چند وقت پيش عباس معروفي متني را در راديو زمانه درباره يدالله رويايي منتشر كرد. اين متن به كتاب جديدي اشاره دارد كه بخشي از نامه هاي رويايي به معروفي را شامل مي شود كه درباره شعر است و قرار است با عنوان نويسش منتشر شود. معروفي بخشي از اين كتاب را منتشر كرده كه واقعا در نوع خود يك تئوري جديد و لااقل يك گفتار جديد درباره چيستي و چگونگي شعر به حساب مي آيد. رويايي اين زائر كعبه هاي مكعبي شعر فارسي در اين نوشته از هلاج هجويري سخن مي گويد و در سخنش به دو موضوع تاكيد دارد: اول اين كه نویسش چگونه نوشتن است و دوم اين كه کسي که سخن مي گويد در سخنِ خويش مي ميرد. اين متن را براي بار هزارم مي خوانم در اينجا و مي توانيد براي گوش دادن به صداي معروفي در قرائت اين متن هم سري به راديو زمانه بزنيد:

يدالله رويايي

سوآل : چگونه و چرا مي نويسيد ؟ 

پاسخ : کم می‌‌نویسم، دیر می‌‌نویسم. تأنی ضعف من است. و ضعف من این است که نمی‌‌توانم. نتوانستن عیب من، و عیب من عادت من است. حالا دیگر نمی‌‌توانم خود را عوض کنم، این عیب و این عادت در من مانده اند و با من زندگی‌ کرده اند.

من دورتر می‌‌روم از آنهایی که تند تر می‌‌روند. فرق من با آنکه تند می رود این است که او، وقتی که می نویسد، بر آنچه که می بیند می رود. من اما، قلم که می گیرم ، با آنچه که می بینم در نبرد می مانم. تا از او –  از معلوم – پرده بر دارم . او، آنچه را که حس می‌‌کند می‌‌نویسد. ‌ من اما، با آنچه حس می‌‌شود، - با محسوس -  نامحسوس می‌‌مانم. من حس نمی‌‌کنم.

بر جمله‌هایم تامل بسیار می‌‌کنم. و تامل‌های دستِ مرا ذهن من است که دور می‌‌برد. ذهنی‌ با تربیت حجمی. و تربیتِ شکل، که بدون ریتم زندگی‌ ندارد. ریتم را به معنای وزن و عروض نگیرید(که در جای خود غنی، دلپذیر و هوشمندانه است). ریتم در قطعه و نه ریتم در مصرع . ریتم را در حرف من اینجا، به معنای حرکتِ حرف بگیرید. حرکت حرف در متن، "جا" ای که در نویسش پیدا می‌‌کند. "نظم جا". منظورم نظم چیز‌ها نیست. چیز‌ها نظم ندارند. به داخل متن که می‌‌آیند، نظم شان را در بیرون جا می‌‌گذارند، به خاطر جایی‌ که در قطعه شعر پیدا می‌‌کنند. این حرکت نه نقطۀ عزیمت دارد و نه مرزِ رسیدن. تمام ذهن حجم ذهن ادامه است، ذهن غایت. غایت معلوم نیست. پس ذهن، ذهن ِ بی‌ غایتی است، بی‌ نهایتی است. پس ادامه، ادامهٔ لغت است، ادامهٔ لوگوس که مادر الفبا است. من حتی "ی" را هم از آخر الفبا بر می‌‌دارم. چون ادامه ادامهٔ لغت است، و در این ادامه، لغت چیزی جز علامت نیست. و علامتِ لغت، باری برای لغت است. من آنرا مثل معنای آن می‌‌گیرم، که همیشه جایش را خالی‌ از خودش می‌‌کند، مثل "ی"  در آخر الفبا،. که در علائم نا‌ معلوم ادامه می‌‌گیرد. مثل حلاج در علائم نامعلومش،. و اقامت‌هایش در طواسین. حلاج لُغُز(لوگوس) را هم ساکن دوایرِدرهم می‌‌بینذ. لِغُز‌های او، شعر ما را زندگی ِ‌ لغت می‌‌کنند. وقتی‌ که می‌‌دانی، ادامه می‌‌گیری. شتاب نمی‌‌گیری.

