یک روز چشم باز می کنی و می بینی...

یک روز چشم باز می کنی و می بینی، همان طور که از درِ تنگ این خانه به زور وارد شده ای باید به زور هم بروی، یک روز نگاه می کنی و می بینی تلاش تو با وجود همه اشتباهات و تقصیرها و کشمکش ها، فهمیده نشده، با بغض با آن برخورد شده و حالا که تو در مسیر آن انگشت اتهام زن هستی دیگر نه می توانی بمانی و نه می توانی بروی. فاصله تا در کوتاه است، کوتاه تر از یک قدم، اما نمی توانی آن را به راحتی طی کنی. می بینی ایستاده ای تا بیایند و با سنگ و کلوخ تو را آن قدر بزنند تا انتقامشان را بگیرند، مراد اما مرگ توست بی آن که آن را بفهمی! آن ها با حضورت، با ادامه زندگی ات مشکل دارند و تنها چیزی که می تواند آرامشان کند مرگ توست، مرگی بی ارزش کننده، خالی و بی هیچ سوال! می خواهند به جای آن که از این در رد شوی، رسوا شوی، می خواهند بی آن که بخشیده شوی، عذاب بکشی. نمی فهمند گویا، یا می فهمند اما نمی خواهند بفهمند! ترجیح می دهند بگویند، ترجیح می دهند ساکت باشند و یا ترجیح می دهند جیغ بکشند اما می خواهند انتقام تمام بار آن کلمه را از تو بگیرند، گویی آن کلمه را تو زایده ای، گویی آن کلمه را تنها تو ساخته ای! گویی آن کلمه تمام تاریخ توست و تو تمام تاریخش. بعد یک روز چشم باز می کنی و می بینی که زندگی برایت دو تکه شده، خودت دو تکه شده ای و همه چیز اطراف! تصمیم می گیری که بروی، می دانی که دیگر اینجا جایت نیست، سوی چراغ خانه کم و کمتر شده، آنقدر که حتی جلوی پایت را نمی توانی ببینی. نمی توانی تصور کنی در غیاب تو چه می شود و چه نمی شود، نمی خواهند از جهلت بکاهند، مشتاقترند که آنقدر سرت را به سنگ بکوبند که بگویی گه خورده ام و حتی اگر این را هم بگویی باز عذابت می دهند چرا که نمی توانند بپذیرند معنای کلمات را و نقصان انسان را!

دری آن رو به روست که گشاد در گشاد باز مانده تا بیرون بروی! دری که روزی با شوق داخلش شده ای و فرض را بر این گذاشته ای که آن در نشانه امید پایانی است. حالا می خواهی بیرون بروی، از نور آفتاب می ترسی، از تیر حوادث می ترسی، از ماندن می ترسی، از همه چیز می ترسی. دوست داری عقب بمانی، دوست داری بخوابی، دوست داری مست باشی، دوست داری آنقدر بخوابی تا در خواب بمیری. این طور بهتر است، این طور خیلی بهتر است، در مراسم تشییع، حتی سنگدل ترین ها هم تو را می بخشند، چون با دستان خودشان تو را در خاک می گذارند و راحت می شوند که تو را از همه کلمات خالی کرده اند...

در حسرت برادر

از پدر که گذشت، مرد، برادر می خواهد. اگر بزرگتر از تو باشد، می بردت امامزاده داوود تا حالت کمی بهتر شود. اگر کوچکتر باشد، می دانی که هر چه می گویی دربست می پذیرد، خودش را همیشه قیصروار کمتر و کوچکتر از تو- فرمان- حس می کند و می پذیرد که تو راست می گویی. کم که می آوری پشتت می ایستد، می گوید چه کارش دارید، نمی بینید که پدر ندارد؟ نمی بینید که همه کس و کارش یک جای کار ول کرده اند و رفته اند؟ برادر که داشته باشی، بعضی وقت ها که مثل بچه ها تنها می مانی، می روی پشتش و قایم می شوی تا کسی نگاه چپ ات نکند. می روی پشتش قایم می شوی و می گویی، اگر زخم زده ام، زخم هم خورده ام. وقتی که برادری نداری، یا اگر داری، دور است، یا اگر داری، نمی فهمد، لاجرم در میان آدم ها دنبال برادر می گردی و چون پیدا نمی کنی، همه چیز می پاشد به هم. چرا پیدا نمی کنی؟ چون، خون، خون را می کشد! این قانون این حرامزاده زندگی است. آن طرف این قانون اما بی قانونی پیدا نکردن برادر است، به پسر دایی می چسبی، به دوست می چسبی، به برادر دوست، به عمو و دایی و فامیل می چسبی به فلان و بهمان می چسبی و بعد یکهو ترکت می کنند. برادر اما اگر بود، ترکت نمی کرد، کجا می خواست برود در این جهان کوچک؟ از پدر گذشتی به حکم تقدیر و فاصله و هزار حرف دیگر... پذیرفتی زخم هایش را ولی برادری نیافتی که شب های تنهایی و عزلت، به پیاله ای تو را مهمان کند، ببردت در کوچه باقی، علفی بکشید و بعد بگوید تو بهترینی، هر کاری که می کنی درست است، نه این که واقعا راست بگوید و کارهایت درست باشد، نه! فقط برای این که دلت را خوش کند، این امید را داشته باشی که فردای نکبتی هم از خواب بیدار شوی، این ها را بگوید، علفش را با تو بکشد و برود... تو تنها می مانی اما سایه ای بالای سرت هست که می دانی جایی تصدیقت کرده...