ما را به شهر و آغوشت ميهمان كن

اين سپاه خسته بايد در دشتي آرام بگيرد

و مركب هايش از چشمه چشمان تو بنوشند

ما اميدوار بوديم و خسته

و پيش از ديدن سينگان تو

عاشق علفزارهاي وحشي شده بوديم

كه دل از آزادي نمي كند و با هر بادي روي از ما برمي گرداند

لاجرم آواره تو شديم

با لب هايي كه از تكرار خسته بود

و بازواني كه از اسلحه زخم برداشته بود

مغزمان ريتم رژه را گم كرد

و دستمان ديگر ماشه تيرباران را نمي چكاند

تا چيزي ميان پاهايمان شروع به تراوش كرد

تبعيد تو شديم

براي عبرت سربازخانه

و اكنون هنگي از يتيمان بي سلاح رو به سوي شهر تو مي آيند

بلكه در تن تو فرو روند

رختخواب سردت را از حريف بگيرند

و پرچم شان را در بلنداي سينه ات آويزان كنند

تو دشتي پر خاطره هستي

كه بذر سربازان را تا روز جنگ در خود نگه مي داري

و بسترت هميشه گرم خواهد بود

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4

تهران17 بهمن 89