راوی حسنی نگو یه دسته گل درگذشت
در حالی که دوستان همکارم دارند بی مهابا و پرسرو صدا خبرهای قابل توجه(!) یک گروه کاملا تخصصی(!) یاهو را می خوانند و سر چیزهای خیلی مهم(!) با هم مشاجره می کنند، اس ام اس مرگ منوچهر احترامی خیلی آرام و بی صدا توجهم را جلب می کند. خشکم می زند. همین دو سه روز پیش بود که داشتیم با زهره درباره او صحبت می کردیم. اول او را نمی شناخت بعد یادش آمد که نویسنده «حسنی نبود یه دسته گل» هم بوده و بعد کلی کتاب خوانده و نخوانده یادمان آمد که منوچهر احترامی نویسنده شان بود. دارم به آن دو سبیل از بنا گوش در رفته فکر می کنم و به برنامه ای که شبکه 4 درباره اش سال گذشته تهیه کرده بود و کلی خاطره انگیز بود. علیرضا لبش تماس گرفته و برای تشییع جنازه دعوتم می کند. نمی دانم می توانم بروم یا نه! دوست ندارم آنهایی را که بعد مرگ یک هنرمند به بهانه امضا جمع کردن از هنرمندان زنده دور مرده ها جمع می شوند را ببینم. دوست ندارم که با بی ادعاهایی مثل منوچهر احترامی این کار را بکنند. کاش این ها آرام و بی صدا بمیرند نه مثل خسرو شکیبایی که تشییع جنازه اش به کارناوال بیشتر شبیه بود. اس ام اس هنوز جلوی چشمم است و صفحه موبایلم دو تا سبیل از بناگوش در رفته دارد.
یک داستان از منوچهر احترامی:
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه هاغمگين بودند.
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند.
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند.
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها.
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند.
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عدهاي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند.
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند.
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان!