عاشقانه های حلق آویز

به یاد حامد صباغ که معنای موسیقی را به من آموخت لااقل آن معنایی که من دوست داشتم بیاموزم. آهنگی که متن ترانه اش را اینجا می گذارم بی شک یکی از عشق های مشترک من و اوست...

I feel I know you
I don't know how
I don't know why

I see you feel for me
You cried with me
You would die for me

I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried

To be who you couldn't be
You tried to see inside of me
And now i'm leaving you
I don't want to go
Away from you

Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside

You cannot hide
I know you tried
To feel...
To feel...

كابوس

باور نمي كردم، انگار كابوس مثل يك رودخانه است، هر چه قدر كه فكر مي كني داري بر خلاف جهت آبشار شنا مي كني، باز هم داري به سمت مرگ مي روي. دست و پا زدن بي فايده است، تنها لحظه هايي است كه تنهايِ تنهايِ تنها مي شوم و بايد با تمام آن چيزهايي كه در ذهن پرورانده ام يكه و تنها بجنگم و چه جنگي نابرابرتر از اين. باور نمي كردم كه كابوس مي تواند مثل فيلمي روي پرده بيافتد، فيلمي از بدتر لحظه هاي زندگي من در بدترين حالت هايي كه فكرش را هم نمي شود كرد! خواب نبود، كابوس بود، كابوسي براي انتقام ناكرده ها از من و من در رختخواب ماندم و آن ها را پذيرفتم، گفتم به نزديكم بياييد، گفتم زخم تمام دردهايتان را درون زخم چركين من بريزيد، پدر آمد و انتقام جنگ را از من گرفت، مادر انتقام پدر را، دوست انتقام تمام چيزهايي را كه خواسته و نتوانسته انجام دهد، برادر انتقام تمام روزهايي را كه از من كوچكتر بوده و آشنايان، انتقام تمام آرزوهايشان را... دنده هايم تير مي كشيد، عرق كرده بودم و تنهاتر از هميشه از كسي كه نامش را خدا گذاشته ام مي خواستم كه مرگم را سرعت ببخشد. با اين همه شب تمام شد، بيدار شدم و دهانم طعم گس مردي را داشت كه پله هاي مرگ را رفته و بازش گردانده اند. بيدار شدم و فهميدم كه در رودخانه كابوس، تقلا براي فرار از سقوط غير ممكن است. بيدار شدم و تنها بودم...

پوست اندازي سينماي ايران با اسكار فرهادي

نه «جدايي نادر از سيمين»، بلكه اصغر فرهادي با سه اثر سينمايي متاخرش، استانداردهاي سينمايي ايران را دچار تحول كرده است. اين تحول از چند بابت قطعا به نفع سينماي ما خواهد بود اما واقعيت اين است كه نگراني هايي را هم درباره كپي برداري غلط چه درباره سينماگران ايراني و چه خود فرهادي به همراه دارد.

سينماي رشد نيافته ايران با موضوع «شعارزدگي» همواره درگير بوده؛ سينما يا وسيله اي براي بزرگداشت آرمان ها بوده، يا گلويي براي اعتراض به ساختارهاي اجتماعي و سياسي و يا جايي براي عقده گشايي هاي هر كارگردان و نويسنده. نتيجه آن است كه تصوير ايران در آينه سينما، مشوش، پر از شعار و پرداختن به مسائل شخصي بوده و هست؛ اين ساختار البته مربوط به سينمايي است كه ادعاي روشنگري و روشنفكري دارد، چه سخن گفتن از سينماي گيشه در ايران، آن هم در مقايسه با سينماي فرهادي محلي از اعراب ندارد.

اما اين سينما با اسكار فرهادي قطعا پوست اندازي خواهد كرد؛ فرهادي نشان داده كه مي توان متني به دور از شعار نوشت و فيلمي به دور از شعارزدگي ساخت و اتفاقا آرمان ها و ارزش ها را تاييد كرد و حتي ساختارهاي اجتماعي را به چالش كشيد اما اسير كلمات قلمبه سلمبه نشد! بنابراين قطعا موجي از تقليدهاي ظاهري و عميق از سينماي فرهادي در سينماي ما شروع خواهد شد كه شايد بتوان نامش را «اصغريسم» يا «فرهاديسم» بگذاريم. موجي كه به گفته احمد شاملو به دنبال كاشي كاري با كاشي هاي ديگران است و خروجي اش هيچ گاه از منبع الهامش بهتر نخواهد بود.

در ساختار و فن سينمايي نيز اين تقليدها چند سالي است كه شروع شده و پس از «درباره الي» اوج گرفته؛ اپيدمي فيلمبرداري دوربين روي دست، داستان هاي تلخ اجتماعي و سينماي مستندوار قصه گو و پرداختن چندين هزار باره به موضوع «دروغ» نتيجه تقليدهايي است كه آن قدر كوركورانه بوده اند كه حتي نمي توان آن را ادامه سينماي فرهادي در سينماي بدنه به شمار آورد.

اما پوست اندازي سينماي ما بعد از اسكار فرهادي يك نتيجه رو راست ديگر هم خواهد داشت و آن چشم انداز اقتصاد جهاني براي سينماي ماست. حال ايران هم يكي از كشورهايي است كه سينمايش طعم اين مجسمه طلايي را چشيده و قطعا از اين پس، پشت كاور هر فيلم فرهادي اين جمله درج خواهد شد «آخرين اثر برنده اسكار» و اين به معني چرخه اقتصادي است كه با سينماي فرهادي گره خورده و باقي مي ماند. با اين همه اين فقط فرهادي نيست كه سينماي اش با اين اقتصاد عجين مي شود؛ بلكه به تدريج شاهد سينماي كپي برداري شده اي خواهيم بود كه از تقليد كوركورانه سينماي فرهادي جان مي گيرد و سعي دارد كه خود را شبيه «جدايي نادر از سيمين» و يا «درباره الي» كند تا خوب بفروشد!

