زندانبانان میل
واقعه چهارم: دیشب اتفاقی دستم خورد و یک عکس پرنو به گروه دوستان روزگار دانشجویی ام در تلگرام ارسال کردم! حال عجیبی بود؛ مطمئن بودم که نه آنها مرا با همین یک عکس قضاوت می کنند و نه کسی هست که در گوشی و تبلت و هاردِ پس ذهنش، چشمش از این تصاویر پاک مانده باشد. اما ناگهان بر پوستم عرق سردی نشست؛ من که در جمع ها مبادی آدابم و از دهانم در جمع، فحشی خارج نمی شود، آیا با همین یک تصویر قضاوت خواهم شد؟ به شکل برهنگی زن و مرد و نوع هم آغوشی شان در آن عکس نگاه کردم، آیا شکل عجیب آن س ک س باعث می شود که دوستان و غریبه های توی آن گروه اجتماعی تلگرام، با من شبیه شهوتران های فرصت طلب برخورد کنند یا مرا به خاطر دریدگیِ داشتن چنین تصاویری در تبلتم به باد ناسزا بگیرند؟
واقعه سوم: چطور آدم ها را دسته بندی کنم؟ این سوال را وقتی از خودم پرسیدم که برای اولین بار در سال 82، یکی از روزنامه نگاران با سابقه مرا که بیست و دو سال داشتم به یک مهمانی مختلط همکاری دعوت کرده بود. آدم ها آنجا زیاد بودند با اسم های شناخته شده و نشده. بعضی هایشان اهل تیک زدن و بعضی هایشان مغموم و غمزده ایستاده در گوشه ای. بعضی تظاهر به دن ژوان بودن می کردند و بعضی که دن ژوان بودند، خودشان را متعهد به کسی در بیرون آن خانه نشان می دادند. تصویر فیلم «امیلی» از سرم بیرون نمی رفت در آن همهمه. تصویر کسی که ایستاده بالای پشت بام و در حال تصور این است که آدم ها، چطور با هم می خوابند، همین موقع بود که نگاهم راه برداشته بود به ساق های سفید و پُر یکی از همکارانم و باز ناگهان چیزی از پشت سرم را سوراخ کرد: دختران همکاری که ایستاده بودند و با چشم های بدون نگاه و خالی، داشتند به این حالتِ ندید بدیدِ شهرستانیِ من ریسه می رفتند.
واقعه دوم: در دانشگاه هم کلاسی داشتیم با اسم مستعار ح. ز . معروف بود به این که با عموم هم دانشگاهی هایمان یک دور رفته و هیچ دختری نبود که گوشه چشمی از او ندیده باشد. وقتی در جمع دختران کلاس، ناگهان حرفی را زدم که او سابقا در کلاس گفته بود، همه رابطه شان را به من قطع کردند اگرچه با ح.ز رابطه ها همچنان برقرار بود. حرفی که زده بودم و باعث شده بود با نگاه های خالی و چشمان رک زده شان مرا از جمع خود برانند، چنین چیزی بود: «دانشجوی رشته ریاضی مگر مریض جنسی است که برود کلاس های تنظیم خانواده تفکیک جنسیت شده». همین حرف باعث شد در هیچ عکس یادگاری ای در دانشگاه، دعوت نشوم آن هم در دوره ای که سلفی هنوز اختراع نشده بود.
واقعه اول: اکرم لباسش را بالا زد و من و پژمان در حالی که از ترس به خودمان می لرزیدیم، نافش را دیدیم. چهارساله بودیم و این بازی ما بچه های بلوک بود. من و پژمان به این خاطر لی لی بازی می کردیم که بعدش اکرم بیاید روی خرپشته و لباسش را بزند بالا. پوست سبزه اش از خجالت دون دون می شد، درست عین پوست مرغ پرکنده و ما بی آن که بدانیم لذت جنسی چیست، چند دقیقه به آن چاله کوچک، بی معنا خیره می شدیم. درست یکی از همین روزها بود که احساس کردم یک چیزی از پشت سر دارد سرم را سوراخ می کند. وقتی برگشتم، مامان مریمش را دیدم که با چشمان خالی و زل زده دارد نگاهمان می کند. علاوه بر کتکی که آن شب هر سه و جداگانه در خانه هایمان خوردیم، مریم خانم با شیلنگ روی پشت بام ترتیب هر سه نفرمان را داد و آن پوست سبزه را کبود کرد.
مهم نه قضاوت است، نه میل ما که گویی در لحظه وقوع چنین چیزهایی، غیرقابل کنترل است. انگار مهمترین چیز در آن لحظه خاص، همان نگاه هاست، چاله هایی بدون سفیدی چشم. چشم هایی بدون این که واقعا ببینند اما آن قدر خیره اند که مثل مته برقی سر آدم را سوراخ می کنند. نگاه هایی که دوست شان نداریم اما آنها را به شکلی کاملا جبری و آسمانی پذیرفته ایم و حتی گاهی خودمان هم صاحبش می شویم. این نگاه ها قادر بوده اند برای یک لحظه که میان دو بعد شخصیت ما از هم باز شده و وجود واقعی مان از پشت نقاب آنچه نشان می دهیم، خودنمایی کرده، تیرشان را به سمت مان شلیک کنند. این نگاه ها، همان محافظان دنیای دوگانگی اند، زندانبانانی سختگیر که به محض گشوده شدن در زندان میل، ظاهر می شوند و با محبوس کردن دوباره خودِ واقعی ما، آژیر سفید را در دنیای اطرافمان سر می دهند.
