روزمره-2

همه چیز فرق کرده است، بدتر شده. روز و شب را به ملال می گذرانم، یک جور انتظار گودویی. انتظار برای مرگ که بیاید و مرا با خود ببرد. نه امیدی به آینده دارم و نه توقعی از گذشته. هیچ چیز به واقع شادم نمی کند و سوالاتی که گه گاه ذهنم را به خود مشغول می کنند، سوالاتی از جنس بی پاسخی هستند. گاهی در چشم اطرافیان نگاه می کنم و از خودم می پرسم که من اینجا چه کار می کنم؟ آیا این سرنوشت مقدر من بود؟ آیا چنین چیزی قرار بود باشم؟ اگر پاسخ این سوالات منفی بود، باید حسی در من وجود می داشت که بلند شوم و کاری کنم. یک احساس خاص در من می بود که برخیزم و آن چیزی که مقدر من بود را برای خودم بسازم. اما نشسته ام، دراز کشیده ام و جز به وقت ضرورت حرفی نمی زنم. بیشتر بیننده ام تا گوینده و بیشتر نمی شنوم تا این که بخواهم همدرد باشم. به عمق خودم فرو رفته ام، به درون احشا و جوارح بدنم. اینجا هم چیزی نیست جز صدای سرکه ایِ معده و قوای هضم. من چیزی را نمی توانم هضم کنم، تنها می پذیرم و بعد از مدتی سعی می کنم آن را فراموش کنم تا دیگر ذهنم به آن درگیر نباشد. تکراری ست اما دچار افسردگی حاد شده ام، نه می خندم و نه گریه می کنم، فقط وقت تلف می کنم.

گاهی به خودم نهیب می زنم که بلند شوم اما بلند شوم و چه کاری انجام بدهم؟ آیا می توانم بلند شوم و اگر بلند شوم کاری هست که انجام دهم و اگر کاری انجام دهم آیا کاری به دردبخور است؟ آیا کاری هست که حالم را عوض کند؟ نه نیست. این یک پیش فرض نیست، این یک مسیر آزمایش شده برای من است. من چشیده ام، تجربه کرده ام، زخم خورده ام و حالا عقب نشینی کرده ام.

می خواستم چیزی دیگر باشم، از این که یک «معمولی» باشم طفره رفتم، هیاهو کردم، غوغا به راه انداختم. می خواستم بعدها مرا با همین عنوان بشناسند، یک شرورِ سرنوشت، یک طغیانگر علیه این و آن، اما هیچ نشدم، نه تنها هیچ نشدم بلکه از آن چه که «معمولی» اش می خواندم هم دور ماندم. چیزی پا در هوا، یک موجود بی مصرف که سودازده است. حالا در وضعیتی هستم که حتی تمایلی به گفتنش هم ندارم. آنقدر نق زده ام و دیگران صدای نق زدن من را شنیده اند که دلم یک خاموشی ابدی، طولانی و حسرت برانگیز می خواهد. می دانم که جرات خودکشی ندارم اما حتی اگر این فرصت هم برایم ایجاد شود با بزدلی از کنارش می گذرم و دوباره دراز می کشم و به نقطه ای خیره می شوم و سیگاری روشن می کنم. این سرنوشت مقدر من بوده است؛ «مورفئوس»، یکی از اساطیر یونانی که در اساطیر یونانی هیچ نقش و جایگاهی ندارد و تنها، خوابیده است.

روزمره

-چه کار می کنی؟

تقریبا هیچ کار. استرس زیادی دارم اما مطلقا کاری نمی کنم، حتی حرف هم نمی زنم. در سکوت نشسته ام و همه چیز از پیشم چشمم مثل یک فیلم بلند در حال عبور کردن است. به گذشته فکر می کنم، در گذشته غرق می شوم، به آینده فکر می کنم، به ناکجاآبادها، به همه چیز و در عین حال به هیچ چیز اما خیس خیس از گذشته. تمرکزم روی حرف زدن از بین رفته است، ذهنم در حال حرکت است و هر چه تندتر می رود، من بیشتر یکجا نشین و ساکت می شوم. کاری هست که انجام بدهم؟

-نه

پس لطفا دهان ها بسته. هیچ صدایی را نمی توانم، نمی خواهم و حتی تحمل شنیدنش را هم ندارم. دوست دارم در بهار پیاده روی کنم، شاید اگر خودم را کشتم، این پیاده روی ها بهترین و پربارترین لحظه های زندگی ام باشند. به چیزی نگاه نمی کنم، خیره ام، خیره به جایی که دیده نمی شود، حرف زدن سخت است، کوتاهش کنم، کوتاه کنم. باید چه کاری انجام دهم؟

خاطره نویسی- دوازه اردیبهشت 95

نگاهی متفاوت به مفهوم عشق و رویا در رمان «گتسبی بزرگ» نوشته اسکات فیتز جرالد و ترجمه کریم امامی

با «رویا» چه کنیم؟

 