شايد فرهادي حالا به دنبال نه گفتن به سينماي «جدايي نادر از سيمين» باشد و بخواهد ابعاد ديگر سينمايي را كه دوست دارد براي جهان ترسيم كند؛ اگر اين طور شود، مي توان اميدوار بود كه فرهادي، به عنوان ذخيره سينماي ما در چشم انداز جهان باقي خواهد ماند اما اگر بخواهد همچون «جدايي نادر از سيمين» كه به نوعي تكرار «درباره الي» بود به تكرار خودش بپردازد، قطعا ستاره اي است كه يك بار براي هميشه درخشيده و تمام شده. نمونه اين جور نوابغ اسكار را كم نديده ايم و بعيد است كه فرهادي از سرانجام كار آن ها بي خبر باشد


به ياد ويدني هوستون؛ خواننده اي با بوي خاطره

داخل بلوار كه شديم، سرت روي شانه ام بود، نيمه خواب و نيمه بيدار از قرص هاي مسكني كه خورده بودي، دستت توي دستم بود و داشتم فكر مي كردم حالا چطور بايد تو را تنها بگذارم با اين درد. گفتي «راستي هوستون هم مرد!» و هم ات اشاره به ابراهيم يونسي داشت براي من يا كس ديگري كه در خاطر خودت بود. توي ذهنم مرور كردم، هوستون نه اسم رئيس جمهورهاي جنگ طلب بود، نه اسم شارحان فلسفه يوبس، نه اهل افغانستان بود و نه با باغ سفارت كاري داشت، نه از دوستان دور افتاده بود و نه از دشمنان زگيل. اسمش را به ياد نياوردم، حتي يك لحظه هم فكر نكردم كه مي شناسمش، دايره آدم هاي آشنا برايم آنقدر محدود بود! بعد تكاني خوردي و گفتي: «ويدني هوستون، اون زنه خوانندهه!» و تاكسي در بلوار سرعت گرفت، كمي بعد، بال در آورد و به آسمان پريد. ما در اين سفينه نشسته بوديم و به سمت مشهد مي رفتيم، به خانه بهروز، به سيگارهايي كه دوست دخترش مجبور به كشيدنشان كردمان! به همه گذشته چال شده من. انگار از شيشه جلوي ماشين پرژكتوري روشن شده بود و آهنگ هاي ويدني هوستون و غرق شدن در فكر دوست دختر خارج نشين بهروز. به نيكي فكر مي كرديم كه اقرار كرده بود شبيه هوستون است و بهروز را عاشق هوستون كرده بود و ما را دچار غم بهروز!

بعد يك دفعه تو تكان ديگري از درد خوردي و پروژكتور خاموش شد. تصوير تمام شد و همه چيز با خبر مرگ خواننده تركيد و به هوا رفت. گريه كردم، حسابي، تاريخي را كه به زور عرق فراموش كرده بودم با جزئياتش به يادم آمد و اين يعني دوباره 5 سال لعنتي براي فراموشي. هوستون حالا مرده بود، مثل همه ما كه مرده بوديم، از مواد مخدر احتمالا كه شايد بهترين مرگ باشد. در انجمني كه بيش از همه جا، جايزه برده بود، نه در اوج شهرت كه در تنهايي ميان جمعي شبيه خودش. هنوز صدايش در گوشم مي پيچد: «اين عشق را نگهدار، اين عشق را به چشمانت بسپار...» بعد از خواب بيدار شدي. با صورتي ورم كرده و دردناك، انگار از تاريخ آمده بودي، از عشقي كه سال ها در دل نگه داشته بودم.

بدون عنوان براي تو

نمي گذارند، مثل يك چيز لزج به كف پا، به بدن، به چشم ها مي چسبند و نمي گذارند كه عذاب نكشي يا كمتر بكشي. تصورشان لابد اين است كه دارند زندگي مي كنند درست عين من، تصورشان اين است كه كاري به كسي ندارند اما نمي دانند كه چطور دارند من را له مي كنند. شايد هم مي دانند و به خاطر همين بيشتر سعي مي كنند كه وجود داشته باشند. هر چه هست، نفرت برانگيزند، نگاهشان، دروغ هاي آشكارشان، سادگي احمقانه شان در زنده بودن و از همه بدتر و لعنتي تر، بوي تن شان. اين بو را همه جا مي شنوم، در قالب ادگلن ها و عطرهاي به روز، در قالب بوي عرق زير بغل و پسوند «مرد خانواده» در قالب عطرهاي ارزان قيمت و تشبيه «دختر پاكدامن». مي بينم شان، درست و حسابي حس شان مي كنم و مي دانم كه قرار است چطور من را نابود كنند. تو مي داني همه اين ها را، تو مي داني كه چطور زندگي را هر روز، بايت به بايت محدودتر مي كنند. حافظه ام را مي خواهند از من بگيرند و درونش را پر كنند از لغاتي كه تنها به درد خودشان مي خورد و از تاريخ وجود نداشته شان بيرون زده. تو مي داني كه چطور دارند تپش قلبم را بيشتر مي كنند، كاش كاري مي كردي كه زودتر مي مردم، كاش كاري مي كردي كه نه حس بويايي داشته باشم، نه گوشي براي شنيدن و نه چشمي براي ديدن. دلم مي خواهد كه خودت براي مدتي روي اين كره خاكي زندگي كني تا بفهمي كه زندگي در آسمان ساده ترين كار است و بس!

روزگار، روزگار تنه زدن است

روزگار، روزگار تنه زدن است؛ نزني، مي خوريى؛ بعد مي گويند لاغر بود، غذا نمي خورد، خودش افتاد زمين. بعد مي گويند، ضعيف بود، حرف نزد. بعد مي گويند، مرده بود، ما دستش نزديم، هلش نداديم!