واقعه سوم: چطور آدم ها را دسته بندی کنم؟ این سوال را وقتی از خودم پرسیدم که برای اولین بار در سال 82، یکی از روزنامه نگاران با سابقه مرا که بیست و دو سال داشتم به یک مهمانی مختلط همکاری دعوت کرده بود. آدم ها آنجا زیاد بودند با اسم های شناخته شده و نشده. بعضی هایشان اهل تیک زدن و بعضی هایشان مغموم و غمزده ایستاده در گوشه ای. بعضی تظاهر به دن ژوان بودن می کردند و بعضی که دن ژوان بودند، خودشان را متعهد به کسی در بیرون آن خانه نشان می دادند. تصویر فیلم «امیلی» از سرم بیرون نمی رفت در آن همهمه. تصویر کسی که ایستاده بالای پشت بام و در حال تصور این است که آدم ها، چطور با هم می خوابند، همین موقع بود که نگاهم راه برداشته بود به ساق های سفید و پُر یکی از همکارانم و باز ناگهان چیزی از پشت سرم را سوراخ کرد: دختران همکاری که ایستاده بودند و با چشم های بدون نگاه و خالی، داشتند به این حالتِ ندید بدیدِ شهرستانیِ من ریسه می رفتند.
واقعه دوم: در دانشگاه هم کلاسی داشتیم با اسم مستعار ح. ز . معروف بود به این که با عموم هم دانشگاهی هایمان یک دور رفته و هیچ دختری نبود که گوشه چشمی از او ندیده باشد. وقتی در جمع دختران کلاس، ناگهان حرفی را زدم که او سابقا در کلاس گفته بود، همه رابطه شان را به من قطع کردند اگرچه با ح.ز رابطه ها همچنان برقرار بود. حرفی که زده بودم و باعث شده بود با نگاه های خالی و چشمان رک زده شان مرا از جمع خود برانند، چنین چیزی بود: «دانشجوی رشته ریاضی مگر مریض جنسی است که برود کلاس های تنظیم خانواده تفکیک جنسیت شده». همین حرف باعث شد در هیچ عکس یادگاری ای در دانشگاه، دعوت نشوم آن هم در دوره ای که سلفی هنوز اختراع نشده بود.
واقعه اول: اکرم لباسش را بالا زد و من و پژمان در حالی که از ترس به خودمان می لرزیدیم، نافش را دیدیم. چهارساله بودیم و این بازی ما بچه های بلوک بود. من و پژمان به این خاطر لی لی بازی می کردیم که بعدش اکرم بیاید روی خرپشته و لباسش را بزند بالا. پوست سبزه اش از خجالت دون دون می شد، درست عین پوست مرغ پرکنده و ما بی آن که بدانیم لذت جنسی چیست، چند دقیقه به آن چاله کوچک، بی معنا خیره می شدیم. درست یکی از همین روزها بود که احساس کردم یک چیزی از پشت سر دارد سرم را سوراخ می کند. وقتی برگشتم، مامان مریمش را دیدم که با چشمان خالی و زل زده دارد نگاهمان می کند. علاوه بر کتکی که آن شب هر سه و جداگانه در خانه هایمان خوردیم، مریم خانم با شیلنگ روی پشت بام ترتیب هر سه نفرمان را داد و آن پوست سبزه را کبود کرد.
مهم نه قضاوت است، نه میل ما که گویی در لحظه وقوع چنین چیزهایی، غیرقابل کنترل است. انگار مهمترین چیز در آن لحظه خاص، همان نگاه هاست، چاله هایی بدون سفیدی چشم. چشم هایی بدون این که واقعا ببینند اما آن قدر خیره اند که مثل مته برقی سر آدم را سوراخ می کنند. نگاه هایی که دوست شان نداریم اما آنها را به شکلی کاملا جبری و آسمانی پذیرفته ایم و حتی گاهی خودمان هم صاحبش می شویم. این نگاه ها قادر بوده اند برای یک لحظه که میان دو بعد شخصیت ما از هم باز شده و وجود واقعی مان از پشت نقاب آنچه نشان می دهیم، خودنمایی کرده، تیرشان را به سمت مان شلیک کنند. این نگاه ها، همان محافظان دنیای دوگانگی اند، زندانبانانی سختگیر که به محض گشوده شدن در زندان میل، ظاهر می شوند و با محبوس کردن دوباره خودِ واقعی ما، آژیر سفید را در دنیای اطرافمان سر می دهند.
+ نوشته شده در بیست و یکم اسفند ۱۳۹۵ ساعت توسط کاظم برآبادی
|