تجربه شعری: اسب

 علف های تازه دیگر حال این اسب وحشی را به جا نمی آورند

باغ وحش تاب زنده بودن را می گیرد

هر چند

دمی

پوزه ای

پنجه ای

و پلکی تکان بخورد

کار، کار مگس های قفس هاست

نباید در صورتشان نور فلاش پاشاند و وادار به خنده شان کرد

نباید با آجیل سرگرمشان نمود

نباید...نباید

باغ وحش پر است از این نباید ها که باید می شوند

اما علف ها

حتی اگر تازه باشند

اسب وحشی را خوشحال نمی کنند

تجربه شعری: انگار که می گویی...

نه، نمی توانم خودم را به روزنامه ها مشغول کنم

نمی توانم به بیرون خیره شوم

حتی اگر در گرم ترین روز سال

برف ببارد

اگر تو بخواهی رو به دیوار خواهم کرد

صدای مرغان دریایی را در کویر هم خواهم شنید

اگر تو بخواهی حتی لبخند هم می زنم

تا لحظه ای که فرمان جاری شود

                آب پشت پلک هایت موج بردارد

                                        و بگویی آتش!

انگار که گفته باشی

«برو، برای همیشه برو»

انگار که هشت سرباز یک شکل

با نزدیک ترین و بی خطر ترین سیبل جهان

تمرین تیراندازی کنند

نه نمی توانم

نمی توانم رویم را بر گردانم و تو را ببینم

نمی توانم آهنگ خداحافظی را از گلوی هشت اسلحه بشنوم

                                        و اشک را در چشمان تو ببینم

لبخند می زنم وقتی که می گویی «آتش!»

انگار که می گویی «دیگر برو، خواهش می کنم برو» 

تجربه شعري: در آستانه سي سالگي

جز شادی های انفرادی

عشق های خودمانی

خود ارضائی های پنهانی

هیچ چیز تمام نمی شود

همه اطرافم در حل نشو و نماست؛

                رستن از دریچه

              برگ آراستن در دهلیز

             و خشکیدن در آستانه جوانه زدن!

صدای سرفه خشک می آید

به اینجا رسیده ام

در آستانه سی سالگی

کوهستان های پربرف و تاریک را بی وقفه پشت سر گذاشته ام

از تونل های وحشت گذشته ام

مزارع سر سبز را قمار دخترکان سنگ دل کرده ام

و اکنون روبه رویم جز سیاهی چیزی نیست

دکمه ای برای برگشت تعبیه نشده

بلیط یک طرفه

و پیرمردی که در ایستگاه آخر منتظرم ایستاده است

بی صورت، بی بیضه

با دهانی که بوی سرماخوردگی می دهد

*

قرار بر این بود که همه چیز عوض شود

وعده داده بودند که دوران نشیب ها در راه است

اما از آرزوهایم

حجمی توخالی مانده و از من

مسافری که به پنجره خیره شده است

شنیده بودم که همه چیز با سی سالگی عوض می شود

اما حالا تنها مقصد را می بینم

 و سرم درون دهلیز ویز ویز می کند

شنیده بودم که جایی هست با استکانی

 و کسی که خوش آمد می گوید

اما انگار همه چیز این جهان با ثانیه ها متولد می شود

انگار من خودم را از درون پس می زنم

*

جوانه آگاهی می ترکد

 و در درخشش شکوفه های آتشینش

با اندوه در می یابم که اینجا پایان راه است

باقی تکرار همان دردهاست که بود

با کوهستان های سرد و یخ زده بی شمار

نه! دکمه بازگشتی تعبیه نشده در این اتاقک سیال

 و خیره به پنجره ها

باید به انتظار صدای زکام زده پیرمرد نشست

خنده تلخی که در کوهستان ها منعکس می شود

در آستانه سی سالگی

تهران-بهمن ۸۸

تجربه شعری: دختر استانبولی

آیا زبانم را می شناسی؟

آیا کلمات غمناک دنیایم را می دانی

یا که تنگدستی مان در واژه های مشترک

خیلی زود

 کار را به رختخواب می کشاند

بگو!