روزگار، روزگار حرف زدن توي صورت آدم هاست. به زشت بايد بگويي «زشت»، به خوشگل بايد بگويي «خوشگل»، توي چشم رجاله بايد بگويي «هي رجاله!» و به جنده بايد بگويي «جنده». اگر نگويي، زشت مي رود هزار جايش را باد مي كند، چيزي به خودش مي چسباند و اسم خودش را مي گذارد خوشگل. خوشگل همين كارها را هم نمي كند، اما توقع ورش مي دارد كه بهش بگويي زيبا. رجاله پست تر مي شود و بايد آلاگارسون صدايش بزني و جنده توقع نام اثيري را دارد. بايد همه صفت هاي آدم ها را توي صورت شان گفت يا به توصيه همكاري عمل كرد و جهاني از دستمال كاغذي هاي يك بار و چند بار مصرف از نزديكان براي خود ساخت!

روزگار روزگار تنه زدن است و طعنه زدن! اگر يكي از اين دو را نزني، فكر نمي كنند كه اهل ادبي، اهل هيچ گروه و دسته اي نيستي و دوست داري براي خودت باشي. فكر مي كنند پشت چشم هايت دستگاهي براي قضاوت نيست؛ كه آدم ها مغز را براي حكم دادن مي خواهند نه تحليل! سكوت كه مي كني با بزغاله ها تنها فرق بزرگت اين است كه آن ها مع مع مي كنند و تو حتي اين كار را هم نمي كني. بقيه همه تشابه است در نظر ديگران.

روزگار، روزگار گفتن است، نه شنيدن. آن هم در جهان سومي كه تا چشم باز كرده پس كله اش زده اند و حالا آمده تا انتقام اجدادش را يك سر از تنه خورنده بي زباني چون تو بگيرد! نه نمي شود سكوت كرد كه بعد از آن فيلم، سكوت را فقط بره ها مي كنند. سكوت كه مي كني مچاله مي شوي، تحقير مي شوي، مظنون به ديوانگي و ديوثي و حماقت! و بعد در خياباني، آفيسي، چتي و يا حتي پشت ميز كاري، تنه مي خوري و مي ميري. تا يك راست بروي به جهنمي كه پادشاهانش همين ها هستند.

اين روزها

چطور بايد برايت بنويسم؟ تو در گوشه اي نشسته اي به زندگي كه خودت داري و نمي داني كه من در سكوت دارم ويران مي شوم؛ از اين دنياي پر از احمق و رجاله، از اين دنيايي كه اتفاقا خيلي با نظم و منطق است اما نظمش زائيده همين رجاله هاست. نيستي،  و من دارم اين خون، اين قطرات آخر را با سماجت شته هاي گيلاس باغ پدربزرگ مي مكم. ساكتم تا اين سكوت سرد مرا به كجا بكشاند. قفل دهانم هميشه بسته است و تو مي داني كه جز چس ناله هاي الكي، چيزي نمي گويم. نمي گويم كه چقدر سردم شده و تنم آماده تباهي است و مرگ هاي پشت سر هم. تو نيستي و من هميشه بايد از غار تنهاييت تو را بيرون بكشم، مثل بچه هايي كه حال مي كنند تنها باشند و خودشان را توي سوراخي پنهان مي كنند. من بايد بيايم، بايد حرف بزنم، بايد اس ام اس بدهم، بايد بگويم كه هيچ چيز تلخي اتفاق نيافتده تا بيايي بيرون. يا اين كه پيدايت كنم مثل همان موقع كه رفته بودي به زير پرچم و هيچ كس خبردار نبود كجايي. يادت مي آيد من پيدايت كردم؟ مي داني چقدر در زندگي ام نقش اين خرگوش سرزمين عجايب آليس را بازي كرده ام؟ حرص مي خورم، خودم را از درون نابود مي كنم و رفيق آن روزهاي مبادا كه همين روزها بايد باشد، نيست. رفته اي چون مي خواستي كه بروي و حالا من بايد پيدايت كنم چون غرفه فال را به نام من اين طور زده اند لابد! من را تنها گذاشته اي با اس ام اس هايي كه مي آيند و مي روند و هواي ابري اين روزها را سيم زده مي كنند، انگار نه انگار كه قرارمان كشتارگاه بود اگر همگي با هم باشيم. حالا من مانده ام و اس ام اس رفيقمان كه گفته براي پدر مرحومش، دو سه خط شعر پيدا كنم؛ چرا تو نيستي كه من مجبور باشم خط به خط تاريخ شعر را تنهايي جستجو كنم در انتظار يك كلمه كه شايد خوشامدي باشد براي رفيق تنهايم. روي كتاب ها و سايت ها افتاده ام، تمام حافظه ام را جمع كرده ام تا حداقل دو بيت براي سنگ يادبود پدر رفيقم پيدا كنم كه انگار پدر خودم بوده. شانه هايم درد گرفته اند، من براي اين بار ساخته نشده ام، من دلم مي خواست كه بميرم، از اول همين را مي خواستم، مرگ را، به حاشيه رفتن را، نبودن را، اين كه روي زمين نباشم وقتي كه رفيقم زنگ مي زند و مي گويد كه پدرش مرده. اين كه نباشم وقتي كه قرار است حرف بزنم، اين كه درددل هايم را ببرم در كوه با خودم فرياد بزنم در روزگار بي كرداري كه دوست، حرف دوست را نمي فهمد. ميان آدم هاي آشنايي هستم كه غريبه ترم مي كنند؛ حتما ايراد مي گيري كه غريبه با قاف است يا مثلا با غين. اما دوست قديمي، غريب، غريب است چه با قاف باشد و چه با غين، در سرزميني كه فرو دادن زندگي جز با زهرماري ميسر نيست. تمام راه اتوبان حكيم را در اين روز باراني پياده آمدم تا در بيابم كه چه حكمتي در كار بوده كه اين روزهاي مهم و لعنتي را نيستي كنارم، تمام طول آن اتوبان لعنتي را زير باران فقط و فقط به اين فكر مي كردم كه آيا بايد تنها ادامه بدهم، آن هم در روزگاري كه نگذاشته ام شماها هيچ وقت طعم تنهايي را بچشيد؟ برايتان پدري كرده ام و حالا شده ام مثل طفلي كه تازه به دنيا آمده، در ك.. زده اند كه برود پي زندگي اش؛ تنها، در جهاني پر از غبار و خاكستر كه سايه ها هم توان همراهي آدم ها را ندارند و درست در لحظه اي كه قرار است از روي دره اي بپرند، آن ها را رها مي كنند...

