من کی هستم؟ مدام به نقطه‌ای می‌رسم که از خودم می‌پرسم «من واقعا کی هستم؟» اهمیت این پرسش برای شناخت دقیق خود،اینجاست که تا نتوانی تصویری واضح از خودت داشته باشی،نه می‌توانی به ارزش تلاش‌هایی که می‌کنی پی ببری و نه می‌شود از شادی رسیدن یا نزدیک شدن به آن حالت مورد نظر،لذت برد و احساسی خوشبختی کرد. پاسخ های فراوانی به این پرسش دارم که عموما هم را نقض می‌کنند؛در عین حال که خودم را جهانگردی دائم السفر می‌دانم، کارمندی می‌کنم،با اینکه روزنامه‌نگار شدن هدف غایی‌ام بوده،گاه دلزده از فضای موجود، میل به تمام کردن رمانم،جانم را میچلاند.گویی در یک زمان می‌خواهم،چند نفر متنافر شوم. طبیعتا در چنین وضعی،هر پیشرفتی،مضحک و به همان اندازه دور شدن از یکی از آن چند نفر است.مملکت بی برنامه و خانه خراب کن فعلی هم امکان مدیریت زمان حال را سلب کرده،چه رسد به آینده.بنابراین همواره چون چهارپایی یاد گرفته ام غریزه دفاع از خودم و خانه ام را روشن نگه دارم و طبیعی ست که این غریزه نمی‍‌گذارد ریسک کنم. آدمیزاد،چهره هایی از خودش را در دیگران رد می زند و سرنوشت آنها را چون نوعی داستان فرضی تعقیب می کند؛ میخواهد بداند اگر مثلا پاک تر بود، اگر مثلا هوشمندتر بود، اگر مثلا زیباتر بود، چه سرنوشتی پیدا می کرد. مرگ آن آدم ها پیش از ما، یادآور این واقعیت است که در نهایت تمام خوددرگیری های ما برای درک «کی هستم؟» بی معناست. بی معناست اما عزیزانمان یا خانواده مان را خراش می دهد و ته دل شان را می لرزاند. آنها این واقعیت را نمی پذیرند که رفتن و نزدیک شدن به خودِ واقعی یا تصوری که از آن داریم، رسالت ما، حقانیت ما و در نهایت تنها وظیفه ای ست که نسبت به خود داریم، بلکه هر کدام از ظن خود، یا برای خود نگران اند یا آینده ما. منطق وظیفه شناسی با ادای وظیفه نسبت به خود آغاز می شود. گاه به نقطه ای می رسم که از خود می پرسم «من کی هستم؟» اهمیت این پرسش به این خاطر است که آدمیزاد تا چه حد می تواند برای امیال و توانایی های خود، پاسخی همزمان پیدا کند. اعتراف می کنم که تا کنون به چنین پاسخی نرسیده ام و هر بار که تلاش کرده ام، خودِ فعلی من (با ترکیبی از احساسات مسخره و متناقض) مانع شده است.فکر می کنم پاسخ درست در گم شدن و بازکشف دوباره خود باشد، آن چنان که هندوها کودک را در گنداب آن رودخانه تطهیر می کنند و جویندگان طلا در باتلاق رویای خود. #من_کی_هستم؟