مثلث چهار ضلعی

مثلث ها سه ضلع ندارند، چهار ضلع دارند، ضلع چهارم مفعول و مغضوب آن سه ضلع دیگر است، وجودی است بی وجود، موجودی در حاشیه که ناگهان چشم باز می کند و خودش را در میان آن سه ضلع می بیند؛ حاشیه رنگ متن به خود می گیرد، رنگ خود خود متن، جایی وسط مثلث.

در ضلع اول همیشه پای سیاست باز است، باز، به معنای ورود تا انتهای تن، باز، به این معنا که حق خودش می داند، از چشم و گوشت و پوست و مو وارد شود و از ماتحت بزند بیرون، همه چیز آن تو را شخم بزند، وابکاود، نکند چیزی مانده باشد جایی میان اسکلت آدم یا آن انتهای پستوی دل و او با دستگاه های ردیابش پیدا نکرده باشد آن را. از برجک دیدبانی این ضلع این روزها باید پاسخ بدهیم که رای می دهیم یا نه و اگر بله به چه کسی و اگر نه چرا و تا کجا. سوال کننده های ایستاده بر این ضلع، چهره حق به جانبشان را در ماسک وطن، دین و هر کوفت دیگر کشیده اند و بزدلانه در تلاش برای کور کردن چشم ما هستند تا نبینیم که حکومت برای زنده ماندن چنگ در لحاف صبحگاهی خود زده.

ضلع دوم پدر است- بخوانیدش خانواده-. او که مریض است، او که در بستر افتاده و من هر بار که نگاهش می کنم نمی توانم شکنجه ای را که برای زنده ماندن می کشد بفهمم. رد چنگ ها و ناخن هایش تمام پوست فرزندان جهان را خون آلود کرده، نه می رود، نه می ماند. باز مانده جنگی است که امروز دیگر معنایی ندارد، مانده و حالا بی آن که برای خود حقی متصور شود، تنها چنگ می زند بر لحاف زنده ماندن، در شب های درد برج میلاد.

 در ضلع سوم عشق ایستاده، ایستاده؟ نه نشسته، مغموم و شکست خورده. با خود می گوید، اگر پیروز می شدم باید مرا نهان می کردی، حالا که شکست خورده ام، چون عضوی فلج شده از بدن، دوشادوش تو می آیم که خفگی ات را از خفت نشان دادن من به دیگران به چشم ببینم. نشسته، زانوی غم بغل کرده که چطور می تواند، عشقی، عشق باشد و جز غم چیزی به کارزار ما بیافزاید. چنگ زده ام برای نگه داری اش، می خواهم آن را برای همیشه از آن خود کنم، عشقی که عشق باشد، عشقی که مریض باشد، عشقی که بدون ذره ای تصاحب، بخواهد خوشبختی را چون آتشفشانی بر من بباراند!

من ضلع چهارم هستم، خط سوم، خطی که خطاطش هم از خواندن آن عاجز است...

انتخاب نجات دهنده


در هیاهوی سرازیر شدن استعدادهای نابودگر برای ریاست بر استعدادهایمان، گوشه ای می نشینم و از شرکت در تمامی بحث های سیاسی جدا می مانم. در خودم اما غوغایی است؛ در چه شرایطی قرار گرفته ایم؟ چهار سال پیش گزینه های ما انگار بیشتر بود و شاید هم سطح توقع مان پایین تر. شاید هم فکر می کردیم هنوز آنقدر فرو نرفته ایم که برای بیرون کشیدنمان به ریسمان محکمی نیاز باشد، اما بود! انگاری نفهمیده بودیم که چقدر فرو رفته ایم! حالا اما چه می شود؟ کدام یکی شان می آید که نجات دهنده باشد، برای ملتی که نسخه اش پنجاه سال پیش با این بیت پیچیده شده که «نجات دهنده در گور خفته است»؟ نگویید که گوشه گرفتن و چس ناله کردن عادت ساده ای است برای نشسته های گوشه گود. آن هایی که جار و جنجال می کنند و از این و آن می گویند و پله به پله کف توقعاتشان خیانت می کنند و می خواهند در متن باشند کجا و متن کجا؟