دهه شصتي ها و وضعيت سفيدشان

به ما دهه شصتي ها مي گفتند «شما كه يادتان نمي آيد، آن زمان ها، روغن، حلبي دو قران بود، تازه نه از اين نباتي ها، اصل حيواني اش!» ما مجموعه اي بوديم از آدم هايي كه خاطره هاي خوب را به ياد نمي آورديم، همين بي حافظگي كه از عدم حضور ما در يك برحه زماني حكايت داشت حالا هم به رخمان كشيده مي شود. با اين همه محال است سراغ يك دهه شصتي بي حواس (!) برويد و آدرس ، پناهگاه ها را بپرسيد و بلد نباشد. شايد كل تهران يا شهرش را نشناسد اما نقشه تمام محل هاي فروش جنس كوپني، صف نفت و گازوئيل و از همه مهمتر پناهگاه ها را بلد است. دوره ما هم اين طور بود ديگر. صبح ها به صف جوان هايي نگاه مي كرديم كه دسته دسته دم در مسجدها و پادگان ها صف مي كشيدند و شب ها، راديوهامان باز بود كه نكند موشك ها و هواپيماهاي عراقي هوس آدم سوزاني كنند كه خانه خراب مي شديم. همه آن شب ها، همه آن استرس ها، همه آن بچه هايي كه دست مادرشان را براي لحظه اي ول مي كردند و در ازدحام آدم هايي كه از ترس جان شان دنبال در ورودي مدرسه ها مي گشتند، همه آن راديوهاي قديمي، چراغ قوه ها و باطري هاي «نيرو» و «اورينت» در خاطرمان هست. درست است كه از خاطرات خوش اقتصادي روزگار شاه چيزي به ياد نداريم، اما قرعه فال روزگار كودكي ما هم به همين چيزها خورده و كاريش نمي شود كرد. تنها يك چيز مي ماند كه به نظر، كارگردان و نويسنده سريال «وضعيت سفيد» آن را خوب دريافته اند و خوب جلوي دوربين آورده اند و آن هم كشف خوشي هاي هر چند كوچك در آن روزگار تلخ و بي مراد است؛ روزگاري كه تهران سينه اي سوراخ سوراخ شده بود كه قلبش در زير ديوارهاي سيماني پناهگاه ها و در ازدحام آدم هاي مضطرب مي تپيد. همين كنار هم بودن هاي كل محله در آن شب ها و در اتاق هاي تنگ و تاريك پناهگاه ها كافي بود كه دور هم بنشينيم، غصه مان را براي دقيقه اي فراموش كنيم و به تركيب اوشين و قرائتي در تلويزيون نگاه كنيم، گاه بگرييم، گاه پند بگيريم و تحمل كنيم و گاه از ته دل بخنديم. حالا حق داريم به دهه هفتادي ها بگوييم «شما يادتان نمي آيد، آن زمان هاي جنگ، تهران فقط غم و غصه نداشت، خوشي و لبخند هم داشت، چند متر زير زمين، در پناهگاه ها، وقتي كه وضعيت سفيد مي شد»!

درباره اعدام قاتل پل مديريت

درباره چشم ها

يك) در چشم هايش هيچ چيز نبود، نه ترس، نه غرور، نه حس انتقام و نه حتي پشيماني. برنامه اعدام هم برگزار شد، آرام و بي گريه و بي التماس بخشش. شبيه اعدام ها و قصاص هاي قبلي كه اين شهر پر حادثه به خود ديده بود، نبود! آن هايي كه از آن پايين، بالارفتن كوشا را ديدند قسم مي خورند كه او چشم هايش پر از خالي بود! حس عجيب گيجي داشت كه در كلمات نمي گنجد، روزگاري دانشجوي برجسته دانشگاه و عاشق و حالا در حال مرگ به خاطر مرگ! چشم هاي كوشا نه پر از نفرت بود و نه پر از التماس، چشم هايش پر از گيجي بودند، گيجي كه مردم اين شهر در هر نسلش با آن درگيرند و به رو نمي آورند.

دو) روزگار غريبي است، در چاله اي از اطلاعات خودساخته افتاده ايم، زير بمباران جمله ها، پيامك ها، آرم ها، اظهارنظرها و.... هيچ كس نمي داند كدام درست است و كدام غلط و دنياي ما شده است ملغمه اي از چيزهاي متناقض كه در حفره مغزمان فرو مي روند بي آن كه بدانيم و بتوانيم تميزشان بدهيم و همين ها در وجودمان بمبي را مي سازند. شايد به همين خاطر است كه ناگهان انفجار صورت مي گيرد، كسي دستش به خون عزيزش آغشته مي شود تنها به خاطر يه «نه» ساده! شايد به همين خاطر است كه ماليدن دو ماشين به هم ديگر، ورزش و پهلواني ايران را سياه پوش داداشي مي كند و شايد هم به همين خاطر است كه وزنه برداري را اشتباهي به كشتن مي دهند، سر هيچ و پوچ و وقتي كه داستان درباره پوچي باشد، نبايد انتظار التماس بخشش داشت، بايد به چشم هاي گيجي عادت كرد كه بالاي چوبه دار مي روند و قصاص خود را بي گريه و زاري پس مي دهند.

