از آخرین دیدار ما چهار سال می گذرد، زمان کمی نیست، در این مدت با شاعران و نویسنده هایی بوده ام که تو آن ها به من شناسانده ای با ترجمه هایت، با صدای گرم و گرفته ات و با انتخاب های به جا و آراسته ات. اگر دو دوست همدیگر را چهار سال نبینند، حتما بین شان شکرآب شده اما رابطه من با تو نه رابطه دوستی است و نه حرفی از شکرآب در میان است. من با شعرهایت نفس می کشم در روزهایی که ضریب آلودگی شهر بالا رفته! من با صدای گرفته و متعجبت در نوار مسافرکوچولو زندگی می کنم وقتی که می گویی: «موضوع خیلی مهمی که هست، من پاک یادم رفت به پوزه‌بندی که برای شهریار کوچولو کشیدم تسمه‌ چرمی اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزهی بَرّه ببندد. این است که از خودم می‌پرسم: یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند بره‌هه گل را چریده باشد؟...» به همین خاطر رو به آسمان می کنم و می پرسم: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» صدایی از آسمان همراهی ام نمی کند. یاد خاطره دیدارمان در چهار سال قبل می افتم، همجوار همین روزها که به آسمان رفتی. سنگ قبر کوچکت را تازه عوض کرده بودند و تنها نشانی که از تو داشت همان امضای معروف «احمد شاملو» بود. از آن روز دیگر به امامزاده طاهر نیامدم و دلیل نیامدنم ربط مستقیمی به موضوع سنگ قبر داشت و خبرهایی که در این مدت خواندم و تو خودت بهتر می دانی. با این همه دلم برایت آن قدر تنگ شده که بیشتر سر در کتاب هایت فرو می کنم، مخصوصا مجموعه شعرت با آن عکس عجیب و غریب روی جلدش که تو را نشسته بر روی صندلی نشان می دهد و من همیشه پیش خودم فکر می کنم در آن بالاها هم این طوری هستی اما نمی دانم چه می شود که هر سال در حال و هوای مردادی مرگت، دلم به شور می افتد و هر بار از خودم می پرسم: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و «محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!»