با اشاره دستان سیمین ات حالی ام کن

که بلمی خواهی بود به سمت جزیره پرنسس

و حتی متجاوزانت را هم از طوفان گیسوانت بی نصیب نمی گذاری

بگو که دستانت برای ساعتی

من را از آنچه هستم خط می زند

تا از سینه گان فرشته ای ات شیر و شراب بنوشم

                                      با آتا تورک برقصم در آزادی ساحل مرمریت

                                                          وقتی که تو بیایی نه توهمت

دوستم داشته باش

اگر چه که این میهمان ناخوانده بسترت

تنها همین امشب

رختخوابت را گرم می کند

اما با او تا عبور از درهای تنگ برزخ برو

و سفیدی پوستت را به تاریکی راه های نکوفته پیوند بزن

 

استانبول- فروردین 89

تجربه شعری: سی سالگی

جز شادی های انفرادی

عشق های خودمانی

خود ارضائی های پنهانی

هیچ چیز تمام نمی شود

همه اطرافم در حل نشو و نماست؛

                رستن از دریچه

              برگ آراستن در دهلیز

             و خشکیدن در آستانه جوانه زدن!

صدای سرفه خشک می آید

به اینجا رسیده ام

در آستانه سی سالگی

کوهستان های پربرف و تاریک را بی وقفه پشت سر گذاشته ام

از تونل های وحشت گذشته ام

مزارع سر سبز را قمار دخترکان سنگ دل کرده ام

و اکنون روبه رویم جز سیاهی چیزی نیست

دکمه ای برای برگشت تعبیه نشده

بلیط یک طرفه

و پیرمردی که در ایستگاه آخر منتظرم ایستاده است

بی صورت، بی بیضه

با دهانی که بوی سرماخوردگی می دهد

*

قرار بر این بود که همه چیز عوض شود

وعده داده بودند که دوران نشیب ها در راه است

اما از آرزوهایم

حجمی توخالی مانده و از من

مسافری که به پنجره خیره شده است

شنیده بودم که همه چیز با سی سالگی عوض می شود

اما حالا تنها مقصد را می بینم

 و سرم درون دهلیز ویز ویز می کند

شنیده بودم که جایی هست با استکانی

 و کسی که خوش آمد می گوید

اما انگار همه چیز این جهان با ثانیه ها متولد می شود

انگار من خودم را از درون پس می زنم

*

جوانه آگاهی می ترکد

 و در درخشش شکوفه های آتشینش

با اندوه در می یابم که اینجا پایان راه است

باقی تکرار همان دردهاست که بود

با کوهستان های سرد و یخ زده بی شمار

نه! دکمه بازگشتی تعبیه نشده در این اتاقک سیال

 و خیره به پنجره ها

باید به انتظار صدای زکام زده پیرمرد نشست

خنده تلخی که در کوهستان ها منعکس می شود

در آستانه سی سالگی

چهارشنبه ای که گذشت سالینجر را تمام کرد

مرگ سالینجر را نمی توانم باور کنم. حالا کسی نیست که لحظه های تنهایی ام را با او قسمت کنم. خاطره خواندن «تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران» هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود. روحش شاد

منبع: Salinger died of natural causes on January 27, 2010, at his home in Cornish, New Hampshire