سه) بد نيست آن هايي كه ريشه قتل ها را در جنوب شهر و فقيرنشين هاي پايتخت دنبال مي كنند، سري هم به دنياي بالاي خط استواي تهران بزنند؛ جايي كه برژوازي، سرمايه داري تازه به دوران رسيده ها و عقيم ماندگي فرهنگي در مخلوطي از خيابان هاي تاريك و خلوت، در فاصله يك سال، دو قتل فجيع را رقم مي زند. ديگر مشكل به خاك سفيد و ياخچي آباد و پشت قلعه ساختمان و كوچه هاي صابون پزخانه خلاصه نمي شود، آخرين بند تراژدي پايتخت، سرايت بيماري هاي وارگيردار آن از هر بخشي به بخش ديگر است بدون توجه به كلاس منطقه ها!

چهار) حالا ديگر نه سعادت آباد، سعادتي دارد و نه پل مديريتي اش آبرويي براي مديريت گذاشته، شهر در تنهايي و اضطراب عجيبي گم شده و از آن همه انسان و حيات و عشق و عاطفه، چراغ هاي روشني باقي مانده اند كه زير رشته كوه البرز، سوسو مي زنند. مي دانستيد كه كوشا در 5 دقيقه، مهسا را كشت و هشت دقيقه طول كشيد تا خودش راحت شود؟

درباره «خنده بازار» و تماشاي آن

بازگشت جُنگ هاي تلويزيوني به نفع سازمان بي دفاع!

خاطره جنگ هاي تلويزيوني به خيلي سال پيش بر مي گردد، آن زمان كه فيلترهاي تلويزيون آن قدر بود كه جز با تقليد صدا و ادا و اطوار ديگران را فكاهي كردن، راه ديگري براي خنداندن مردم جنگ زده ايران نبود. از آن سال ها خاطره هزار و يك جنگ بامزه و بي مزه در خاطر مردم مانده است. از «سيب خنده» بيرنگ و رسام گرفته تا «شبكه سه و نيم» كاردان، جنگ «39» و... . در كنار اين ها، اما بهترين جنگ تلويزيوني «ساعت خوش» بود، تا كليد لبخند ايراني ها، برسد به كليد داري چون مهران مديري كه خودش اتفاقا اصلا اهل خنديدن نيست.

در كنار سريال ها و برنامه ها و فيلم هاي طنزي كه ساخته مي شود، صدا و سيما چند وقتي است كه دوباره بازار جنگ هاي تلويزيوني را داغ كرده، پرو‍ژه اي كه در نوروز با آغاز به كار «خنده بازار» شروع شد و در ماه رمضان هم دوباره با آيتم هاي جديدي احيا شد و البته حاشيه ساز.

اگر آن روزها ساخت برنامه هاي طنز به خاطر محدوديت ها در تلويزيون با مشكل مواجه بود، حالا اين مشكل از آن جنگ هايي است كه پايه ساخت آيتم هايش بر اساس تقليد چهره و شخصيت ديگران است. براي همين است كه دايي جوش مي كند، رضا صادقي حرف از شكايت مي زند، مايلي كهن تحمل مي كند و مديري سكوت مي كند. همه اين واكنش هاي مقبول و غير مقبول در مقابل «خنده بازار» است؛ جنگي كه دست پخت بعضي از استعدادهاي جوان طنز در كنار قديمي هايي چون شهاب عباسي و شب خيز است.

بازگشت دوباره جنگ هاي تلويزيوني چند پيام مهم و پيچيده دارند:

اول اين كه صدا و سيما با پخش آيتم هايي از تقليد كارمندان خودش در بخش هاي مختلف، به نوعي پز خود انتقادي را آغاز كرده تا چهره هايي كه به مدد امواج تلويزيوني، در ميان جامعه جايگاهي پيدا كرده اند، تلنگري خورده و متوجه باشند كه مشروعيت شان، به امضاي مديران منوط است، خاصه آقاياني چون فردوسي پور و جيراني كه روي صندلي نقد دو حوزه مهم و پر چالش كشور نشسته اند.

نكته دوم، خطاب به مخالفان صدا و سيماست كه گه گاه زبان به انتقاد از اين رسانه مي گشايند، مديران سازمان، جنگ هاي اين چنيني را شير اطمينان اردوگاه هاي مخالف مي دانند و از بابت تاثيرگذاري آن ها بر جامعه و حتي مخالفان خود خوشحالند.

نكته سوم به در خطر افتادن جايگاه صدا و سيما به عنوان اولين رسانه پر مخاطب ايران بر مي گردد. در حالي كه شبكه هاي ماهواره اي انواع و اقسام شوها، تالك شوها و... را براي جذب مخاطب ايراني فراهم كرده اند، صدا و سيما راهي جز رجعت به الگوي موفق ساعت خوش و جدي نگيريد ندارد. تازه اگر خنده بازار بتواند به آن جايگاه برسد!

 

 

یادداشتی بر مرگ روح الله داداشی

خشونت زیر 50 کیلویی ها

در روزهای تب قوی ترین مردان ایران، خشونت با گردن کلفت ها در شهرها رواج پیدا کرد، آدم هایی که به یمن ورود داروهای نیروزا و تزریق، بدن هایشان را باد می کردند تا دیگران را بترسانند. امروز و با مرگ روح الله داداشی، این فرمول یک تغییر وحشتناک کرده و خشونت به زیر 50 کیلویی ها هم رسیده! از حادثه سعادت آباد به بعد، جرم ها رنگ قرمز خشونت به خود گرفته اند و در این راه صدا وسیما به جای فرهنگ سازی، مسابقه ای را ده سال به دندان کشید که در خودش همیشه حاشیه های دعوا و درگیری و کری خوانی های الکی داشت. نامعلوم بودن وضعیت قانون حمل سلاح سرد هم مزید بر علت شده و هر درگیری ساده، سوء تفاهم ناموسی و تصادف اتفاقی، به قتل و آدم کشی ختم می شود.

