جايي براي سربازان/ يك تجربه شعري
ما را به شهر و آغوشت ميهمان كن
اين سپاه خسته بايد در دشتي آرام بگيرد
و مركب هايش از چشمه چشمان تو بنوشند
ما اميدوار بوديم و خسته
و پيش از ديدن سينگان تو
عاشق علفزارهاي وحشي شده بوديم
كه دل از آزادي نمي كند و با هر بادي روي از ما برمي گرداند
لاجرم آواره تو شديم
با لب هايي كه از تكرار خسته بود
و بازواني كه از اسلحه زخم برداشته بود
مغزمان ريتم رژه را گم كرد
و دستمان ديگر ماشه تيرباران را نمي چكاند
تا چيزي ميان پاهايمان شروع به تراوش كرد
تبعيد تو شديم
براي عبرت سربازخانه
و اكنون هنگي از يتيمان بي سلاح رو به سوي شهر تو مي آيند
بلكه در تن تو فرو روند
رختخواب سردت را از حريف بگيرند
و پرچم شان را در بلنداي سينه ات آويزان كنند
تو دشتي پر خاطره هستي
كه بذر سربازان را تا روز جنگ در خود نگه مي داري
و بسترت هميشه گرم خواهد بود
تهران17 بهمن 89