10 نویسنده بزرگ جهان که «نوبل» نگرفتند

لئو تولستوی، ویرجینیا وولف، خورخه لوئیس بورخس، گراهام گرین، فرانتس‌ کافکا، امیل زولا و...از جمله نویسندگانی هستند که بنا به دلایلی علی رغم شهرت و محبوبیت جهانی، از دریافت جایزه نوبل ادبیات محروم ماندند. اگرچه جایزه نوبل ادبیات، معتبرترین و ارزشمندترین جایزه ادبی جهان به حساب می‌آید و اعطای آن همه ساله بسیاری از نویسندگان، شاعران، مقاله‌نویسان، منتقدان و روزنامه‌نگاران را به هیجان می‌آورد برخی جهت‌گیری‌ها و داوری‌های آکادمی نوبل در رشته ادبیات باعث شده نویسندگان بزرگ و شهیری از لیست گیرندگان این جایزه جا بمانند. برخی منتقدان معتقدند چرا اولا نامزدهای دریافت جایزه در هر سال اعلام نمی‌شود و در ثانی بسیاری از بزرگان ادبیات در زمان حیاتشان نوبل نگرفتند که اعطای جایزه نوبل به آن‌ها می‌توانست عیار این جایزه را فراتر از آن‌چه که امروز هست، ببرد. ضمن آنکه شائبه سیاسی بودن این جایزه نیز طی سالهای اخیر قوت گرفته است. در ادامه نام 10 تن از نویسندگان بزرگ جهان که در کاروان برگزیدگان این جایزه جهانی جایی ندارندو شرح مختصری از علت انتخاب نشدن‌شان آمده است:

امیل زولا ( 1840 - 1902)

امیل زولا نویسنده طبیعت‌گرای فرانسوی در سال1902 یعنی یک‌سال قبل از مرگش کاندیدای اولین جایزه ادبی نوبل شد. اما از آنجایی‌که به نظر «کارل داوید آف وایرسن» دبیر دائم وقت کمیته نوبل، ادبیات باید «سمت و سوی معنوی و مطلوبی» داشته باشد، این جایزه به زولا تعلق نگرفت. ازجمله دلایل کمیته نوبل این بود که «ناتورالیسم بسیار بی‌روح و بی‌ملاحظه زولا باعث می‌شود که به دشواری بتوان او را مناسب این جایزه دانست.» و بدین ترتیب جایزه به شاعر فرانسوی «سلی پرودهوم» نویسنده‌ای که آثار چندانی از خود به جای نگذاشته است تعلق گرفت و این شروع جالبی برای جایزه ادبی نوبل نبود.

لئو تولستوی (1828- 1910)

جایزه نگرفتن تولستوی در این سال‌ها به عنوان یکی از خطاهای بزرگ کمیته نوبل تلقی می‌شود. از همان سال 1902 نام تولستوی در لیست کاندیداها کنار 34 نام پشنهاد شده، قرار داشت. در گزارش رسمی کمیته نوبل آمده است که نویسنده‌ جنگ و صلح «استاد شرح حوادث حماسی است» اما انتقاد تولستوی از دولت و کلیسا باعث شد که جایزه به او تعلق نگیرد. عدم صلاحیت تولستوی براساس نظر کمیته نوبل این‌طورجمع‌بندی شده است: «آثارتولستوی با معیار جایزه یعنی «معنویت والا و وارسته» مطابقت ندارد.» بدین ترتیب تولستوی نیز قربانی برداشت و عقاید آکادمی نوبل شد.

ویرجینیا وولف ( 1882 - 1941)

نام ویرجینیا وولف هرگز در لیست کاندیداهای جایزه نوبل نیامد. اغلب گفته می‌شود که به جای «پرل براک» (1938) باید ویرجینیا وولف برنده جایزه نوبل می‌شد. آیا جایزه نگرفتن او به‌خاطر زن بودنش بود؟ در واقع زنان نویسنده‌ای که موفق به دریافت جایزه نوبل شده‌اند انگشت‌شمارند. تاکنون تنها 12 نویسنده زن موفق به دریافت جایزه نوبل شده‌اند. البته دلیل این امر تنها به آکادمی سوئد برنمی‌گردد، بلکه شمار زنان نویسنده‌ای که به‌عنوان کاندیدا پیشنهاد می‌شود، بسیار اندک است. نام شاعر روسی آنا آخماتوا (1889-1966) از جمله‌ نام‌هایی است که در حاشیه مطرح شده است.