مرگ داداشی، اگر چه تلخ و ناجوانمردانه بود اما یک نکته پنهانی و بلکه وحشت آور در خود داشت و آن کشته شدن قوی ترین مرد ایران و جهان به دست سه پسر بچه ای بود که مجموعه وزن شان از او کمتر بود! داداشی اکنون مرده و وظیفه دستگاه قضاست که مجرمان را به مجازات خود برسانند اما سوالی که باید مطرح شود این است که پس آن همه تلاش و ورزش برای رسیدن به توان جسمی مناسب به چه دردی می خورد؟ صدها هزار باشگاه ورزشی مثل قارچ در ایران روییده اند، داروهای عجیب و غریبی برای ساختن عضله ها و بیرون زدن رگ ها با انواع فرمول ها و متریال وارد کشور می شوند اما این ها به چه دردی می خورند وقتی که قوی ترین مرد ایران و جهان را از دست چاقوی سه جوان 50 کیلویی نجات ندهند. در شهری که گردن کلفت و گردن نازکش در جیب شلوارشان، در کنار صندلی ماشین شان و در گنجه خانه شان، سلاح سردی به همراه دارند، هیچ کدام از این کلاس ها و باشگاه ها کار ساز نیست مگر آن که برای نفی خشونت باشد نه ترویج آن. با این همه ساده ترین واکنش مردم به قتل های اخیر بی شک استفاده بیشتر از سلاح های سرد و حمل آن برای محافظت خواهد بود. موضوعی که زنجیره وار، قتل های این چنینی را افزایش می دهد.

برای کاستن استفاده مردم از سلاح سرد، ایجاد امنیت اجتماعی و رفع نگرانی مردم از شرایط به وجود آمده پس از قتل های اخیر ضرورتی است که به صورت دستوری و فرمایشی حاصل نمی شود، آن چنان که ساجدی نیا، فرمانده انتظامي تهران بزرگ نیز اعتراف کرده «احساس امنيت بسيار مهمتر از ايجاد امنيت است و اگر مردم احساس امنيت داشته باشند قطع به يقين وضعيت جامعه مطلوب‌تر خواهد شد.» ساده ترین نتیجه این احساس دلپذیر کاهش حمل سلاح سرد است، از سوی نیروی انتظامی با باز کردن مجدد پرونده قانون حمل سلاح سرد در پی آن است از زاویه ای دیگر بتواند امنیت را به جامعه بازگرداند. فرمانده نیروی انتظامی درست یک روز بعد از قتل روح الله داداشی از مجلس خواست که سریعتر وضعیت این قانون را مشخص کند چرا که این نیرو برای برخورد با حاملان سلاح سرد از نظر قانوني با مشكل روبروست. البته موضوع سلاح سرد به همین جا ختم نمی شود و به زودی قرار است نیروی انتظامی چهارمین بخش طرح جمع آوری اراذل و اوباش را با رویکرد برخورد با حاملان سلاح سرد نامتعارف اجرایی کند.

مسابقه قوی ترین مردان ایران، در فاصله ده سال اجرا با واکنش های مختلفی همراه بود. به اعتقاد بسیاری از کارشناسان و ناظران اگر چه ماهیت این برنامه تناقضی با فرهنگ ما نداشت اما در جامعه فرهنگ عضله و زور بازو را مد کرد و رونق غیر قابل اجتنابی به باشگاه های پرورش اندام داد که تا پیش از آن صرف زورخانه ها و مرام پهلوانی می شد. از سوی دیگر در ده سال اجرای این مسابقه، افرادی به عنوان چهره به اجتماع معرفی شدند که در بیشتر موارد، رسم پهلوانی را نیاموخته بودند و تنها به زور بازو و قطر ماهیچه ها می نازیدند!

انتشار یک عکس و یک فیلم کوتاه از پیکر مرحوم داداشی، عمق فاجعه کرج بود و خانواده داغ دار او را با سخت ترین شرایط ممکن رو به رو کرد. اگر چه تهیه و انتشار عکس از جنازه ها به لحاظ قانونی جرمی تعریف شده نیست، اما از دریچه اخلاق، این کار ضربه سختی به روح و روان بازماندگان داداشی وارد کرد و باعث شد در کمتر از یک روز، بسیاری از سایت ها و رسانه ها، عکس جنازه او را از خروجی های خود بردارند. پیشتر نیز در مورد فجایع سعادت آباد، انتشار عکس ها و تصاویر اتفاق افتاده بود، اما برخورد شدید خانواده داداشی با این کار غیر اخلاقی هشداری بود به افرادی که با خونسردی کامل در صحنه نزاع می ایستند و با موبایل شان هنرنمایی می کنند.

 

زندگی نمی کنیم، تقاص زندگی را پس می دهیم

زندگی می کنیم تا تقاص زندگی کردن را پس بدهیم چرا که در این سرزمین، «عاقبت به خیری» یک امر واجب و قطعی است، دستوری است که از آسمان شان آمده و آن ها مامورِ با جیره و مواجب آن هستند. سرزمین عجیبی است اینجا، جایی که آزادی هیچ گاه معنی ندارد، جایی که در آن آزادی برای از آزادی حرف زدن نیست و این تنها مربوط به حال و احوال کتاب و فیلم و موزیک نمی شود، مربوط به راه رفتن در خیابان ها نیست، که ما حتی پشت دیوارهای خانه مان، درون مغزهای کوچک و بزرگ مان هم آزاد نیستیم. بایدها و نبایدهای شان از دیوار دلمان بالا رفته و آن چه که در درون مان رسوب کرده نه پاک می شود، نه می خواهیم که پاکش کنیم. اینجا زندگی کردن اجباری است، اجباری که در نهایت به تقاص زندگی در همین دنیا ختم می شود. جایی که باید بود و اجبار بودن را در هر دقیقه بدون امید به رهایی چشید و نامش را زندگی گذاشت!

