درباره شوخي و اين كه چرا شوخي ما را ناراحت مي كند

دارم به موضوع شوخي فكر مي كنم. اين كه چرا شوخي ها در نهايت به ناراحتي، قهر و حتي تكفير ختم مي شوند؟ اين كه چرا اصولا شوخي به معناي واقعي آن نمي تواند در ميان ما و در جامعه فعلي وجود داشته باشد؟ دارم به آن زن فكر مي كنم، زن كارمند اداره بايگاني ثبت احوال شيراز كه چطور خودش را به زحمت انداخت و از مهران مديري شكايت كرد و بعد مضحكه دست همه شد؟ كاش اندكي طاقت خود را افزايش مي داد، لبخندي مي زد و به بچه هايش مي گفت؛ اين واقعا منم؟!

هر بار كه شوخي ام باعث رنجش دوستان، همكاران و آشنايان مي شود در ابتدا خودم را محاكمه مي كنم كه چرا دل یک نفر را با شوخی خودم شکسته ام، بعد فکر مي كنم مگر آن شوخي چه بوده كه بايد زمينه ناراحتي كسي را به وجود بياورد؟ آیا شوخی بدی بوده، آیا ... ؟

سوالات زیادی در اين باره تا به حال از خودم پرسیده ام، مخصوصا این که متهم به «کوچک بودن» نيز مي شوم و اين كه ديگران خيلي بزرگند و حوصله بچه بازي را ندارند. اين وقت ها یاد حرف میلر مي افتم که می گوید: «اشتباه بزرگان بخشیدنش سخت تر است.» معمولا هم طرف را با تمام سادگی و از کوره دررفتگی اش مي بخشم اما احساس می کنم هر بار که چشمم به چشمش بیافتد این سوالات را از خودم بپرسم:

چرا دامنه شوخی ها اینقدر باید محدود باشد؟

چطور یک نفر به خودش اجازه می دهد از یک شوخی ناراحت شود؟

چطور فرهنگ شوخی در ما جا نیافتاده و از این جمله مضحک «باهم خندیدن به جای به هم خندیدن» تنها در مواقعی استفاده می کنیم که «من» در مرکز آن «ما» قرار گرفته باشد؟

اولین تئاتر انسان های اولیه که به آن ساتیر می گویند، طنز و مضحکه اشراف و بزرگان است. ساتیر نویس ها با مضحکه اندام جنسی، توانایی هایی جنسی افراد مانند ارگاسم، زاد و ولد و لذت بردن و قیافه افراد، قدرت، طبقه و ثروت آنها را به تمسخر می گرفتند و به نوعی با سیستم سیاسی، اقتصادی و اخلاقی اطرافشان مبارزه می کردند. در دوره های بعدی نیز طنزپردازان بزرگ جهان به وسیله کلمات آغشته به شوخی، سعی در پالایش جهان و عاری کردن افراد از خصلت های بد و مبارزه با سیستم های احمقانه سیاسی، اخلاقی و اعتقادی داشتند. موضوعی که امروز وقتی که نگاه می کنم، می بینم که در درون ما نهادینه نشده است. البته ما شوخی را دوست داریم، اما شوخی های لوس و بی مزه ای را که به ما کاری نداشته باشند، حرفه و شخصیت و منش ما را نشانه نرفته باشند و به جهان بیرون مربوط باشند. هاله ای دور «من» ما قرار دارد که هر گونه شوخی با آن نوعی جرم و شاید هم گناه محسوب می شود.