جیمز جویس ( 1882-1941)

نویسنده ایرلندی خالق اولیس هم جایزه نوبل نگرفت و این یکی دیگر از خطاهای کمیته نوبل است. طبق نظر شل اسمارک در دهه 30، وقتی کمیته نوبل از کسانی مثل پرل براک قدردانی می‌کرد و به‌طور جدی مارگرت میچل نویسنده کتاب پرفروش «دور با باد» را به بحث می‌گذاشت، جایی برای نوبل گرفتن جیمز جویس وجود نداشت. اما در دهه 40 وقتی آکادمی سوئد متوجه نویسندگان پیشگام شد، جیمز جویس می‌توانست یکی از برند‌گان این جایزه باشد.

خورخه لوئیس بورخس (1899 - 1986)

نویسنده آرژانتینی که همواره آثار اندک او مورد بحث قرار گرفته است. گفته‌ می‌شود آرتور لوندکویست به بورخس به خاطر تمجید از دیکتاتور شیلیایی، آگوستو پینوشه رأی منفی داد. لوندکویست همچنین گفته است که بورخس بی‌دلیل این‌گونه بر سر زبان‌ها افتاده است. به هرحال، اکنون دیگر دیر است، زیرا از سال 1974 تصویب شد که جایزه نوبل فقط به نویسندگان در قید حیات تعلق بگیرد.

هنریک ایبسن (1828- 1906)

آکادمی نوبل «سمبولیسم ایبسن را دوست نداشت» و بدین ترتیب و با همان دلایلی که نام زولا و تولستوی از لیست برند‌گان جایزه نوبل حذف شد، نام این درام‌نویس نروژی نیز خط خورد. سال 1903 یعنی سالی که نام ایبسن در لیست کاندیداها بود، جایزه نوبل به یک نویسنده نروژی که اعضای آکادمی سوئد شعرش را «ناب و در خدمت اندیشه» می‌دانستند، تعلق گرفت.

گراهام گرین ( 1904 - 1991)

گراهام گرین نویسنده پرکار بریتانیایی از دیرباز به «کاندیدای همیشگی نوبل» ملقب شده است. گویا آرتور لوندکویست دبیر آکادمی در آن سال‌ها مانع راه او بود. لوندکویست در مصاحبه‌ای در سال 1980 اظهار کرده است که آثار خوب گراهام گرین متعلق به گذشته‌های خیلی دور است.

فرانتس‌ کافکا ( 1883 - 1924)

گناه جایزه نگرفتن فرانتس کافکا - نویسنده چک - به گردن آکادمی سوئد نیست، زیرا اغلب آثار کافکا پس از مرگش منتشر شده است.

مارسل پروست (1871 - 1922)

طرفداران پروست نیز نمی‌توانند آکادمی سوئد را زیر سوال ببرند. شاهکار پروست به‌طور کامل، موقعی منتشر شد که این نویسنده فرانسوی در قید حیات نبود.

آگوست استریند‌برگ ( 1849 - 1912)

بزرگ‌ترین نویسنده سوئدی نیز از آکادمی سوئد جایزه‌ای دریافت نکرد. آگوست استریند‌برگ به عنوان نویسنده‌ای جنجالی شناخته می‌شد. سال 1909 با اهدای جایزه نوبل به «سلما لاگرلف» روشن شد که این جایزه هرگز به آگوست استریندبرگ تعلق نخواهد گرفت. آن‌گاه بود که به همت برخی طرفداران جایزه «آنتی نوبل یا جایزه ضدنوبل» به راه انداخته شد و در آخرین روز تولد استریند برگ این جایزه به این نویسنده‌ بزرگ اهدا شد.

