تست ریه را دادم. نزدیک به هشت. عالی! مدل نود و هشت فرانسه، وقتی که پژو هنوز سر و صاحب داشت. منضبط، مناسب زندگی شوهرها، کارمندهای دون‌پایه اقتصادهای سیاسی فاسد، مناسب خریدهای آخر هفته از مال‌های پول‌شور، روییده در زمین‌های غصب شده.
تست ریه را دادم. پیروز امتحان‌ها و بازنده اتفاقات. حیوانی که از شدت بی‌قوارگی، آخر روزی عامل مرگ خودش می‌شود. پژوهایی که در اعتراض به همه چیز توی اتوبان خودسوزی می‌کنند و جان بیگناهان را می‌گیرند. تست ریه را دادم، جواب همین بود؛ اگر از روی ترس خودت را نکشی، مجبوری از روی اشتباه باعث مرگ کسی شوی. روی بند راه می‌روم، می‌سرم، می‌خورم زمین و پرت می‌شوم در خلا.
گلوله می‌چرخد، نفسم را حبس می‌کنم و می‌شمارم با این اخطار به خودم که سرم کجکی باشد، میکا را ببینم. همیشه دم، دم آخر است، چه بهتر از دیدن عزیزان؟
اکنون مطمئنم که ریه سالمی دارم. به شمردن ادامه می‌دهم. می‌شمارم صدای ضربان قلبم را که دارد شبیه مشتی می‌شود از سیاهیِ بی‌وزنی که می‌خورد به انتهای جناق.
سالمم پس؟! مگر سلامتی ریشه در این نداشت که مریض نداند چه مرگش است؟ سلامتی ریشه در ناآگاهی دارد. اگر عاشق کسی هستی و به او شک داری، دست از جستجو بکش، پایان خوشی ندارد.
نمی‌دانم چرا پافشاری می‌کنم روی قصه پژو اما یک‌بار واقعا توی جاده بودیم و من و ماشینم مطمئن بودیم که همه چیز مرتب است و واقعا هم بود، جاده تهران سبزوار بود، تا شاهرود همه چیز خوب بود. گاز می‌خورد پژو و هزار و هشتصد تا کره اسب مشکی ول داده بود توی دشت عباس‌آباد و این اسب‌ها انگار که یوزپلنگ‌ها اصلا. بعد دیدن شترها کنار جاده بود که یکی از ما دو تا شک کرد. یا من بودم یا ماشینم. فرصت نشد بفهمیم، بعد گفتند که تسمه تایم بوده و سینه رخشم را دیدم که با چهار سوپاپ سوراخ شده. باید نفس بکشم، این چه تست مسخره‌ای‌ست؟
موج‌ها می‌آیند، لای آب راکد و علف‌های روییده، چشم باز می‌کنم، گوی سنگین جلو می‌رود، تیره پشتم، آخرین دژ در برابر آن مشت‌های سیاه است. میکا دارد غذا می‌خورد، موزیک خوبی در حال پخش است، بیش از همیشه خودم را می‌شناسم و از این شناخت، جدای از شرم بسیار، احساس قدرت سیاهی می‌کنم.
در برابر این نظم تسلیم نشدم، برای آنچه می‌پنداشتم درست است جنگیدم، دوستانی به دست آوردم، کتاب‌های خوب و تن‌های برهنه‌ای که ساعت‌ها تماشاگرشان شده‌ام. دلم برای همیشه سیگار و خواب توامان می‌خواهد. من ده نمی‌شوم، امکان ندارد حتی یک لحظه دیگر هم بتوانم نفسم را نگه دارم. قلبم دارد منفجر می‌شود، سینه‌ام دارد می‌شکافد. شمشیری از آن بیرون خواهد زد، هدیه نفر بعد.
کمی کمتر از هشت. تمام.
از کوچه صدای بچه‌ها می‌آید. آن موقع که نفسم را گرفتم صدای‌شان نمی‌آمد. درست مثل من، رفتند و اکنون دوباره اینجا هستند.