تجربه داستانی: داستان از خودم است
نیمه پنهان زندگی یا وقتی که از دهان کلاغ پرت می شوی
به فکر درختان رقصان در باد آن پارک هستی که اتوبوس جلوی آن ایستگاهی برای پیاده شدن نداشت ، به فکر آن آرزوی شیرین؛ رخت کندن و آب تنی میان حوضچه اش ـ زیر درختها که با باد هوهو می کردند و می رقصیدند مثل این اتوبوس که خیابان های خلوت شب را مهمان رقاصی های خودش کرده و تا از میدان چرخ بزند و قوانین فیزیک به یک طرف خمت کنند ناگهان یاد آن پیرمرد می افتی که از روی تراس زیر پیراهنی اش را برداشت و به اتاق برگشت و چند هزاری جلوی دخترک ریخت و گفت که لباسش را بپوشد . گفت که بیشتر از این پول نمی دهد و آن دخترک را جمله ای آخر به یادت می آید که کاش پول را اول می گرفتم !
کلاغ را به یاد می آوری که منقارش دالان سیاه تف شدن بود و رسیدن به کف جوی عریض خیابان .
همراه اتوبوس خالی ـ که انگار تو تنها مسافرش هستی ـ به فکر وصله تنت می افتی که از تو جدا مانـده و در پیـچ دیگری غرق می شـوی و به قله هر چیز سقوط می کنی . خودت را از بالا می بینـی و دنیـا آن پاییـن پاییـن است ، مثل شتـه ای که ساکت و عجـول شیره گیلاس دو ساله حیاطتان را می لیسیـد . بعد می گویی که گردنت درد می کند ، وصله می گویـد چرا و تو می گویی مگر می شود توی حیـاط رفت و سرگیجـه و گردن درد نگرفت ؟
وصله حرف را عوض می کند ، می داند که حیاط کوچک خانه های آپارتمانی ، بیزاری است و دیوارهای بلندش که برای دیدن آسمان عوارض گردن درد می گیرند ، بیزاری بیشتر ! می گویی دلت برای درخت گیلاس حیاطتتان تنگ شده ولی بیشتر از آن برای دیوارهای پست آن خانه فسقلی دلتنگی که با تمام کوتاهی شان ، تو را پناه می دادند . می گویی : «پنهانم کن» ! و دستهایت برای لمس به پیش می روند [مگر نه اینکه حتی پیرمرد هم دنبال پناه خود می گشت و دخترک هم ؟ ]
اتوبوس لنگری می خورد از پیچ بعدی و بغل دستی ات هم . می فهمی که باز هم تنهایی پس به یاد آن دخترک می افتی که پله ها را دو تا یکی می کرد تا زودتر از آن جا فرار کند و آن چند هزاری لای لوازم آرایش کهنه توی کیفش شناور بود . می چرخی به روی کنار دستی ات و می خواهی ببینی که موقع پیچ به چه فکر می کرده ، دو سه کلمه با او حرف بزنی و خودت را خالی کنی یا شاید او را ؛ خواب است و تازه دو ایستگاه بعد می فهمد که باید دو ایستگاه قبل پیاده می شده . سرت را در لاک خودت میکنی و توی تاریکی مغزت چراغ مطالعه ای روشن برای نوشتن : «ازم پرسیده بودی که حالا که آمده ام اینجا ، هنوز هم می نویسم یا نه ، باید بگویم عزیزم که نوشتن سر دماغی می خواهد که من ندارم ...» و وصله می گوید هیچ وقت نداشته ای و تو می گویی خب ! حالا بیشتر ندارم و وصله از پای تلفن سرخ می شود که این یعنی دلت برایش تنگ شده . اما تا برمی گردی که از فاصلـه ها غبار پاک کنی، چـُرت بغلی پـاره می شود و دنبـال نام ایستـگاه توی چهره ات زُل می زند . می گویی نمی دانی، می گویی همین طور الکی هر شب سوار اتوبوس می شوی و خیابان گردی ... بلکه وصله تنت را پیدا کنی یا لااقل به شباهتی در حد چشم یا بینی و یا آهنگ راه رفتن و همه اینها را نمی گویی. نطفه «نمی دانم» در دهانت بسته نشده ، سراسمیه از اتوبوس پایین می پرد. یاد کلاغ می افتی و یاد پایین افتادن پیرمرد از منقارش . و منقار کلاغ ، دقت کودکی تو به زندگی شته ها می شود . و نامـه را ادامه می دهی که «دل و دماغی برایم نمانده . دل را دوری و غربت برده و سردماغی را دوستان» . با این همه از پیرمرد می خواهی که نیمه پنهان زندگی اش را روی کاغذهای تو بپاشد : «پدر جان من همسایه رو به روی شما هستم و دوست دارم با ملاقات شما ، هر دویمان از تنهایی در بیاییم و کمی درد دل کنیم اگر مایل بودید...»