در میان حیواناتی با چهره آدم کار می کنیم، در میان آدم هایی که فقط نامشان آدم است، بزدل ها و الکی خوش ها و متعصب ها و فقیرها و مرفه ها و خام ها و خیلی پخته ها و ... دورمان حلقه زده اند و برای در آوردن لقمه ای نان، راه مان از مسیر خون آلود نابودی خویش، نابودی آرمان ها و تصویرهای کودکی مان می گذرد. تقاص شغل و دوستی و عشق و پول و شهوت را یک جا همین جا پس می دهیم چرا که دنیا دیگر، دنیای پرندگان خوش الحان و تخت های کنار کوثر و زمزم و حوری هایی است که در این دنیا دستمان به آن ها نرسیده. روزگارمان در فکر پول اجاره و گرانی گوشت و ماست و برنج می گذرد و شب که می شود به سوسک و صاحبخانه و سریال های ماهواره فکر می کنیم. و این گونه است که تقاص زندگی را با زندگی سگی و گه مان پس می دهیم، بدون این که لحظه ای، خطی یا ورقی از آن خود باشیم، وقت مان ارزانی دقایق ذهن مان باشد. کرجی خیال مان حق ندارد در دریای توهم و رویا شناور باشد، چرا که زمانی برای این «خزعبلات» وجود ندارد و هر چه که هست باید وقف بارگاه شود، بارگاهی که شاید در درون پوسیده مان باشد. آزادی را مرزی نیست، مگر هست؟

تقاص پس می دهیم، تقاص پسرعمو بودن را با پاس کردن چک های برگشتی اش، با تف کردن به اعتمادی که بی جا کرده ایم می پردازیم و با خشم و نفرت نسبت به اجداد پر اسپرممان، شب را روز می کنیم. تقاص دوستی را اما لحظه به لحظه پس می دهیم، در کنار همه چشم و هم چشمی ها، در کنار همه غیبت ها و دروغ ها، در کنار همه ناروها و رو دست خوردن ها، در کنار دفتر شعرهایی که به کسی تقدیم شده و حالا جز اوراق باطلی، چیزی نیست!

تقاص پس دادن در این روزگار و این سرزمین، اما و اگر ندارد، محدود به چیز خاصی نیست، ما حتی تقاص عشق را هم پس می دهیم؛ روزگاری با دیدارهای دور و در کنار پنجره، روزگاری با حسرت ارگاسم و ارضا و دل بستن به خودارضایی های نهانی و امروز با گراس کشیدن و اس ام اس های فینگلیسی و عشقی که دیگر جز مارک و برند و کافه محل قرار چیزی نیست. عشق حتی اگر آسمانی و معنوی هم باشد، تقاص اش را پس می گیرد، با زندگی روزمره، با عصبانیت ها و خواهش های بی پاسخ و نگاه های پر سرزنش، با نفهمیدن و عدم تفاهم و خیانت های اجباری و اختیاری. عشق هر چه عمیق تر باشد، تقاص اش سخت تر و سنگین تر است، تخت خواب های خالی، مردها و زن های بیدار و خیره به سقف و بچه های منگول و عقب افتاده که پس می افتند!

درد این تقاص های تو در تو در سرزمینی که آزادی در آن محدود به احکام ضبح و ورود به خلا و هم خوابگی است، عمیق و بی بازگشت است. یک سال خون جگر می خوریم، در فقر و بدبختی، در آلودگی هوا و زمین و آب و انسان تا چندرغازی در بیاوریم و بعد زل می زنیم به صفحه ماهواره تا برویم و در یک گوشه دنیا، تمام پس اندازمان را صرف زن و عرق و کنار دریا کنیم. در میان مردم آسیایی احمق با فرهنگ های سنتی و مبتنی بر دین های عجیب و غریب و یا در میان عرب های شکم گنده که با دادن آزادی بی معنی به ما، می دانند که چطور باید جیب مان را خالی کنند و در راه بازگشت، انگار که به سمت گور می رویم، دلمان به شکل احمقانه ای می گیرد، انگار که به زندان ابدی مان باز می گردیم.

زندان هر چه بزرگتر باشد، دردآورتر است و هر چه درونی تر، فرار از آن غیرممکن تر. و برای همین است که هر چه از این سرزمین دورتر می رویم امکان آزادی خود را کمرنگ تر می بینیم چرا که زندان و تقاص زندگی از محیط پیرامون  به درون مان رسوخ کرده، همچون جنینی که از بند ناف مادر غذا می خورد و آن چه می شود که مادرش است!

کدام روشنفکری? ایران مریض، روشنفکری مریض!!

محمدرضا شفیعی کدکنی: من مانند Julien Benda که در نیمه‌ی اوّلِ قرن بیستم از خیانت روشنفکران The treachery of the intellectuals سخن به میان آورد نیستم و قصد توهین به هیچ روشنفکر راستینی را ندارم. از میرزا فتح‌علیِ آخوندزاده و میرزاآقاخان کرمانی بگیر و بیا تا سیدحسن تقی‌زاده و ارانی و بهار و نیما یوشیج و صادق هدایت و ذبیح بهروز؛ ولی در مجموع آن‌ها را به دو گروه تقسیم می‌کنم:

الف) روشنفکرِ «نمی‌خواهم»

ب) روشنفکرِ «چه می‌خواهم»

متأسفانه، جامعه‌ی عقل‌گریز ما همیشه به «روشنفکرانِ نمی‌خواهم» (امثال صادق هدایت) بها داده است و از روشنفکرِ «چه می‌خواهم» (امثال سیدحسن تقی‌زاده و ارانی) با بی‌اعتنایی و گاه نفرت یاد کرده است. ولی آن‌ها که سازندگان این سرزمین‌اند بیشتر همان «روشنفکرانِ چه می‌خواهم»اند چه ارانی باشد چه تقی‌زاده. در ایران برای این که شما مصداقِ روشنفکرِ «نمی‌خواهم» شوید کافی است که از مادرتان «قهر کنید» و بگویید «خورشت بادمجان را دوست ندارم» و یک عدد رُمان پُست‌مُدِرْنِ کذائی و یا چند شعرِ جیغ بنفشِ بی‌وزن و بی‌قافیه و بی‌معنی («اَحْمدا»ی مُدِرْن) هم در این عوالم مرتکب شوید و به تمام کاینات هم بد و بیراه بگویید و دهن‌کجی کنید. ولی روشنفکرِ «چه می‌خواهم» شدن بسیار دشوار است و «خربزه خوردنی» است که حتی پس از مرگ هم باید «پای لرز» آن بنشینید. و از نکات عبرت‌آموز، یکی هم این که فرنگی جماعت نیز، برای روشنفکران «نمی‌خواهم»ِ ما همیشه کف زده‌اند!