یک تجربه شعری: دیگر احساس سرما نمی کنم

در را باز کن

دیگر احساس سرما نمی کنم

نکند زمستان زیر سایه های رقصان پنهان شده

نکند وقتی آدم سه سیگار پشت سر هم می کشد

بهشت را تجربه کرده

قرار است مرا کجا ببری؟

قرار است با من

با کدام زبان مرده جهان حرف بزنی

که این چنین بوی ولایت های دور می دهی

*

در بگشا

دیگر احساس سرما نمی کنم

نکند کسی این اطراف نیست

که تنمان گرم همدیگر شده

نکند که باران را، برف را، از پس پنجره خیره شده ایم

که این چنین

گرم خجالتیم

قرار است مرا کجا ببری

قرار است در سایه کدام درخت دوباره بازی کنیم

که تن تمام مردها را عریان می بینی

*

پس پیش از آن در را باز کن

دیگر احساس سرما نمی کنم

نکند کسی که خود را به آتش زده

این چنین خودش را به تنم می مالد

که اسفندم مرداد سده

نکند کسی که خودش را سوزانده

در میان جمع

بیت می پاشد

قرار است تا کجا

ترحم این مردم را بکنیم

بگذار آتش فشان خاموش در دل این زمستان

مردم را جزغاله کند

ما تن مان را به رقص گرم می کنیم

در میان این برف صد ساله

 

شازده کوچولو و من

تو اخترک بعدی می‌خواره‌ای می‌نشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.

به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: مِی می‌زنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی‌راستی چه‌قدر عجیبند

عتاب

در تمام شب چراغی نیست

در تمام دشت

نیست یک فریاد....

ای خداوندان ظلمت شاد!

از بهشت گندتان،ما را

جاودانه بی نصیبی باد!

باد تا فانوس شیطان را برآویزم

در رواق هر شکنجه گاه این فردوس ظلم آئین

باد تا شب های افسون مایه تان را،من

به فروغ صد هزاران آفتاب جاودانی تر کنم نفرین

 شاملو

تجربه شعری؛ یک شعر از حامد صباغ

حامد صباغ در وبلاگی که به تازگی راه انداخته بد جوری به من حال داده است. او شعری به من تقدیم کرده که مایه مباهات من است:

 

تقدیم به سعید برآبادی به خاطر همه چیز

 

در ادامه باید میدراندم بااین قلم

حلق فریادم را

و با خون حلالش

خودم را غسل می دادم برای آغوش معشوق

من پراز هیجان انتقامم

از پیشرو جانشین فرمانده وکلمات کثیف

کاش میتوانستیم دست در دست خنجرها ودست دردست گلوله ها

حلق سازندگان زندانم را میدراندیم

وبا انتفام داد میزدیم وخوشحال سیگار میکشیدیم

واجازه می دادیم تا آیندگان

محکوممان کنند.

به یاد نیچه

نیچه مردی که نسخه زرتشت را رو کرد

فیلسوفی در جستجوی شرق

 

به ‏انتظار نشسته بودم ‏نه در انتظار چيزي ‏‏/فارغ از خير و شرو از ‏روشني و تاريكي لذت ‏مي‌بردم /فقط روز بود ‏و درياچه بود و ظهر ‏بود و زمان بي‌انتها ‏‏/دوست عزيزم همينجا بود ‏كه ناگهان يكي، دو شد ‏و زرتشت از كنار من ‏گذشت”.‏

 

کتاب؛ شکوفه های آلو بن-شعر معاصر ژاپن

در راه برگشت به خانه یک کتاب چشمم را گرفت به نام «شکوفه های آلو بن-شعر معاصر ژاپن» گرداوری توسط گونتر دبون و ترجمه علی عبداللهی... .از ترجمه کننده فهمیدم که باید کتاب را روی هوا بزنم. ورق زدم شعری چهار خطی موهایم را تا منزل سیخ کرده بود:

هنوز هم می شکفند، می شکوفند

بنفشه ها و قاصدکان.

سرشار اشتیاق

از راهی که آمده ام

به خانه بر می گردم.

Ochi-ai naobumi

رابطه هنر، هنرمند و مسائل جن.سی

امروز روی خروجی رسانه ها خبری آمده بود از جنجال آفرینی اقتباس ینمایی از رمان مارکز. خاطره دلبرکان غمکین من که اتفاقا در ایران هم چاپ و توزیعش آنقدر جنجال آفرین شد که ارشاد ترجیح داد آن را جمع کند این بار در کشور مارکز به جنجالی بدل شده است. مکزیکی ها می گویند که با ساخت این فیلم خودفروشی کودکان و زنان در کشورشان افزایش می یابد که در نوع خود اعتراض جالب است!

