برای شاملو: من با کلام گرفته ات زندگی می کنم

از آخرین دیدار ما چهار سال می گذرد، زمان کمی نیست، در این مدت با شاعران و نویسنده هایی بوده ام که تو آن ها به من شناسانده ای با ترجمه هایت، با صدای گرم و گرفته ات و با انتخاب های به جا و آراسته ات. اگر دو دوست همدیگر را چهار سال نبینند، حتما بین شان شکرآب شده اما رابطه من با تو نه رابطه دوستی است و نه حرفی از شکرآب در میان است. من با شعرهایت نفس می کشم در روزهایی که ضریب آلودگی شهر بالا رفته! من با صدای گرفته و متعجبت در نوار مسافرکوچولو زندگی می کنم وقتی که می گویی: «موضوع خیلی مهمی که هست، من پاک یادم رفت به پوزه‌بندی که برای شهریار کوچولو کشیدم تسمه‌ چرمی اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزهی بَرّه ببندد. این است که از خودم می‌پرسم: یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند بره‌هه گل را چریده باشد؟...» به همین خاطر رو به آسمان می کنم و می پرسم: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» صدایی از آسمان همراهی ام نمی کند. یاد خاطره دیدارمان در چهار سال قبل می افتم، همجوار همین روزها که به آسمان رفتی. سنگ قبر کوچکت را تازه عوض کرده بودند و تنها نشانی که از تو داشت همان امضای معروف «احمد شاملو» بود. از آن روز دیگر به امامزاده طاهر نیامدم و دلیل نیامدنم ربط مستقیمی به موضوع سنگ قبر داشت و خبرهایی که در این مدت خواندم و تو خودت بهتر می دانی. با این همه دلم برایت آن قدر تنگ شده که بیشتر سر در کتاب هایت فرو می کنم، مخصوصا مجموعه شعرت با آن عکس عجیب و غریب روی جلدش که تو را نشسته بر روی صندلی نشان می دهد و من همیشه پیش خودم فکر می کنم در آن بالاها هم این طوری هستی اما نمی دانم چه می شود که هر سال در حال و هوای مردادی مرگت، دلم به شور می افتد و هر بار از خودم می پرسم: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و «محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!»

 

یادداشتی بر مرگ روح الله داداشی

خشونت زیر 50 کیلویی ها

در روزهای تب قوی ترین مردان ایران، خشونت با گردن کلفت ها در شهرها رواج پیدا کرد، آدم هایی که به یمن ورود داروهای نیروزا و تزریق، بدن هایشان را باد می کردند تا دیگران را بترسانند. امروز و با مرگ روح الله داداشی، این فرمول یک تغییر وحشتناک کرده و خشونت به زیر 50 کیلویی ها هم رسیده! از حادثه سعادت آباد به بعد، جرم ها رنگ قرمز خشونت به خود گرفته اند و در این راه صدا وسیما به جای فرهنگ سازی، مسابقه ای را ده سال به دندان کشید که در خودش همیشه حاشیه های دعوا و درگیری و کری خوانی های الکی داشت. نامعلوم بودن وضعیت قانون حمل سلاح سرد هم مزید بر علت شده و هر درگیری ساده، سوء تفاهم ناموسی و تصادف اتفاقی، به قتل و آدم کشی ختم می شود.

مرگ داداشی، اگر چه تلخ و ناجوانمردانه بود اما یک نکته پنهانی و بلکه وحشت آور در خود داشت و آن کشته شدن قوی ترین مرد ایران و جهان به دست سه پسر بچه ای بود که مجموعه وزن شان از او کمتر بود! داداشی اکنون مرده و وظیفه دستگاه قضاست که مجرمان را به مجازات خود برسانند اما سوالی که باید مطرح شود این است که پس آن همه تلاش و ورزش برای رسیدن به توان جسمی مناسب به چه دردی می خورد؟ صدها هزار باشگاه ورزشی مثل قارچ در ایران روییده اند، داروهای عجیب و غریبی برای ساختن عضله ها و بیرون زدن رگ ها با انواع فرمول ها و متریال وارد کشور می شوند اما این ها به چه دردی می خورند وقتی که قوی ترین مرد ایران و جهان را از دست چاقوی سه جوان 50 کیلویی نجات ندهند. در شهری که گردن کلفت و گردن نازکش در جیب شلوارشان، در کنار صندلی ماشین شان و در گنجه خانه شان، سلاح سردی به همراه دارند، هیچ کدام از این کلاس ها و باشگاه ها کار ساز نیست مگر آن که برای نفی خشونت باشد نه ترویج آن. با این همه ساده ترین واکنش مردم به قتل های اخیر بی شک استفاده بیشتر از سلاح های سرد و حمل آن برای محافظت خواهد بود. موضوعی که زنجیره وار، قتل های این چنینی را افزایش می دهد.

