اين روزها

چطور بايد برايت بنويسم؟ تو در گوشه اي نشسته اي به زندگي كه خودت داري و نمي داني كه من در سكوت دارم ويران مي شوم؛ از اين دنياي پر از احمق و رجاله، از اين دنيايي كه اتفاقا خيلي با نظم و منطق است اما نظمش زائيده همين رجاله هاست. نيستي،  و من دارم اين خون، اين قطرات آخر را با سماجت شته هاي گيلاس باغ پدربزرگ مي مكم. ساكتم تا اين سكوت سرد مرا به كجا بكشاند. قفل دهانم هميشه بسته است و تو مي داني كه جز چس ناله هاي الكي، چيزي نمي گويم. نمي گويم كه چقدر سردم شده و تنم آماده تباهي است و مرگ هاي پشت سر هم. تو نيستي و من هميشه بايد از غار تنهاييت تو را بيرون بكشم، مثل بچه هايي كه حال مي كنند تنها باشند و خودشان را توي سوراخي پنهان مي كنند. من بايد بيايم، بايد حرف بزنم، بايد اس ام اس بدهم، بايد بگويم كه هيچ چيز تلخي اتفاق نيافتده تا بيايي بيرون. يا اين كه پيدايت كنم مثل همان موقع كه رفته بودي به زير پرچم و هيچ كس خبردار نبود كجايي. يادت مي آيد من پيدايت كردم؟ مي داني چقدر در زندگي ام نقش اين خرگوش سرزمين عجايب آليس را بازي كرده ام؟ حرص مي خورم، خودم را از درون نابود مي كنم و رفيق آن روزهاي مبادا كه همين روزها بايد باشد، نيست. رفته اي چون مي خواستي كه بروي و حالا من بايد پيدايت كنم چون غرفه فال را به نام من اين طور زده اند لابد! من را تنها گذاشته اي با اس ام اس هايي كه مي آيند و مي روند و هواي ابري اين روزها را سيم زده مي كنند، انگار نه انگار كه قرارمان كشتارگاه بود اگر همگي با هم باشيم. حالا من مانده ام و اس ام اس رفيقمان كه گفته براي پدر مرحومش، دو سه خط شعر پيدا كنم؛ چرا تو نيستي كه من مجبور باشم خط به خط تاريخ شعر را تنهايي جستجو كنم در انتظار يك كلمه كه شايد خوشامدي باشد براي رفيق تنهايم. روي كتاب ها و سايت ها افتاده ام، تمام حافظه ام را جمع كرده ام تا حداقل دو بيت براي سنگ يادبود پدر رفيقم پيدا كنم كه انگار پدر خودم بوده. شانه هايم درد گرفته اند، من براي اين بار ساخته نشده ام، من دلم مي خواست كه بميرم، از اول همين را مي خواستم، مرگ را، به حاشيه رفتن را، نبودن را، اين كه روي زمين نباشم وقتي كه رفيقم زنگ مي زند و مي گويد كه پدرش مرده. اين كه نباشم وقتي كه قرار است حرف بزنم، اين كه درددل هايم را ببرم در كوه با خودم فرياد بزنم در روزگار بي كرداري كه دوست، حرف دوست را نمي فهمد. ميان آدم هاي آشنايي هستم كه غريبه ترم مي كنند؛ حتما ايراد مي گيري كه غريبه با قاف است يا مثلا با غين. اما دوست قديمي، غريب، غريب است چه با قاف باشد و چه با غين، در سرزميني كه فرو دادن زندگي جز با زهرماري ميسر نيست. تمام راه اتوبان حكيم را در اين روز باراني پياده آمدم تا در بيابم كه چه حكمتي در كار بوده كه اين روزهاي مهم و لعنتي را نيستي كنارم، تمام طول آن اتوبان لعنتي را زير باران فقط و فقط به اين فكر مي كردم كه آيا بايد تنها ادامه بدهم، آن هم در روزگاري كه نگذاشته ام شماها هيچ وقت طعم تنهايي را بچشيد؟ برايتان پدري كرده ام و حالا شده ام مثل طفلي كه تازه به دنيا آمده، در ك.. زده اند كه برود پي زندگي اش؛ تنها، در جهاني پر از غبار و خاكستر كه سايه ها هم توان همراهي آدم ها را ندارند و درست در لحظه اي كه قرار است از روي دره اي بپرند، آن ها را رها مي كنند...

دهه شصتي ها و وضعيت سفيدشان

به ما دهه شصتي ها مي گفتند «شما كه يادتان نمي آيد، آن زمان ها، روغن، حلبي دو قران بود، تازه نه از اين نباتي ها، اصل حيواني اش!» ما مجموعه اي بوديم از آدم هايي كه خاطره هاي خوب را به ياد نمي آورديم، همين بي حافظگي كه از عدم حضور ما در يك برحه زماني حكايت داشت حالا هم به رخمان كشيده مي شود. با اين همه محال است سراغ يك دهه شصتي بي حواس (!) برويد و آدرس ، پناهگاه ها را بپرسيد و بلد نباشد. شايد كل تهران يا شهرش را نشناسد اما نقشه تمام محل هاي فروش جنس كوپني، صف نفت و گازوئيل و از همه مهمتر پناهگاه ها را بلد است. دوره ما هم اين طور بود ديگر. صبح ها به صف جوان هايي نگاه مي كرديم كه دسته دسته دم در مسجدها و پادگان ها صف مي كشيدند و شب ها، راديوهامان باز بود كه نكند موشك ها و هواپيماهاي عراقي هوس آدم سوزاني كنند كه خانه خراب مي شديم. همه آن شب ها، همه آن استرس ها، همه آن بچه هايي كه دست مادرشان را براي لحظه اي ول مي كردند و در ازدحام آدم هايي كه از ترس جان شان دنبال در ورودي مدرسه ها مي گشتند، همه آن راديوهاي قديمي، چراغ قوه ها و باطري هاي «نيرو» و «اورينت» در خاطرمان هست. درست است كه از خاطرات خوش اقتصادي روزگار شاه چيزي به ياد نداريم، اما قرعه فال روزگار كودكي ما هم به همين چيزها خورده و كاريش نمي شود كرد. تنها يك چيز مي ماند كه به نظر، كارگردان و نويسنده سريال «وضعيت سفيد» آن را خوب دريافته اند و خوب جلوي دوربين آورده اند و آن هم كشف خوشي هاي هر چند كوچك در آن روزگار تلخ و بي مراد است؛ روزگاري كه تهران سينه اي سوراخ سوراخ شده بود كه قلبش در زير ديوارهاي سيماني پناهگاه ها و در ازدحام آدم هاي مضطرب مي تپيد. همين كنار هم بودن هاي كل محله در آن شب ها و در اتاق هاي تنگ و تاريك پناهگاه ها كافي بود كه دور هم بنشينيم، غصه مان را براي دقيقه اي فراموش كنيم و به تركيب اوشين و قرائتي در تلويزيون نگاه كنيم، گاه بگرييم، گاه پند بگيريم و تحمل كنيم و گاه از ته دل بخنديم. حالا حق داريم به دهه هفتادي ها بگوييم «شما يادتان نمي آيد، آن زمان هاي جنگ، تهران فقط غم و غصه نداشت، خوشي و لبخند هم داشت، چند متر زير زمين، در پناهگاه ها، وقتي كه وضعيت سفيد مي شد»!