همه این ها را بگذارید کنار این موضوع که دادگاهی در آمریکا چند وقت پیش بالاخره توانست پولانسکی را به جرم تجاوز به یک دختربچه –این جریان مربوط به 20 سال پیش است- در سوئیس خفت کند و به پای میز محاکمه بکشاند.

کمی به عقب تر برگردیم، به زمانی که نیکولای پاگانینی بهترین آهنگ سازی که تا کنون جهنایان برای ساز ویلون به چشم دیده اند، روزی زن و زندگی و بچه اش را رها می کند و با دختری ولگرده و فاحشه راهی دیاری دیگر می شود. در احوالات این مرد می گویند که روح شیطانی داشته و تا چندین و چند سال شنیدن یا نواختن آهنگ هاش در بسیاری از کشورهای کاتولیک ممنوع بوده است.

برگردیم به فیلمی که قرار است از روی کتاب مارکز در مکزیک تولید شود. حالا به دلیل تنظیم شدن یک  شکایت قانونی دولت مکزیک پایش را از بازی فیلم کنار کشیده و از سرمایه گذاری در آن بیخیال شده است اما چرا؟

به نظرم یک دلیل همه این به قول مردم کثافت کاری های هنرمندان می تواند در روح هنر باشد که هیچ مرزی را نمی شناسد که چیزی را به نام اخلاق یا ... تعریف نکرده بلکه هر هنرمند خود جهان خود را با تمام ویژگی هایش تعریف می کند این چنین است که احمد محمود در بخشی از هستی هنری جهان جا می گیرد و نادر ابراهیمی در بخش دیگری. چوبک یک کنار و هدایت کناری دیگر.

داستان مارکز، پاگانینی، پولانسکی و خیلی از هنرمندان دیگر هم در همین راستاست. هیچ آدم عادی نمی تواند از ماهیت صحیح و الگوریتم دنیای هنرمندان سردر بیاورد آن چنان است که گاهی رفتارهای هنرمند برای مردم حاشیه ساز و جنجال آفرین می شود. شنیده ام که فروید در جایی نوشته است هنرمندان دچار اختلال جنسی هستند چرا که اگر نبودند به سمت خلق اثر نمی رفتند، خلق اثر در واقع پاسخ هنرمندان است به همین اختلال جنسی شان. البته این به معنی آن نیست که هر هنرمندی که اختلال ندارد را از لیست هنرمندان حذف کنیم چرا که این موضوع برای بعضی ها آنقدر حیثیتی است که از بیان آن سر باز می زنند یا آن قدر درونی است که نمی توان به همه تعمیمش داد.

به تازگی فیلم هایی از زندگی شخصیت های هنری جهان در حال تولید و به بازار آمدن است. در ابتدا فکر می کردم چون این فیلم ها هالیوودی است این قدر دنیای هنرمند را ار.وتیک نشان داده اند اما کم کم دارم مطمئن می شوم که بخشی از دلیل خلق اثر هنری به همین بخش از روح انسانی هنرمند برمی گردد.

جالب است که بسیاری از هنرمندان حتی خودشان هم نسبت به چنین تحلیلی موضع می گیرند که باید در جای خود به حرف های آن ها هم گوش داد و به نظراتشان پرداخت.

سالوادور دالی مردی که هنرش را به بیان توهمات ذهنی خود اختصاص داد

 

یک تجربه شعری از حامد صباغ

والدین ما قله ی موجی بودند

که ما را به خاک سیاه نشاند

وامروز من قله ی موجی خواهم بود

تاپدران ومادرانمان را به خاک سیاه بنشاند

آری! دیگر نه لب لعل و نه چشم جادو!

به پاس این مدرنیت

من کلیتوریس مقدس تو را می بوسم.

نه سبز نه سیاه

ماقرمزپوشان قاعدگی تاریخیم

ودردهای انقباظی هرروزه مان

تامغزمان را

می پاشانددرپریودتکرارشونده ی هرروزه

بگذارهمه ی چیزها کنارروند ...

اصلانخواستیم

ازحالا دست من انگارکلیتوریس توست

دیگرنترس

بیا و باچشمانت شرابم را پرکن.