یاد آن زنک کارمند بایگانی شیراز می افتم که از مهران مدیری شکایت کرده بود، او مقصر نیست، مقصر تک تک ما هستیم که به طنز به عنوان لودگی نگاه می کنیم؛ می خندیم به آن تنها زمانی که دامن ما را نگیرد و همین که گرفت، سگ می شویم، من سگ می شوم، تو و همه. در همه شئونات زندگی توی سرمان می زنند، تحقیرمان می کنند، بهمان می فهمانند که کوچک، ذلیل، جیره خوار و پر از گناه و معصیت هستیم اما اینها در ما جمع می شود، مثل فنر متراکم می شویم و در درون خودمان برای خودمان یک «من» مقدس می زاییم، مثل همه چیزهای مقدس اطرافمان که هیچ شوخيي، هيچ توهینی و هيچ هتك حرمتي نباید به آن ها بشود انگار که همه چیز روحی قدسی در خود دارد تا آنجا که به «ما» وابسته باشد.

توقع تحول و تغییر داریم بدون این که بدانیم و بپذیریم که روند این تغییر چگونه است، از کجا می گذرد و کجا باید شروع شود. پای اینترنت و فیس بوک می نشینیم و مثل داوران، مثل کسانی که خودشان را معیار و اصل قرار می دهند، مدام گله می کنیم از سگ جانی و وابستگی آدم ها به منصب هایشان اما هیچ وقت زمینه این تغییر و تحولات را در محیط کوچک ذهن خودمان فراهم نمی کنیم. امر قدسی تا اینجا، دقیقا تا درون پوست و گوشت و استخوان با ما یکی شده است و ما حالا دیگر، آن را جزئی از خودمان می دانیم و بی تفاوت به آن، قصد تحول داریم، عبور از جاده ای گل آلود بدون لکه شدن پاچه هایمان!

دوستان طبع طنز من را می شناسند، بهلول وار و گاهی تا سر حد توهین به خودم هم پیش می روم، حتی آن دوست بی گناهي هم كه ممكن است از من ناراحت شده باشد، می داند که من چگونه محیط اطرافم را با همین مسخره بازی ها به چالش می کشم، سیستمی که در آن کار می کنم، سیستمی که در آن زندگی می کنم و حتی اعتقادات خودم و دنیای اطرافم را. همه اینها خوب و خنده دار است تا زمانی که کاری با مخاطب نداشته باشد اما همین که ربطی پیدا شد، لب برچیدن و اتهام و افترا و «کوچک» خواندن طنزپرداز آغاز می شود. ساتیرها در دوره هایی که فرهنگ و بلوغ انسانی در جامعه اروپایی داشت قد می کشید، همیشه از محبوبان اجباری بودند اما در جامعه ما، طنزپردازان خوب هم حتی می توانند با ناراحت شدن یک زن کارمند بایگانی شیراز، متلاشی شوند، از بین بروند، تحقیر شوند و بی کار گردند.

برای همین است که رصد از پشت میکروسکوپ اینترنت بدون داشتن دستی در آتش، زیباترین و روشنفکرمابانه ترین کار موجود است، این طور می شود بدون دخالت در بازی برد و باخت، به قضاوت نشست و طرف برنده را به خود نسبت داد. این طور است که بدون ایجاد ظرفیت جدید در خود، می توان به تلاش های مذبوحانه دیگران نگاه کرد و به نتیجه اندیشید. من برایم فرقی نمی کند که ساتیری در عصر کهن باشم که قدرت و ثروت و اخلاقیات جامعه بحران زده آن دوره را به نیشخند بگیرم یا کارمندی ساده در میان هزاران کارمند گمنام و ناشناخته که به مطایبه و طنز به نقد فضای اطرافش می پردازد و لبخندی را بر لب چند همکار خود می نشاند. بله دوست من، من کوچکم، کوچکتر از آنی که حتی فکرش را بکنی، مثل یک دانه ماش در پنجه نمی آیم!

در جامعه اي كه حضور ما يك وضعيت ترا‍ژدي- كميك دارد، كساني كه با شوخي غريبه اند، ترجيح مي دهند در وضع فلاكتبار جامعه تغييري ايجاد نكند، اينها بيشتر طرفداران تراژدي هستند، كساني كه چشم شان براي گريه و دلشان براي ترحم آماده است، اما تا به حال به ابزار طنز به عنوان يكي از اصلي ترين روش هاي اصلاح در جامعه فكر نكرده اند زيرا مي ترسند كه روزي اين تيغ برنده دست خودشان را هم ببرد! در چنين وضعيتي من ترجيح مي دهم دلقك اين سيستم باشم، بخندم، بخندانم و وضعيت را به وضعيت بهتر تغيير دهم و كلاه از سر براي چاپلين بزرگ، جيم كري و امثال اين ها بردارم.