 همه چیز نویسش است. نویسش همه چیز ما ست. یا به چیزها زندگی می دهد، یا زندگی از چیزها می گیرد. نویسش، نوشتن نیست .  نویسش چگونه نوشتن است . نویسش می تواند آبروی  نوشتن باشد. می تواند هم  نباشد . و یا حتی آن را از این بگیرد. آن فرقی که میان شمس بی کتاب و کتابِ فیه ما فیه می‌گذرد، و یا میان حلاجِ محجوب و هجویری ِ کشف المحجوب، نمونه هائی از این حرف اند *

در تأنی‌های من، همیشه تکه‌ای از متن تمام متن است. بقیهٔ متن برای همان تکه می آید. همیشه کسی‌ هست که متن مرا بهتر از من می‌‌خواند. حسودِ او که می‌‌شوم در همان تکه می‌‌مانم، و فکر می‌‌کنم برای بهتر از خودم می‌‌نویسم. من این بهترازخودم را درهمان تکه جا می‌‌گذارم. می‌گردانمش، می‌‌چرخانمش، دورش می‌‌گردم. خودم را تکرار نمی کنم، و در تکرار آنچه خودم نیست مقاویت نمی کنم. حتی تکرار را تکرار می کنم.  ولی تاجر ِ تکرار، اندی وارهول، نمی شوم. تا بخواهد بشود استروکتورم را به سرعت عوض می کنم. پیکاسو می شوم،  زائر پاره فضاها، و کعبه های مکعب.

تکرار گروهی،  سِری و تکثیر، کار من نیست.. اگرچه در جای خود زیبا باشد. کار مرا رابطه اداره می کند. اگر رابطه نباشد، شماره و تکثیر مارا به جائی نمی رساند. کار شعر کار "تولید انبوه" نیست . اینکه ما یکی را کنار خودش بگذاریم یا کنار دیگری، حتما حکمتی دارد، حکمت ِ کنار. و جوار، که در زیباشناسی  بازی بزرگی دارد. "دیگری راهم رابطه در کنار دیگری می گذارد نه شماره و نمره" (هوسرل).  پس باید به کنار اندیشید نه به تکرار، وقتی کنار معنی ِ دیگر می گیرد ( لبریختۀ 80). و  "معنی ِ دیگر" را، اگر کشف نکنیم ، می سازیم .

ساختن ! در این معنی است که من همیشه فکر کرده‌ام که شاعر ِ امروز باید هنرمندِ امروز باشد. یعنی هم شاعر باشد هم آرتیست : در شعر شامه‌ای برای لغت، و در لغت شامه‌ای برای شعر باشد.

هجويري مؤلف کتاب " کشف المحجوب"، در فصل حلاج از کشفِ حلاج عاجز که مي مانَد، او را "مجنون"، فکر او را "فتنه"، و سخن او را " شنيع" مي خوانَد :  " و من که علي بن عثمان الجلابي (هجريري) ام  پنجاه پاره تصانيف وي بديدم اندر بغداد و نواحي آن و بعضي به خوزستان و فارس و خراسان، جمله را سخناني يافتم بعضي قوي تر بعضي ضعيف تر بعضي شنيع تر ... که  در آن معني مفقود باشد ... و طالب را هلاک کند" ه   

 که او (حلاج ) " پيوسته چيزي مي جويد از طريق اعوجاج تا اندر آن آويزد " .  و در اثبات اينهمه، مثالي از نويسش ِ حلاج مي آورد که گفته است : "الالسنه  مستنطقات تحت نطقها مستهلکات " .  و ترجمه مي کند " زبان هاي گويا هلاک دل هاي خاموش است" و  که " اين عبارت جمله آفت است، و اندر حقيقتِ معني هدَر باشد" (1) . عجب!

 گو اينکه ترجمه‌ي هجويري خواسته است زيبا باشد، ولي معني اين جمله به نظر من بيشتر اين است که :  کسي که سخن مي گويد در سخنِ خويش مي ميرد (آنکه به حرف مي آيد هلاک حرف خويش مي شود). کجاي اين حرف اعوجاج دارد  آقاي هجويري ؟  خيلي که بخواهي کم و ساده اش کني مي شود : زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد . وتمام سرگذشت بيچاره حلاج درهمين جمله اش بود، در اين بود که حرف مي زد : ايمائي، ايجازي، و سه بُعدي، که در فهم فقهاي آن زمان نبود. و نه در دسترس ادبيات عرفان زده‌ي آن قرن

 در نظر من امروز، اين همان رابطه اي است که  بلانشو (2)  بين مرگ و نويسش يافته است : مرگِ  سخن (مرگِ آنکه مي نويسد) :  سروشي از حلاج ِ قرن دهم که گفته بود : آنها که سخن مي گويند ميرندگان ِ سخن خويش اند  تا "بلانشو" ي قرن بيستم که نويسش را " تجربهِ خطرناکِ مرگ " مي خوانَد...