شب گذشته يكي از بچه ها خبر داد كه اسم رمان «نگران نباش» «مهسا محبعلي» رفته است توي ليست نامزدهاي دريافت «جايزه گلشيري». خدا بيامرزد آن بنده خدا را كه كاتب بود و ما رفتيم و گوشه امام زاده طاهر همخانه سمغ چوب كاجش كرديم و حالا اين طور افتاده ايم دنبال اين كه از پشم اسم آن استاد براي خودمان كلاهي ببافيم. خيلي ها را مي بينم يا به هر نوعي باهاشان آشنا مي شوم كه خود را شاگرد كلاس هاي گلشيري معرفي مي كنند. خيلي ها را مي شناسم كه خودشان را ادامه دهندگان راستين راه آن مدرن نويس عصر تكرارهاي ادبيات مي دانند و خيلي ها را هم مي شناسم كه كنار اسم و آن نگاه اسطوره اي هوشنگ مي ايستند و عكس يادگاري براي رزومه شان مي گيرند اما راستش تا به حال كسي را نديده ام كه به درستي بفهمد گلشيري كجاي ادبيات ما بوده و قرار است ادبيات بعد از او با ادبيات قبل از چه توفيري داشته باشد. بسياري از اين جمع كه پشت رمان ها و داستان هاي گلشيري سينه مي زنند حتي نمي دانند مولفه هاي اصلي ادبيات او چيست و اگر به عرق جبين چيزي هم فهميده باشند با كپي كاري محض از آن، كاري مي كنند كه همان يك ذره ارادت ها به استاد هم از بين برود و يك جورايي حال بهم زن شود. اما وقتي كه ديشب شنيدم مهسا محبعلي هم نه براي رمان قبلي اش كه براي اين نگران نباش رفته است توي صف حلوا حلواكنان گلشيري ديگر حتي دلم نيامد سوار مترو شوم و بروم امامزاده طاهر و رو به قبر جناب استاد بايستم و بگويم پس كجاست آن همه شرافتي كه براي قلم قائل بودي كه امروز نام تو را اين طور ميان هيچي و پوچي توي هوا مي تركانند و هر كسي كه به جريان هاي پشت پرده نزديك تر باشد و بيشتر كافه برود و بيشتر پشت چشم براي عوام الناس نازك كند و توي فيس بوكش گوزهاي هوايي در كند از شيريني نام تو كامش شيرين مي شود و به نويسنده نو ظهور و پديده اين دوران بدل مي شود و هر كس ... بگذريم!

مگر همين تو نبودي كه روزگاري دست بچه هاي كم مايه و آس و پاس اما با استعداد را مي گرفتي و مي آوردي سر كلاس ها و يا دم مرگت هر كه به بيمارستان مي آمد سراغ يك كتاب را بهش مي دادي كه يك جايي لاي دستمالي پيچيده شده تا برود و زندگي تو را در قالب خواننده آن ادامه دهد؟ حالا چه شده است كه صف بغل كننده هاي نامت بايد از ميان سوسول نويسان انتخاب شوند و مدال گلشيري را به سينه خالي از دردشان بياويزند؟ من اما خيلي چيزي نمي دانم، نه كتابي را به چاپ رسانده ام و نه شب ها پاتوق گران قيمتي در كافه ها و لا به لاي خانه هاي بالا شهر دارم، شايد كليشه باشد كه توضیح بدهم وضعم چيست و به چه نوعي از نوشيدني فضايي(!) قناعت مي كنم اما مهم اين است كه قرار نيست بگويم مسلماني به سجده کردن در برابر قبله گاه من است، حرفم اين است كه تو به حاشيه اي از ادبيات روز توجه مي كردي و سعي مي كردي پرو بال شان بدهي كه حالا حسابي در نبودن تو به حاشيه رفته است. البته ما را از حاشيه بودن و حاشيه نشستن باكي نيست كه در حاشيه چيزهايي يافته ايم كه حضرات براي داشتنشان نياز به خودارضايي كاغذي دارند اما سوال اينجاست كه دارندگان بنياد گلشيري چطور به خودشان اجازه مي دهند با انتخاب هايي از اين دست چوب حراج به ياد ارجمند استاد در ذهن و ضمیر ديگران بزنند؟!. سوال اينجاست كه آيا در كنار جايزه هاي حكومتي كه رمان هاي تهي و تبليغاتي را مي خواهند به زور به مردم حقنه کنند درست است كه جايزه هاي ادبي مستقلي چون گلشيري هم همين كار را در قالب ديگري انجام دهند؟


ادبيات ساده فهم، «ادبيات فرني» همين است كه نويسنده مجبور شود خودش را به اثرش سنجاق كند و حلوا حلوا كند تا كشته مرده بيابد بلكه به يمن همين كارها، خودش را به ليست جايزه ها پيوست كند وگرنه به عنوان كسي كه رمان هاي محبعلي را خوانده و مي داند توانايي او تا چه حد است حاضرم قسم بخورم كه خيلي از بچه هاي دانشجو، بسياري از كساني كه حتي اسمشان را هم نشنيده ايد و همين جا توي وبلاگ ها داستان هايشان را به رايگان در اختيار مردم مي گذارند به مراتب آثار بهتر و داستاني تري نسبت به رمان نگران نباش محبعلي نوشته اند و مي نويسند. آيا اين افراد بايد در چنين بنيادهايي وكيل مدافع داشته باشند تا صدايشان به گوش داوران و اسپانسرها و شركت كنندگان كافه نشين برسد؟ ياد استاد بخير كه بيشتر دنبال كشف همين ظرفيت ها بود و جاي جايش كافه نشيني هم مي كرد...!