زخم

شش ماه پیش عامدانه رگ های دستم را قلقلکی دادم، نتیجه اش شد زخمی که یک هفته بعد از خون ایستاد و کمی بعد از آن خشک شد، رو به خوبی رفت و حالا تقریبا خوب خوب شده است اما ردش هنوز باقی است. یعنی هر بار که می خواهم آن حرکت عامدانه را دوباره تکرار کنم، آن رد، شبیه به هشداری عمل می کند با این مضمون مسخره که: «دیدی که هیچ فایده ای نداره؟ مثلا می خوای بگی که چی؟»

در همین چند روز سفر، نامه ای را خواندم از عین القضات جوان به احمد غزالی استاد که پیر مراد ما، آن زمان در جوانی اش از استاد خود پرسیده که «سالهاست کارم به گریه رفته، آنقدر که چشمانم از سو نشسته اند و اشکم، خاموش شده است» استاد در کلامی کوتاه به عین القضات نوشته: «این تازه آغاز گریستن است».

زخم واقعی، خوب نمی شود. بارها زخم می خوریم، اما آنها خراشی بیش نیستند، آدم هایی که بر ما زخم می زنند، زخم هایی که خود بر خود می زنیم، شاید آثاری پر خلط و خون داشته باشند و ردشان سالها بر پوست باقی بماند اما تنها خراش هایی هستند که برای خوب شدن، ویران می کنند؛ زخم واقعی تنها یک زخم است و اصلی ترین ویژگی آن این است که هر چه از عمرش می گذرد، تازه تر و خونآلود تر می شود! زخم واقعی زخمی است که بهبودش با خونریزی تازه همراه است و چنین زخمی، یکی بیشتر نخواهد بود. وقتی که عین القضات چشم های خودش را از دست بدهد، گریستنش تازه آغاز خواهد شد؛ درست شبیه زخمی که با هر بار خونریزی، تازه تر شده و درمی یابیم که در حال بهبود است! 

جاودانگی و ترس از بی انتهایی زمان

دغدغه ما بیش از هر چیز به خاطر زمان است. اگر چه که بی کم و کاستی امیدواریم، زمان تا بی نهایت کش بیاید و ابدی شود و از این رهگذر ما هم شاید طعم جاودانگی را در قالبی صد ساله یا صد و خرده ای ساله، بچشیم اما در ناخودآگاه می ترسیم که نکند واقعا این اتفاق بیافتد و این آرزوی محال به واقعیت پیوند بخورد. نکند که زمان مان تا بی نهایت ادامه داشته باشد و ما بر نقاله آن بدویم با کم و کاستی هایمان، دروغ هایمان، زشتی هایمان و خلاها و مفقودیت هایمان. هر صبح که از خواب بیدار می شویم، اگر چه که خوشنودیم از زنده ماندن، از نیامدن زلزله و قحطی و تب برفکی و کشته نشدن به دست همسایه ای خیالی که هر شب چاقو به دست در تاریکی طبقات راه می رود اما غمگینیم که با وجود محتمل بودن همه این فرض ها، پس چرا باز هنوز زنده ایم. گاه این با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن، تناقضمان را به جایی می رساند که آینه صبحگاهی از ما چهره ای ناخوش در خود ثبت می کند و گاه حتی پیش از همه اینها از خود می پرسیم تا کی قرار است زنده بمانیم؟

پاسخ اگر چه تکراری اما یگانه است؛ درست تا وقتی زنده خواهیم ماند که زنده باشیم! این پاسخ البته به نظر ساده است و در عمق خود دست اندازهای زیادی دارد و به زبان های مختلف ترجمه می شود:

به زبان تن این طور ترجمه می شود: تا وقتی که زنده هستیم باید سلامت بمانیم، باید به نیازهایمان پاسخی درست بدهیم.

به زبان روح این طور ترجمه می شود: تا وقتی که زنده هستیم، روح ما، ذهنیت ما، درنگ ما بر مسائل هم زنده خواهد بود، رنج خواهد کشید و حتی شاد خواهد شد.

به زبان رویا، این طور ترجمه می شود: ما تا وقتی که زنده هستیم، از دست نیافتن به رویاهایمان رنج می بریم و کشف و دست یابی به هر رویا و آرزویی، تنها چهره آن میل را در ما از بین می برد.

زمان با یکایک این ترجمه ها رابطه مستقیم دارد. پس با تن، روح، آمال و آرزوهای ما ارتباط برقرار می کند و آنقدر در ما رسوخ پیدا می کند تا جزئی از ما می شود و آن گاه واقعیت خود را برملا می کند؛ واقعیت ایجاد تناقض با حس جاودانگی که در هر انسانی هست. می گویند به همین خاطر است که ترس از جهان پس از مرگ نیز با ابدیت بی زمان به تصویر کشیده شده.

ما زمان را دوست داریم، اما زمانی را بیشتر دوست داریم که محدود باشد، حرف غصه و حساب و کتاب کار دنیا نیست. ما عاشقانه تمام زندگی مان را وقف در ارتباط بودن با زمان می کنیم و همواره از حالش خود را باخبر نگه می داریم چرا که می ترسیم، روزی جاودانه شویم که در غمی بزرگ و ابدی شناوریم. صائب تبریزی بیت عجیبی دارد که می گوید:

به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر/ مباد آب حیاتت دهد به جای شراب