مثلث چهار ضلعی
در ضلع اول همیشه پای سیاست باز است، باز، به معنای ورود تا انتهای تن، باز، به این معنا که حق خودش می داند، از چشم و گوشت و پوست و مو وارد شود و از ماتحت بزند بیرون، همه چیز آن تو را شخم بزند، وابکاود، نکند چیزی مانده باشد جایی میان اسکلت آدم یا آن انتهای پستوی دل و او با دستگاه های ردیابش پیدا نکرده باشد آن را. از برجک دیدبانی این ضلع این روزها باید پاسخ بدهیم که رای می دهیم یا نه و اگر بله به چه کسی و اگر نه چرا و تا کجا. سوال کننده های ایستاده بر این ضلع، چهره حق به جانبشان را در ماسک وطن، دین و هر کوفت دیگر کشیده اند و بزدلانه در تلاش برای کور کردن چشم ما هستند تا نبینیم که حکومت برای زنده ماندن چنگ در لحاف صبحگاهی خود زده.
ضلع دوم پدر است- بخوانیدش خانواده-. او که مریض است، او که در بستر افتاده و من هر بار که نگاهش می کنم نمی توانم شکنجه ای را که برای زنده ماندن می کشد بفهمم. رد چنگ ها و ناخن هایش تمام پوست فرزندان جهان را خون آلود کرده، نه می رود، نه می ماند. باز مانده جنگی است که امروز دیگر معنایی ندارد، مانده و حالا بی آن که برای خود حقی متصور شود، تنها چنگ می زند بر لحاف زنده ماندن، در شب های درد برج میلاد.
در ضلع سوم عشق ایستاده، ایستاده؟ نه نشسته، مغموم و شکست خورده. با خود می گوید، اگر پیروز می شدم باید مرا نهان می کردی، حالا که شکست خورده ام، چون عضوی فلج شده از بدن، دوشادوش تو می آیم که خفگی ات را از خفت نشان دادن من به دیگران به چشم ببینم. نشسته، زانوی غم بغل کرده که چطور می تواند، عشقی، عشق باشد و جز غم چیزی به کارزار ما بیافزاید. چنگ زده ام برای نگه داری اش، می خواهم آن را برای همیشه از آن خود کنم، عشقی که عشق باشد، عشقی که مریض باشد، عشقی که بدون ذره ای تصاحب، بخواهد خوشبختی را چون آتشفشانی بر من بباراند!
من ضلع چهارم هستم، خط سوم، خطی که خطاطش هم از خواندن آن عاجز است...