«وقتی صحبت کردن درباره کارهایی که آدم می خواد بکنه، لذت بیشتری داره، پس فایده خود اون کارهای بزرگ چیه؟»

-گتسبی بزرگ

 

سعید برآبادی: ما صاحب رویاهایمان نیستیم، مگر آن که آن رویایی درباره خود ما باشند، رویای رفتن به دانشگاه، رویای سفر، رویای نویسنده شدن، رویای مشهورترین فوتبالیست جهان شدن، همگی قابل تحقق هستند چرا که ما آن ها را در درون خودمان ساخته ایم، در خلوت مان صدایشان کرده ایم، شکل شان داده ایم و گذاشته ایم چون بذری، در خاک وجودمان رشد کنند و ذره ذره به تن مان و شاید سرنوشت مان، سر بسایند! اما اگر خواهان تحقق رویایی باشیم که بیرون از ما و وابسته دیگران باشد، وضع خراب می شود؛ به بیچارگی کشیده می شویم و دست آخر، شاهدی می شویم بر مرگ رویای مان، در حالی که آماده بودیم آن رویا را در آغوش بکشیم!

از رویا تا واقعیت

در کتاب «گتسبی بزرگ»، همین «عدم دستیابی به رویاهایی که فرد بیرون از خود تخیل می کند»، دست مایه دومین رمان بزرگ قرن بیستم شده. گتسبی سالها مجاهدت می کند تا به زنی برسد که 5 سال پیش به علت بی پولی او، همسر مرد پولداری شده اما در نهایت، لحظه ای چشم باز می کند و درمی یابد، اگر چه در تمام ثانیه های آن 5 سال، برای تحقق این رویای دو نفره زحمت کشیده، حالا دیگر از آن رویا چیزی جز هجو تمسخر برانگیز «واقعیت» باقی نمانده؛ در آخرین دقیقه ها، زن، همسر قانونی اش را به معشوقه سالها پیشش ترجیح می دهد و برای فرار به گتسبی زنگ نمی زند.

اما تلفن گتسبی، در دقیقه های آخر عمر او زنگ می خورد تا نشان دهد گتسبی آنقدر محتاج این رویا بوده که بدون آن رویا، زندگی برایش بی معنی است. اما او خیلی پیش از آن که در یک «اتفاق ساده» بمیرد، توسط «رویای خود» که وابسته به دیگری است کشته می شود. او که سالها رویای بودن با دی زی را در سر پرورانده بود، وقتی با این حقیقت مواجه می شود که دی زی نمی تواند حتی به خاطر عشقش به او، گذشته اش را با شوهرش از خاطر پاک کند در خود می میرد. گتسبی در تمام این سالها در نیافته بود که ما رویاهای مشترکمان را بر اساس «تصاویر قدیمی» می سازیم و رویا را به «گذشته» وابسته می کنیم، حال آن که این رویا قرار است در «آینده» اتفاق بیافتد و به همین خاطر محال است که تحقق یک رویای مشترک بتواند از سد «گذشت زمان» بگذرد.

داستان فتیس جرالد و همینگوی

«اسکات فیتس جرالد»، نویسنده رمان «گتسبی بزرگ» در اوج شهرت رو به می خوارگی آورد چرا که معشوقه اش را همینگوی از او ربوده بود. چند صباحی بعد،عزم جزم کرد و از الکل پاک شد اما وقتی که تصمیم گرفت رویاهای جدیدش را متحقق کند دریافت که عمرش کفاف ادامه دادن و زنده کردن رویاها را نخواهد داد و در 44 سالگی تسلیم مرگ شد؛ درست سرنوشتی مشابه مشهورترین شخصیت داستانی اش، یعنی گتسبی! برای چنین نویسنده ای، عجیب نیست که پایان بهترین رمانش را چون پایان زندگی اش اینگونه به تصویر کشیده باشد: «لابد رویای گتسبی، آنقدر به نظرش نزدیک آمده بود که دست نیافتن به آن، تقریبا برایش محال می نمود. اما گتسبی نمی دانست که رویای او، از خود او عقب مانده است. گتسبی به آینده لذتناکی که سال به سال از برابر ما می گذرد و به گذشته می پیوندد ایمان داشت و با خود می گفت اگر رویا، این بار از چنگ ما گریخت، چه باک! فردا تندتر خواهیم دوید و دست مان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام در یک بامداد خوش... و این گونه است که در قایقی نشسته ایم و پارو برخلاف جریان بر آب می کوبیم و بی امان به طرف گذشته رانده می شویم».

فیتس جرالد حق داشت! ما برای ساختن رویایمان به گذشته می رویم، حال آن که رویا در آینده باید ساخته شود و به همین خاطر محال است که از این راه بتوان یک رویای مشترک یا حداقل دو نفره را تحقق بخشید. شاید بهتر باشد این رویا را خصوصا اگر درباره عشق است به درون بکشیم و با دردش بسازیم، به جای آن که شاهد مرگش باشیم.