كابوس
باور نمي كردم، انگار كابوس مثل يك رودخانه است، هر چه قدر كه فكر مي كني داري بر خلاف جهت آبشار شنا مي كني، باز هم داري به سمت مرگ مي روي. دست و پا زدن بي فايده است، تنها لحظه هايي است كه تنهايِ تنهايِ تنها مي شوم و بايد با تمام آن چيزهايي كه در ذهن پرورانده ام يكه و تنها بجنگم و چه جنگي نابرابرتر از اين. باور نمي كردم كه كابوس مي تواند مثل فيلمي روي پرده بيافتد، فيلمي از بدتر لحظه هاي زندگي من در بدترين حالت هايي كه فكرش را هم نمي شود كرد! خواب نبود، كابوس بود، كابوسي براي انتقام ناكرده ها از من و من در رختخواب ماندم و آن ها را پذيرفتم، گفتم به نزديكم بياييد، گفتم زخم تمام دردهايتان را درون زخم چركين من بريزيد، پدر آمد و انتقام جنگ را از من گرفت، مادر انتقام پدر را، دوست انتقام تمام چيزهايي را كه خواسته و نتوانسته انجام دهد، برادر انتقام تمام روزهايي را كه از من كوچكتر بوده و آشنايان، انتقام تمام آرزوهايشان را... دنده هايم تير مي كشيد، عرق كرده بودم و تنهاتر از هميشه از كسي كه نامش را خدا گذاشته ام مي خواستم كه مرگم را سرعت ببخشد. با اين همه شب تمام شد، بيدار شدم و دهانم طعم گس مردي را داشت كه پله هاي مرگ را رفته و بازش گردانده اند. بيدار شدم و فهميدم كه در رودخانه كابوس، تقلا براي فرار از سقوط غير ممكن است. بيدار شدم و تنها بودم...