در خم آن کوچه
مگر می شود آن تحقیرت را در کوچه پر از آجر فراموش کنم. وقتی که برگشتی در جواب آن همه احساسی که داشتم با کلمه های مزخرف به تو می گفتم، چند جمله سر دستی ردیف کردی که چون اتفاقی قافیه خوبی هم داشت، مثل شمشیر عمل کرد، پوست را جر داد، مغز استخوان را متلاشی کرد و رفت و حالا هر بار که به همین بزنگاه می رسم، می بینم تو راست می گفتی. تو راست گفتی چرا که اصولا از دنده راست بیرون زده ای، حلال زاده ای تخم سگ که جز غیبت چیزی عایدم نکردی!
تو راست می گفتی، راست می گویی، راست زندگی می کنی و راست می گریزی و آنقدر روی خط کش هستی که باورم نمی شود این حجم صداقت احمقانه و این واویلای تظاهر را چطور از تو می دیدم و فکر می کردم همه اینها بازی است. بازیگر من بودم، دروغگو من بودم، چرا که تاب نمی آوردم، چرا که در خندق بی زبانی مانده بودم، گدایی کاسه به دست که برای پشیزی محبت، محبت دلخواه، زار و زندگی اش را وقف می کرد، می کند و خواهد کرد. گدا صفت من بودم، بزرگ منش تو بودی، چرا که چیزهای عادی می خواستی، دم دست های مهم! لیاقت هر کداممان را خودمان ساختیم، تو آن شدی که هستی و من هیچ نشدم، هنوز همان کاسه به دستم که توی کوچه گریه کرد و برایت از عشق باخته ای گفت و تو به جای آن که سرپناه این درد باشی، گره در ابرویت انداختی و جای سیگار را روی لبت عوض کردی و گفتی: «سعید تو دلت مثل خِلِت می مونه. هر دیواری که پیدا می کنی، می چسبونیش بهش.» ببین هنوز هم زنگ دارد این کلمات مثل ترکش های جنگ. هنوز هم با همان ادبیات به یاد دارم شان. هنوز هم هر بار که در کوچه ای این چنین قرار می گیرم با همان حال و روز، آن حرفت نمک پاشی می شود روی زخم نادیده ام و تو که رفیق بودی، جاودانگی این رفاقت را با زخم لعنتی ای که در ته وجودم کاشتی ابدی کردی!
حالا دیگر نه فقط این زخم های لعنتی که آن تحقیر را هم به دوش می کشم، باری که هر روز بیشتر و سنگین تر می شود و گاه که مثل دیشب در خیابان های منهای خدا درجه پاییز تهران پیاده و غربت زده راه می روم با خودم می گویم که اگر همان موقع جوابت می دادم، سرنوشتم این طور نمی شد. تو اولین مخاطب کاسه گدایی من بودی، درمانم نکردی، گدازاده ام خواستی! شدم! امپراطوری غرورت را با پست کردن من روز به روز بزرگتر و بزرگتر کردی و حالا از من جز خرابه ای جغدنشان چیزی نمانده و حالا آبروی همان جغد هم برای تو.
شاشیدی به آن چه که باید پاس اش می داشتی و حالا من تا همیشه نجس، تا همیشه سر به زیر و شرمنده کاسه به دست دنبال کسی می گردم که یک جو خرج دلم کند تا مزرعه مزرعه به پایش بریزم و همین، کار را بدتر می کند. می کشاندم کنج رینگ تا هر کس دلش خواست بیاید جلو و اورکات چپ را بکوبد آن جا که تو اولین بار کاشتی!
اما می دانی چیست؟ من هم چندان دست خالی نیستم، چیزی دارم که تو نداری و آن تحمل تحقیر است، تحمل پست شدن آن منهای هزاران درجه انسانی. تحمل تو سری خوردن، بلند شدن و باز تو سری خوردن و این بار برای تو سری بعدی، سر را به جلو آوردن. خشونت من سکوت من است، صبر مسخره ام که میراث پدرم است و بعد دوباره سکوت. یادگرفته ام از چهارده سالگی که سگ ولگرد باشم، یاد گرفته ام که در خیابان ها راه بروم، اشکم برای کارگران و رفتگران و معتادان و هم جنس بازها و کف خیابانی ها باشد و لبخندم را توی صورت دنیا بترکانم تا کم نیاورده باشم. اما فقط همین هم نیست، من هزار سال عمر می کنم، با رنج و اندوه، می دانم که هیچ مرگی به من کارساز نیست، پای تابوت های زیادی را گرفته ام و باز هم خواهم گرفت.