برای کاستن استفاده مردم از سلاح سرد، ایجاد امنیت اجتماعی و رفع نگرانی مردم از شرایط به وجود آمده پس از قتل های اخیر ضرورتی است که به صورت دستوری و فرمایشی حاصل نمی شود، آن چنان که ساجدی نیا، فرمانده انتظامي تهران بزرگ نیز اعتراف کرده «احساس امنيت بسيار مهمتر از ايجاد امنيت است و اگر مردم احساس امنيت داشته باشند قطع به يقين وضعيت جامعه مطلوب‌تر خواهد شد.» ساده ترین نتیجه این احساس دلپذیر کاهش حمل سلاح سرد است، از سوی نیروی انتظامی با باز کردن مجدد پرونده قانون حمل سلاح سرد در پی آن است از زاویه ای دیگر بتواند امنیت را به جامعه بازگرداند. فرمانده نیروی انتظامی درست یک روز بعد از قتل روح الله داداشی از مجلس خواست که سریعتر وضعیت این قانون را مشخص کند چرا که این نیرو برای برخورد با حاملان سلاح سرد از نظر قانوني با مشكل روبروست. البته موضوع سلاح سرد به همین جا ختم نمی شود و به زودی قرار است نیروی انتظامی چهارمین بخش طرح جمع آوری اراذل و اوباش را با رویکرد برخورد با حاملان سلاح سرد نامتعارف اجرایی کند.

مسابقه قوی ترین مردان ایران، در فاصله ده سال اجرا با واکنش های مختلفی همراه بود. به اعتقاد بسیاری از کارشناسان و ناظران اگر چه ماهیت این برنامه تناقضی با فرهنگ ما نداشت اما در جامعه فرهنگ عضله و زور بازو را مد کرد و رونق غیر قابل اجتنابی به باشگاه های پرورش اندام داد که تا پیش از آن صرف زورخانه ها و مرام پهلوانی می شد. از سوی دیگر در ده سال اجرای این مسابقه، افرادی به عنوان چهره به اجتماع معرفی شدند که در بیشتر موارد، رسم پهلوانی را نیاموخته بودند و تنها به زور بازو و قطر ماهیچه ها می نازیدند!

انتشار یک عکس و یک فیلم کوتاه از پیکر مرحوم داداشی، عمق فاجعه کرج بود و خانواده داغ دار او را با سخت ترین شرایط ممکن رو به رو کرد. اگر چه تهیه و انتشار عکس از جنازه ها به لحاظ قانونی جرمی تعریف شده نیست، اما از دریچه اخلاق، این کار ضربه سختی به روح و روان بازماندگان داداشی وارد کرد و باعث شد در کمتر از یک روز، بسیاری از سایت ها و رسانه ها، عکس جنازه او را از خروجی های خود بردارند. پیشتر نیز در مورد فجایع سعادت آباد، انتشار عکس ها و تصاویر اتفاق افتاده بود، اما برخورد شدید خانواده داداشی با این کار غیر اخلاقی هشداری بود به افرادی که با خونسردی کامل در صحنه نزاع می ایستند و با موبایل شان هنرنمایی می کنند.

 

زندگی نمی کنیم، تقاص زندگی را پس می دهیم

زندگی می کنیم تا تقاص زندگی کردن را پس بدهیم چرا که در این سرزمین، «عاقبت به خیری» یک امر واجب و قطعی است، دستوری است که از آسمان شان آمده و آن ها مامورِ با جیره و مواجب آن هستند. سرزمین عجیبی است اینجا، جایی که آزادی هیچ گاه معنی ندارد، جایی که در آن آزادی برای از آزادی حرف زدن نیست و این تنها مربوط به حال و احوال کتاب و فیلم و موزیک نمی شود، مربوط به راه رفتن در خیابان ها نیست، که ما حتی پشت دیوارهای خانه مان، درون مغزهای کوچک و بزرگ مان هم آزاد نیستیم. بایدها و نبایدهای شان از دیوار دلمان بالا رفته و آن چه که در درون مان رسوب کرده نه پاک می شود، نه می خواهیم که پاکش کنیم. اینجا زندگی کردن اجباری است، اجباری که در نهایت به تقاص زندگی در همین دنیا ختم می شود. جایی که باید بود و اجبار بودن را در هر دقیقه بدون امید به رهایی چشید و نامش را زندگی گذاشت!