دلت از نیمه عریان زندگی ها با سیکل بسته ای از تخت خواب و حمام بهم می خورد ، از نیمه عریان زندگی پیرمرد که انگار در جوی عریض خیابان می گذرد .
راننده سرش را بیرون می کند و کنار چرخیدن لاستیک ها خلطی سیاه می ماسد . ترس ورت می دارد که شـاید همیـن جاها بوده و تو غرق در افکارت ندیده ای او را . دختری که فرسنگ ها راه آمده تا کنج دلت بماند و به ((وصله ... وصله ...)) گفتن های تو دل خوش باشد . شاید او هم مثل تو از این داستان های نصفه و آدم های نیمه کاره خسته شده و پا در کفش آمدن !
دستی در خیابان بالا می رود مثل دست دخترک لاغر و بی خون . تو به شیشه زُل می زنی مثل دخترک که به نقطه پایانی قصه اش خیره شده و در سکوتش، خود را و اسکناس ها را مرور می کند و دوباره رژ می مالد . مثل پیرمرد که منتظر کلاغ است تا دهان باز کند و جای خالی تختخواب دو نفره اش را چند هزاری پر کند. اتوبوس می ایستد و سایه لرزانی میانش می پیچد و بوی درختان آن پارک می آید ؛ پارکی که در آن ، اتوبوس ایستگاهی برای پیاده شدن نداشت و تو احساس می کنی یک جایی میان جوی های خیابان بچه کلاغی برای اولین بار منقارش را باز می کند و دلت برای وصله تن می تپد . پاسخی به نامـه ها و تلفـن هایت نیست . حتی پیرمرد پشت کرکره هایش با دخترهای جوان شطرنج بازی می کند .
به پشت سر برمی گردی تا پی جویی چیزی قریب را در این سایه تازه وارد کرده باشی ؛ ردیف های زنانه صنـدلی را ریجـه می بندی و ... لبخنـدی شکفتـه می شود چـون سیبی بر صورت سایه و نگاهها در یک آن ، یکی می شود . احساس می کنی که داری از همه داستانهای گنگ و بی معنی فرار می کنی تا به آن کوچه بن بست که شته ها به آرامی شیره گیلاس ها را مک می زدند...
راننده داد می کشد:
ـ خانم بلیط یادت نره !
سایه در هم می پیچد و در یک آن، کیف دستی اش در تیرس نگاه تو متلاشی می شود ، لای خرت و پرت ها ، دو ـ سه پاکت نامه می بینی و دستهای جوینده ای که به دنبال رگه های بلیط به داخل معدن فرو خزیده اند . احساس می کنی که برای یک بار و فقط برای یک بار که شده بر حوادث چیره شده ای .
_آقا بلیط خانمو من حساب می کنم !
شریانی از هوا و سرمستی از پیجره ها داخل می شود ، ترمز دست کشیده می شود و اتوبوس درست در کنار آن حوضچه و زیر درختان خواستنی آن پارک ، ساعتی را به زندگی مجال می دهد . همه آن جا هستند ؛ پیرمرد ، دخترک ، تو ، وصله تنت و حتی من و روی درختان شته زده شب ، کلاغ ، ناگهان از خواب می پرد .
تابستان 84-تهران