رویا» که آرنوفسکی دیوانه آن را ساخته، جدا از موزیک ویرانگرش، صحنه ای هست که از پیش چشمم نمی رود: به علت مصرف زیاد مواد مخدر باید دست پسر را ببرند. دوربین این ور و آن ور می چرخد، موزیک به اوج می رسد. تیغه فرز پایین می آید و خون می پاشد توی تصویر. موزیک که آرام شد، پسر چشم باز می کند و می بیند که در آسایشگاهی خوابیده و دیگر دستی ندارد که به آن هروئین تزریق کند و همین باعث می شود از شدت غم به حالت جنینی روی تخت گریه کند.

دلم می خواهد بیهوشم کنند و دستانم را با همان فرز و همان موزیک ببرند. از بازو دست های قطع شده ام را با باند ببندند طوری که حتی نتوانم با انگشت هایم یک سیگار روشن کنم. دلم می خواهد هر وقت که لازم بود سیگاری روشن کنم، پوزه ام را به خاک بمالم، با لب هایم دنبال سیگار بگردم و بعد که سیگار به لبم رسید، استرس این را داشته باشم که چطور روشنش کنم! دلم می خواهد خودم را در آن صحنه حقارت بار ببینم. دلم می خواهد لحظه ای را که از عجز، پوزه به خاک می مالم را جلوی چشم خودم ببینم، دلم می خواهد خوارتر و حقیرتر از لحظه قبل بشوم. هیچ بشوم. یکی از دوستانم همیشه می گفت؛ مرگ برای من کم است، چون تنها «حالم» را نابود خواهد کرد و مرا با گذشته در دوزخ تنها خواهد گذاشت. ما باید «هیچ» شویم. یعنی گذشته، حال و آینده مان یکهو بپکد و از بین برود. در این فاصله، من تصویر خودم را می بینم که روی خاک چانه می مالم تا سیگاری پیدا کنم و با هر بار روشن کردن سیگار، اشک بریزم از این میزان عجز و ناتوانی...

سوال و جواب

هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم، هیچ پاسخی ندارم...

و سوال هایم بیشتر و بیشتر می شود...

من یک آدم سنتی هستم

شاید این سنتی فکر کردن باشد؛ اعتراف به این که اگر مدرن بودن و به روز بودن می شود استفاده باجا و بی جا از لفظ آلت های تناسلی، آن هم نه در فحش ها بلکه برای چشیدن مزه دهان طرف مقابل که لابد هم جنس ما هم نیست. سنتی بودن است وقتی که همه سکوت می کنند، دفاع کردن از چیزی که نامش سلسله مراتب است، احترام گذاشتن به آن که دو روز حتی، زودتر از ما پا به میدان گذاشته بی آن که تحت تاثیرش قرار بگیریم. سنتی بودن است پس زدن روابطی که می دانی باب میل و از مسیر اعتقاداتت نیستند و اصلا انگار داشتن «اعتقاد» خودش می شود سنتی فکر کردن و اگر این طور باشد من همان آدم سنتی هستم؛ پوشیده در پوست چندش آور یک حشره تا هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم حس کنم در مسخ دوباره در میان آدم هایی که جز با تهمت و «عنصر» خطاب کردن یکدیگر، روزشان، شب نمی شود و شب شان، روز، زندگی را دوباره و دوباره تجربه کنم. پیش درآمد «گریز از آزادی» اریک فروم را باید هزار بار خواند، باید سرمه کرد و مالید به چشم ها و آن هایی که مسخره ات می کنند به خاطر این که چرا در به کار بردن الفاظ رکیک راحت نیستی، و آن هایی که مسخره ات می کنند که چرا در تیک و واتیک زدن، دست و پا چلفتی هستی و آن ها که مدافع هر گونه رابطه ای هستند در ذهنت انسان بمانند و نخواهی با فحش سیاه شان کنی!!

شاید سنتی فکر کردن باشد، اعتراف به سنتی بودن! آن هم در روزگاری که بقای انسان، جز با عبور از خط های ظاهری معنا ندارد و جز با تن دادن به لاس های تلفنی و اینترنتی و مسیجی و حضوری نمی شود قدمی از قدم برداشت. آدم هایی که ادعا می کنند آوانگاردند و روشنفکر مدرن، آدم هایی که حتی در معنی کلماتی که به کار می برند جز آن چه در دل سیاه شان لانه کرده، دلیل دیگری ندارند و شکننده آن چیزهایی هستند که حتی معنی اش را نمی دانند. در مواجه با این دنیای یک رنگ شده و پر از تظاهر و فحاشی های رسمی و غیررسمی و سوسه آمدن های اصولی و غیر اصولی، در گوشه ای می نشینم با این اعتقاد که آدم ها را در این عصر چهره های فیس بوکی و دوستی های مکانیزه شده فقط و فقط از یک راه می توان شناخت و آن هم نوع کاربردشان از زبان است؛ آن گاه که زبان به عصاره تفکر نزدیک می شود، خصلت آدم ها رو می آید؛ بعضی ها فحاش زاده می شوند، بعضی ها فاحشه، گروهی امانت داران الماس های بی ارزش و گروهی جاسوسان زندگی دیگران. در این شرایط است که سنتی بودن نه یک افه و روشی تاریخ مصرف دار، بلکه توجه به کیفیت هایی است که پنهان است و آدم ها معمولا بی آن که چیزی از آن بدانند، دست شان را رو می کنند. کافی است این را یک بار امتحان کرده تا بعد چون بره ای میان گرگ ها خود را پیدا کنید! برای بره نبودن، پیش از هر چیزی به استفاده افراد از زبان و دایره لغاتشان توجه کنید و ببینید که چقدر چشمان شان با کلماتی که به کار می برند جور در می آید. 

برای یلدا

مشکل از یلداست؟ مطمئنن این طور نیست؛ مشکل از ماست. ما که نمی شناسیم معنی لذت هر دقیقه را. انفجاری در ما صورت گرفته، انفجاری به بزرگی فامیل مان، به بزرگی خودِ خودمان، حتی اگر کوچک و کوچک باشیم. این یلدا هم تکرار تراژدی تنهایی بود. تنهایی مختصر شده در میان جمع، جمعی که تکه تکه بودنش، که رهایی اش از قراردادها، دارد از درون، ویرانش می کند. جمع 15 نفره، به 5 نفر قناعت کرد، هندوانه ها ماند، دانه های انار باقی ماند، لبوها دست نخورده ماند. 13 کیل برنج در قابلمه روحی ماند روی گاز. خورده نشد! خورده نشد و کاش می ریختیمش بیرون. کاش می شد خیلی چیزها را که دست نخورده مانده اند، که کسی به آن ها لب نزده را بریزیم دور. آن طور یلدا هم می شد دم در باشد؛ لعنت به این مراسم ها که بیش از آن که پر کننده تنهایی ها باشند رو کننده تنهایی ها هستند. مشکل از یلدا نیست؛ مشکل از جمعه نیست، مشکل از جمع های خرد و کلان ما نیست، مشکل دقیقا از خود ماست. خودِ خودِ خودِ ما که بی صبرانه می خواهیم و هر چه بیشتر می خواهیم، کمتر به دست می آوریم. گدای محبت، فقط گدا می ماند، محبت به دست نمی آورد.