در میان حیواناتی با چهره آدم کار می کنیم، در میان آدم هایی که فقط نامشان آدم است، بزدل ها و الکی خوش ها و متعصب ها و فقیرها و مرفه ها و خام ها و خیلی پخته ها و ... دورمان حلقه زده اند و برای در آوردن لقمه ای نان، راه مان از مسیر خون آلود نابودی خویش، نابودی آرمان ها و تصویرهای کودکی مان می گذرد. تقاص شغل و دوستی و عشق و پول و شهوت را یک جا همین جا پس می دهیم چرا که دنیا دیگر، دنیای پرندگان خوش الحان و تخت های کنار کوثر و زمزم و حوری هایی است که در این دنیا دستمان به آن ها نرسیده. روزگارمان در فکر پول اجاره و گرانی گوشت و ماست و برنج می گذرد و شب که می شود به سوسک و صاحبخانه و سریال های ماهواره فکر می کنیم. و این گونه است که تقاص زندگی را با زندگی سگی و گه مان پس می دهیم، بدون این که لحظه ای، خطی یا ورقی از آن خود باشیم، وقت مان ارزانی دقایق ذهن مان باشد. کرجی خیال مان حق ندارد در دریای توهم و رویا شناور باشد، چرا که زمانی برای این «خزعبلات» وجود ندارد و هر چه که هست باید وقف بارگاه شود، بارگاهی که شاید در درون پوسیده مان باشد. آزادی را مرزی نیست، مگر هست؟

تقاص پس می دهیم، تقاص پسرعمو بودن را با پاس کردن چک های برگشتی اش، با تف کردن به اعتمادی که بی جا کرده ایم می پردازیم و با خشم و نفرت نسبت به اجداد پر اسپرممان، شب را روز می کنیم. تقاص دوستی را اما لحظه به لحظه پس می دهیم، در کنار همه چشم و هم چشمی ها، در کنار همه غیبت ها و دروغ ها، در کنار همه ناروها و رو دست خوردن ها، در کنار دفتر شعرهایی که به کسی تقدیم شده و حالا جز اوراق باطلی، چیزی نیست!

تقاص پس دادن در این روزگار و این سرزمین، اما و اگر ندارد، محدود به چیز خاصی نیست، ما حتی تقاص عشق را هم پس می دهیم؛ روزگاری با دیدارهای دور و در کنار پنجره، روزگاری با حسرت ارگاسم و ارضا و دل بستن به خودارضایی های نهانی و امروز با گراس کشیدن و اس ام اس های فینگلیسی و عشقی که دیگر جز مارک و برند و کافه محل قرار چیزی نیست. عشق حتی اگر آسمانی و معنوی هم باشد، تقاص اش را پس می گیرد، با زندگی روزمره، با عصبانیت ها و خواهش های بی پاسخ و نگاه های پر سرزنش، با نفهمیدن و عدم تفاهم و خیانت های اجباری و اختیاری. عشق هر چه عمیق تر باشد، تقاص اش سخت تر و سنگین تر است، تخت خواب های خالی، مردها و زن های بیدار و خیره به سقف و بچه های منگول و عقب افتاده که پس می افتند!

درد این تقاص های تو در تو در سرزمینی که آزادی در آن محدود به احکام ضبح و ورود به خلا و هم خوابگی است، عمیق و بی بازگشت است. یک سال خون جگر می خوریم، در فقر و بدبختی، در آلودگی هوا و زمین و آب و انسان تا چندرغازی در بیاوریم و بعد زل می زنیم به صفحه ماهواره تا برویم و در یک گوشه دنیا، تمام پس اندازمان را صرف زن و عرق و کنار دریا کنیم. در میان مردم آسیایی احمق با فرهنگ های سنتی و مبتنی بر دین های عجیب و غریب و یا در میان عرب های شکم گنده که با دادن آزادی بی معنی به ما، می دانند که چطور باید جیب مان را خالی کنند و در راه بازگشت، انگار که به سمت گور می رویم، دلمان به شکل احمقانه ای می گیرد، انگار که به زندان ابدی مان باز می گردیم.

زندان هر چه بزرگتر باشد، دردآورتر است و هر چه درونی تر، فرار از آن غیرممکن تر. و برای همین است که هر چه از این سرزمین دورتر می رویم امکان آزادی خود را کمرنگ تر می بینیم چرا که زندان و تقاص زندگی از محیط پیرامون  به درون مان رسوخ کرده، همچون جنینی که از بند ناف مادر غذا می خورد و آن چه می شود که مادرش است!