می پرسی «زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد، جوانی من بود؟»

سرم گیج می رود انگار، نمی دانم کدام انتظار، کدام کفن، کدام عصمت، کدام خاک و کدام جوانی را می گویی؟ بارها فکر کرده ام که از این نهر کلمه ها چطور می شود رد شد، پرید! رفت به آن جایی که آزادی، هم معنای انسان نخستین است، آزاد از کلمه و رها چون باد و بی زبان. بی هیچ کلمه ای. که در متن مقدس آمده، آدم ها پیش از آن که از همدیگر قهر کنند، برج بابلی برای خود ساخته بودند، تالارگونه ای برای نیایش و دور هم جمع شدن تا دستی باشند به سوی خدا و خویش و بعد آسمان آنها را نفرین کرد و به هر کدامشان زبانی داد و کلمه ای و همه غریب افتادند در گوشه ای و کلمات جای همه چیز را اشغال کرد...

حالا من هم اشغال شده ام با کلمه هایی پر از معنی و هر یک متضاد با دیگری که اگر بنشینیم و بخواهیم بگوییم عصمت چیست و جوانی چیست و من کی هستم و این کفن پیچ کیست، زمان دوباره به قهر خود، ما را از هم دور می کند و این سوال، سرد می شود، می ماسد به کام دهان پرسشگر تو و چفت می شود کنار همان زن خاک شده ای که به جای زندان جسم و عصمت، بیشتر زندانی کلمه است. برگردیم به سر همان نهر کلمه، بپریم از واژه هایی که می شناسیم و نمی شناسیمشان، بنشینیم در سکوت، خیره به مربع سیاه رو به رو و به تن خود دست بکشیم و دلداری اش بدهیم. آسوده اش گردانیم که تنها نیست و به خواب برویم، شاید در خواب، شاید در خواب، شاید در رویایی، همبستر جوانی از دست رفته مان شدیم، شاید هم نشدیم و خاک سرتا پایمان را پوشاند و به جای جوانی، آرامشمان را به ما پس داد.