فکر می کنم مشکل بزرگتر آمدن این یا رفتن آن است، مشکل در چرایی خفته بودن نجات دهنده ما در گور است. مشکلی که با عوض شدن اسم های روی میزها حل نمی شود، بلکه بدتر می شود. آن سال ها با فاصله معناداری اکنون از ما جدا شده اند، قتل های زنجیره ای مان به خشونت و تجاوز گروهی رسیده، قتل های ناموسی مان از پستو به پل مدیریت آمده و قیصرجثه ها را نه در حمام که در وسط کرج و جلوی چشم هزاران نفر می کشند و بدون در نظر گرفتن رئیس جدید، در قدم بعدی باز هم بیشتر و بیشتر فرو خواهیم رفت.

در این شرایط من به «تو» فکر می کنم. «تو» به معنای یک واقعیت مطلق، یک زندگی جاری و به دور از هر گونه غم، افسردگی و یا رقت نظر فیلم های آبکی. به تو به عنوان واقعیتی که دربرمی گیرد، نجات می دهد و پله به پله سطح توقعاتم را بالا و بالاتر می برد. به جای چانه زدن بی نتیجه درباره امروز و فردای «آدم های در صحنه»، بیرون همان گود می ایستم و با فکر کردن به تو، به فقدان حضورت و به آموخته های حضور ما در کنار هم، یاد می گیرم که چرا نجات دهنده سرزمین ما در گور خفته است. اگر این کار را نکنم، باید آنقدر آنارشیست باشم که فایت کلوپ وار، مردم را در خیابان خیس کنم و ویترین مغازه ها را بترکانم. اگر به تو فکر نکنم، آدمی «احساسی» خواهم بود، ناظری که خواهان حضور در مغز متفکر سیستمی است که نه در آن حضور دارد و نه آنجا مغزی هست و ناچارا با باد اخبار این ور و آن ور می چرخد. اما وقتی که به تو نه به عنوان یک شخصیت، بلکه به عنوان یک مفهوم پایدار و پویا فکر می کنم، از زندانی که اسم ها و شخصیت ها و چهره ها برایم می سازند رها می شوم، از «احساسی بودن» آزاد می شوم و می توانم نجات دهنده خود را در گور خود ببوسم، اگرچه بوسه ای که بتواند این شاهزاده خفته/مرده را بیدار کند در من نیست اما آرامم چرا که می دانم که آنقدر به عمق رفته ام که به زخم دردناک خودم در اعماق پیوسته ام و دارم می شناسمش. سطح این روزها با خبرهای پر از اسم معرفه و خاصش باشد برای آن ها که هنوز فکر می کنند اسم ها می توانند نجات دهنده باشند.

زبان پستان

حقیقت را مثل یک مفهوم دو پارچه و دو تکه درک کردن! این حال و روز این روزهای من است. از یک سو در طلب آن چه که به نظرم بزرگترین مفهمومی است که تا به حال کشفش کرده ام و دارد از دستم می رود، می گریم و از سویی دیگر، هر گونه تلاشی برای نگه داشتنش، اوضاع را بدتر می کند، خدشه می اندازد در آن مفهوم. مادر با کودکی که دارد می رود چه خواهد کرد؟ چطور به او می فهماند که نرفتنش و رفتنش برای او هر دو درد آور است، همچون درد زایمانش؟ مادر چگونه و با چه زبانی به کودک ملحق می شود؟ با او یکی می شود؟

«زبان پستان» شاید! شاید این پستان است که ابتدایی ترین و اصلی ترین لحظه ارتباط انسان با انسان و انسان با جهانی که تازه در آن قدم گذاشته را فراهم می کند! کسی به درستی نمی داند آدم ها چطور حرف زدن را می آموزند، اما ارتباط پستانی کودک با مادر آموختنی نیست، ازلی است و ابدی.

حقیقتی که اکنون با آن مواجهم، یک کشف، یک بازگشت و شاید یک نوع زبانی است که در امتداد زبان پستانی به وجود آمده. چیزی در خاطره شما وجود دارد و هزار سال بعد ناگهان آن را کشف می کنید، چنین کشفی را نمی شود، کشف چیز تازه ای لقب داد. شما بازگشته اید و در این بازگشت، تکه ای فراموش شده اما خالی از خود را به دست آورده اید. این حقیقت که اکنون روبه روی من است، ابتدا با «بارِ دو تکه بودنش» مرا دچار سرگیجه کرد؛ یک نوع حس عدم مقابله در برابرش داشتم چرا که برد و باخت در هر صورت برایم باخت به حساب می آمد. چرا که به قول رجب، هر نوع مبارزه ای برای تصاحب یک باخت پنهان در درونش دارد. از یک سو از دست دادنش، تقاصی جبران ناپذیر به همراه داشت و از سویی دیگر، به دست آوردنش، بار معنایی آن را کم می کرد.

پس به درونش دادم. ابتدا گریستم و سپس به درونش فرو دادم. تمام آن را مکیدم و در درون خودم فرو دادمش. همان کاری که طفل با شیره وجود مادرش می کند. دریافتم که پیش از آن که بخواهم، مادر بودن را در چنین شرایطی تجربه کنم، باید کودک بودن را بیاموزم، آموختن که نه، به یاد بیاورم و به یاد آوردم. گریه داشت، سختی داشت اما اکنون در امن ترین حفره من قرار گرفته و از گزند هر گونه تلاشی از سوی جهان برای نابودی اش، در امان است. امان تا زمانی که استخوان های سینه بار تحملش را داشته باشند؛ همچون معنی انسانیت، همچون معنی آزادی و عدالت که کودک آن را با مکیدن های پی در پی از پستان مادر به درون خود می کشد، با آن و به امید آن، رشد می کند و تا زمانی که تنش بار این امانت بتواند کشید، حملش می کند و بعد تسلیم مرگ می شود. این نخستین بار است که حس می کنم می خواهم مرگ دورتر از من بایستد، چرا که می خواهم بیشتر و بیشتر با دردم صیقل بخورم و آن مفهوم بزرگی را که در درون خود فروکشیده ام، مومنانه تر پاس بدارم. این اولین باری است که در عین میان سالی، کودک شده ام!

بازگشت به وبلاگ نویسی

بر خلاف آن چه که شعارش را می دهند، هر بار دم این فضای انتخاباتی که می شود اینترنت را از توی سوراخ سوزن رد می کنند، جی میل و فیس بوک و هزار کوفت و زهرمار دیگر را می بندند تا مثلا خیالشان راحت باشد از به قول خودشان «تحرکات»! برای آن ها این بهترین راه است. همانطور که نتیجه این همه جنجال درباره طراحی جدید میدان انقلاب تهران، این شد که دورش را با بنرهای تبلیغاتی چرت پوشاندند تا کسی صورت مسئله را نبیند!

دیروز نشستم پای فیس بوک، با این اینترنت شل و آن موج کوسینوسی فیلترشکن که هی قطع و وصل می شود و یک آن احساس کردم دارم گدایی می کنم. گدایی صنار آزادی از کسانی که آب آزادی از دست شان نمی چکد حتی قطره ای. این بود که ناگهان تصمیم گرفتم دل بدهم به همین وبلاگ محقر و ساده و جمع مخاطب های خاص تر و آشناتر.

می خواهم حتی اگر کوتاه هم شده، اینجا بنویسم. درست که اینجا شاید خبری از لایک و دیس لایک نباشد و نظر دادن به مراتب از فیس بوک سخت تر، اما باز می ارزد به منت کشی اینترنتی از کسانی که فعلا کار مهندسی تازه ای شروع کرده اند و سرشان شلوغ شده!

همچنان با همان دغدغه های همیشگی می خواهم از سینما و ادبیات و جامعه و محیط زیست و میراث فرهنگی بنویسم. حضورم در صفحه آخر روزنامه شرق هم این امکان را به من داده که ارتباطم با همه این حوزه ها بیشتر و بهتر شود البته که خودم به هیچ عنوان هنوز به اندک رضایتی هم نرسیده ام و ترجیح می دهم در خانه بمانم و کتاب بخوانم. لینک مطالب جدید وبلاگ را هم اگر بشود در فیس بوک خواهم گذاشت و اگر نشد که نشده است دیگر.

فعلا تا مرتفع شدن اسپاسم انتخاباتی، شعر رودکی را مرور کنیم که 10 قرن پیش گفته: «ای دل جهان به نام تو شد، شد، نشد، نشد»!