مرگ مخاطب خاص و مرگ مولف
همین که کسی پیدا نمی شود که مخاطبت باشد وادارت می کند به دستمالی کردن جهاز و هر شب سورچرانی غم آلودی با چشم رنگی هایی که نمی شناسی شان و حتی نمی دانی که چطور سیگار توی دست شان می گیرند و در خلوت های غریب شان با چشم های بغض کرده به دور دست خیره می شوند و اصلا آیا گلدانی دارند که پایش لیوانی آب بریزند و شاید هم دو سه قطره اشکی؟
می زنی به صحرای محشر. می دانی که در حلقه نزدیکان کسی نیست که آن مخاطب خاص باشد. کسی نیست که گوشت و پوست و استخوانش درد کند برای آنچه که در تو درد تولید می کند. می روی و می روی تا ساعتی خودت را میهمان آن حال خوب کنی و چند خطی را به ضرب عرق روی کاغذ بیاوری. حاصل یک خودکشی همیشگی است با این فرق که هر بار دردش را تحمل می کنی اما می دانی که نمی میری بلکه از فردا دوباره باید به زندگی باز گردی منتها آن خودکشی، چون سمی در تمام تنت پراکنده شده و حالاست که تنت را به مرگ که نه، به پوچی بیشتر بکشاند. فقدان آن مخاطب، یک چالش یا یک گره نیست. فقدان کل جهان است. وقتی که قرار باشد از میان تمام انسان های دنیا، کسی را انتخاب کنی که قرار است با او به آن جزیره پایانی بروی، قطعا آن مخاطب را انتخاب خواهی کرد اما وقتی که می دانی آن مخاطب در کار نیست و از طرف دیگر، سفر به آن جزیره قطعی است، چه کار می شود کرد؟ کسی که از دایره دوستی ها و دشمنی ها، همدمی ها و همفکری ها و هم خونی ها و هم جنسی ها و همکلاسی ها و همکارها فراتر رفته و خودش برای خودش صاحب آن درد مشترک باشد. ابتدایی ترین رابطه مخاطب و روای، همان درد است، دردی که حالا شکل مشترک به خود گرفته و هنوز کار می برد تا کسی بشود آن کسی که باید باشد. در فقدان او، در فقدان آن مخاطب آگاه، در همیشگی بودن آن ارتباط خودآگاه و ناخودآگاه است که جوانه یاس در وجود شکوفه می زند و ترس تنهایی همه واژه ها را به صلابه می کشند. روزی برای مرگ مولف دست زدند تا هنرمندان بیش از آن که هستند، بمیرند. مرگی چنان غم انگیز که از هنر، جز بزکی بیشتر باقی نماند و چهرها بدل شدند صورتک ها و هنرمند بودن از یک عذاب همیشگی بدل شد به شوی ترسناک خیابانی و حفظ چند خط شعر و ادعای خواندن کلاسیک ها. حالا اما انگار زمانه مرگ مخاطب است. مخاطبی خاص که واله و شیدای شنیدن، گفتن، گفته شدن و روایت باشد و جانش را بر سر آن بگذارد. مولف که روزگاری تمام چهارچوب ها را شکست، برای کشف و شهود آن چه که حس می کرد درست است، تن خود را آماج تیرها و تهمت ها کرد و از حلاج و شهید عین القضات تا مرلین مورنو و بکت و کافکای جوان مرگ و حتی وولف و براتیگان و ... همه و همه فحش ها شنیدند و تهمت ها خوردند تا برای آن مخاطب خاص حسی را تولید کنند که تنها انسان قادر به آفرینش آن است و حالا جای آن مخاطب خاص خالی است. خالی مثل سوراخ روی تن براتیگان، سوراخ روی سر همینگوی، تن تکه تکه شده حلاج بر سر دار و جنازه پوسیده کافکا.
کسی نمی داند چرا مخاطب دیگر نیست، مخاطبی که نه می شود آن را ساخت و نه می شود آن را به وجود آورد. بلکه باید خودش وجود داشته باشد، مستقل و کاشف کشف و شهود و همین سرگردانی در فقدان اوست که سورچرانی شبانه را زهر می کند، نوشتن را زهر می کند، خندیدن، گریستن و حتی زندگی را زهر می کند. جایی که مخاطب نباشد و خودش هم نداند که بودن تا چه پایه مهم و حیاتی است، روز مرگ مولف هم هست، مرگی دوباره و هر روزه.