درست در آن «ته»
لعنت به «هیچ کس» انگار در آن لعنتی آباد 88 می دانست چه می تواند بغضم را بترکاند و بعد آن آهنگ لعنتی را خواند: «یه روز خوب می آد». می دانستم روز خوبی در کار نیست، می دانستم این درد لعنتی را باید با خودم به گور ببرم. آهنگ پر بود از چیزهایی که مثل عقده چسبیده بودند بیخ گلوم، یادآوری آن هایی که نیستند، یادآوری مشت و لگدهای پلیس، یادآوری آن روزهای خفقان، کودتا و حالا هر اسمی که می خواهید رویش بگذارید و بعد گفتن این که «دخترم برو واسه شام میز بچین!» و این حس کور شده پدر شدن در جامعه و فضای شخصی ای که در نهایت با صدای لرزان و قرای شریعتی خاتمه پیدا می کند، آن صدای لعنتی که برای ما سبزواری ها هم حکایت کویر دارد و هم آن حس خودکشی، آن حس از خود کندن و رها شدن... در ماشین خودم نشسته بودم، داشتم به سمت سبزوار می رفتم، زندگی ام را تباه شده می دیدم، فکر می کردم هشت سال را دوام نمی آورم. فکر می کردم به دالانی از سیاهی رسیده ام که چاره ای جز تحمل و دل دادن به فساد مطلق در آن ندارم. همان سال ها خبرنگار بهزیستی بودم و با زن فاحشه ای برای مجله مصاحبه می گرفتم. می گفت شوهرم که ورشکست شد و معتاد شد تحمل کردم، یک روز از بی پولی دخترمان را فروخت، از همان روز تصمیم گرفتم تا ته ته کثافت بروم، اول طلاق گرفتم و بعد شروع کردم. یک بار کنار اتوبان قم با شش تا راننده تریلی خوابیدم، کنار اتوبان، پشت یک تپه خاک، کارشان را کردند و رفتند، بلند شدم لباس پوشیدم دیدم خیس خیسم، باد می آمد و از خیسی لباس ها، لرزم گرفت. فکر کردم حالا درست آن «ته» هستم! و من می خواستم همین راه بروم، در غیبت نجات دهنده! در غیبت درمان درد، در غیبت آن روز خوب که انگار هر چه جلوتر می رفتم دورتر می شد. به جاده خیره بودم و رانندگی می کردم و با «هیچ کس» اشک می ریختم. بغضم ترکیده بود. این بغض سالهاست که هی می ترکد و هی دوباره صبح که از خواب بیدار می شوم دردمندتر از دیروزم. شنیده بودم که بعد از کودتا زندگی عوض می شود، شنیده بودم که باید آماده بدتر از این ها باشم. حالا هشت سال گذشته، به قول هیچ کس، «زولبیا، بامیه...» هشت سال گذشته، حالم بهتر نشده شاید چون راه آن فاحشه را پیش نگرفتم، خودم را داغان کردم اما از راه دیگری. انگار کسی برای مردن خویش یک مرگ حساب شده و آرام را برنامه ریزی می کند. اگر چه آن روز خوبی که هیچ کس قولش را داده بود انگار آمده. من اما در همان حالم، در همان حال بی پناهی...شاید بیشتر از این که حالم را شبیه به هدایت و شاملو و دیگر ستاره های مرد زندگی ام بدانم، حالم را شبیه به فروغ و سیلویا پلات و مرلین مورنو و آن فاحشه می دانم. حس ویرانی... ویرانی ابدی...بدون ساحل نجاتی... لعنت به «هیچ کس» که درست هشت سال بعد با صدایش آن روزها را در ذهنم زنده کرد و فهمیدم که هشت سال تنها راه رفته ام و زمین خراش خرده... فقط همین!