برگرفته از کتاب «زمینه‌ی اجتماعی شعر فارسی»، دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، زیرنویسِ صفحه‌ی 402

برای مرگ عزت الله سحابی

شما که نمرده اید، همه این را می دانند، همه که مرده اند و در خیابان ها راه می روند، شعار می دهند، صدها سال است که ناراضی اند اما یک لحظه نشده عاصی باشند. اینها هستند که می میرند و گرنه کسی که شما را در همان لباس نازک نخی با جیب های بزرگ و چریکی اش در حاشیه هفت تیر دیده باشد که سلانه سلانه، عصا زنان به کوچه حزب می روید می داند که شما نمرده اید، می داند که فرق است بین سحابی بزرگ با این ستاره هایی که همین طوری الکی در آسمان خدا هستند، هستند که باشند، هستند که فراموش کنند تا شب ها راحت جلوی ماهواره خوابشان ببرد و بتوانند فرق بین برنج ایرانی را با دم سیاه تشخیص دهند. شما که از معمولیت ها نیستید، شما که از هوچی گرها هم نیستید، یک بار در نامه ای نوشته بودید مبارزه بر علیه قدرت با ابزارهای قدرت و از درون قدرت امکان پذیر نیست، شما نوشتید، ما نفهمیدیم، شما نوشتید ما قبول نکردیم و گفتیم پیری و نمی فهمی و حالا که خبر مرگت رسیده به شیشه های این اتاقک کوچک زل می زنیم و نمی دانیم چطور می شود خودمان را سر به نیست کنیم. نمی دانم آیا شما الگوی کسی بوده اید، کاش می شد با آن موهای سفید و نگاهی که در فاصله دو مرگ دودو می زد بیایید و الگوی ما بشوید، چریکی زنده بودن بهتر از بودن در سرزمینی است که مرگ یک عادت اجباری شده.

شما که نمرده اید، یا اگر مرده اید تمام این مرده های شهر را باید دوباره شمرد، مرگ سحابی بزرگ در برابر کرور کرور ستاره که در آسمان خدا الکی چشمک می زنند خنده دار است، شما راه شیری بودید و ما تکه سنگ هایی که از شهاب ها کنده می شوند و در سیاهی نامتناهی ترس و بی اعتقادی می میرند و گرنه شما که زنده اید....

برای عید

نوروز برای من بیش از هر چیز به شهرستان ربط دارد. همین که در آخرین نفس های سال به زادگاه خودم می رسم و در آستانه آن کلاه از سر بر می دارم و خاکش را می بوسم. شبیه قربت زده ای که سال ها درد دوری از وطن را با خود کشانده تا در درگاه سال نو به موطنش باز گردد.

نوروز من به قبرستان ساکت و سرد محل تولدم مرتبط می شود؛ آنجا که عزیزان و از دست رفته هایم منتظر ما هستند تا وعده سالیانه را اجابت کنیم و به دیدارشان برویم. ما ساعتی پس از تحویل سال نو با گل و شیرینی، شمع و سبزه به سراغشان می رویم و در قبرستان دلگیر برایشان دعای آمرزش می کنیم. بالای قبرشان می نشینیم، سنگ را می شوییم، گل و سبزه می گذاریم و از خاطرات خوب آنها حرف می زنیم و می گرییم. من در آستانه سال نو، برای رفتگانم کلاه از سر بر می دارم.

نوروز من پای سفره هفت سین پدر و مادرم آغاز می شود. جایی که دیگر نه بزرگ هستم و نه بار مسئولیت زندگی روی دوشم سنگینی می کند. به جای عیدی دادن، منتظر گرفتن اسکناس های لای قرآن هستم و مدام به چرخش ماهی در تنگ آب نگاه می کنم تا ببینم آیا آن اتفاق عجیب خواهد افتاد یا نه. در میان صدای سرنازنان خراسانی، سال ما تحویل می شود و من برای پدر و مادرم و آن خانه قدیمی کلاه از سر بر می دارم.

نوروز برای لحظه ای من را از خاطره های سال کهنه لبریز می کند؛ خاطره های تلخ وشیرینی که رفتنشان را به جشن نشسته ایم. با یاد آدم های خوبی که دیگر در میان مان نیستند و کودکانی که به تازگی پا به عرصه این کره خاکی گذاشته اند و اکنون هاج و واج به حضور پدران و مادرانشان در پای سفره هفت سین خیره شده اند. باید به احترام آن خاطره ها که رفته اند و ثانیه هایی که در راه است کلاه از سر بردارم.

اما سال نو برایم پر از آرزوی خوش می شود وقتی که نقاره زن های امام رضا با صدای توپ شروع به نواختن می کنند و من را برای مدتی از تلخی های ایام دور می کنند. این جاست که دلم پر از آرزو می شود و می خوام از کتاب مقدس، واژه های خوبی چون امید، آزادی و نشاط را برای خودم و اعضای خانواده ام که در کنارم نشسته اند بخواهم. به احترام این واژه ها که مقدس اند کلاه از سر بر می دارم. به احترام نوروز که حول حالناست.