الغرض من وظیفه ام را در قبال طنز با تغییر روحیه خودم و آماده شدن برای تخریب شخصیت خویش آغاز کرده ام، اما کسانی که ماندند و در جا می زنند باید برای رهایی از این موضوع فکری بکنند و الا تیغ تیز طنز من هم که نباشد، زندگی فعلی ما به حد کافی خودش زهر دارد که به جان تک تک مان بریزد.

نگاهی به فیلم روزی روزگاری آمریکا؛ چرا باید یک عاشق، معشوقش را مورد تجاوز قرار دهد؟

یکی از زیباترین بخش های فیلم روزی روزگاری آمریکا، بخشی است که رابرت دنیرو، الیزابت مک گاورن را برای خوردن شام به هتل پرزرق و برقی می برد و بعد به او تجاوز می کند. این هتل که در شهر ونیز قرار دارد در نهایت زیبایی آراسته شده و زیبایی و فخر آن آنگاه بیشتر می شود که زن در می یابد، دنیرو این هتل را برای یک شام دربست اجاره کرده است. شامی غم انگیز خورده می شود، من را یاد شامی می اندازد که فروتن و تهرانی در قرمز خوردند، با چشم های پر آب عشق را در نگاه هم جستجو کردند و آنگاه بی آن که گرمی از غذا خورده شود، این مراسم نفس گیر خاتمه می یابد. دنیرو و مک گاورن در حاشیه ماسه ای ساحل اندکی دراز می کشند و با آغاز شب در حاشیه خیابان کمی قدم می زنند و در حالی که ماشین شخصی دنیرو کنار آنها آرام آرام می آید دنیرو به زن پیشنهاد با هم بودن می دهد. زن این پیشنهاد را نمی پذیرد و در نهایت مورد تجاوز جنسی قرار می گیرد آن هم در ماشین و آن جلوی چشمان راننده و بینندگان.

دلم می خواهد کمی روی این صحنه متمرکز شوم و به عمق احساس فاعل و مفعول این رابطه پی ببرم. سوال این است که چرا باید یک عاشق، معشوقش را مورد تجاوز قرار دهد؟

پاسخ اول: دنیرو اصلا عاشق زن نیست و به او به چشم یک جنس ماده نگاه می کند.

رد استدلال اول: به نظر می آید چنین قرائتی از این صحنه بیش از هر چیز مربوط به ما ایرانی ها باشد. سرجیولئونه در جای جای فیلمش آزادی جنسی این گروه خشن را به تصویر کشیده و نشان داده که آنها در این زمینه عقده محور نیستند. از طرف دیگر رابطه برقرار شده آنچنان که باید و شاید کام بخش نیست که این رابطه را صرفا به خاطر ارضاء شدن بدانیم.

پاسخ دوم: دنیرو با این کار قصد اثبات قدرت مردانه به یک زن را داشته است.

رد استدلال دوم: به نظرم این استدلال فمنیستی هم چندان درست نیست. چشمان سبز وحشی مک گاورن آنچنان غروری در کل فیلم دارد که حتی مورد تجاوز قرار گرفتن هم چیزی از آن نمی کاهد، به عکس احساس می کنم دنیرو با این کار خود غرور خود را شکسته و نشان می دهد که چقدر یک مرد می تواند به یک زن وابسته باشد. از سوی دیگر سکوت و گریه زن هم در این سکانس به نظرم هیچ ربطی به اعتراض یک زن مورد تجاوز قرار گرفته ندارد. زن ناراحت است از این که به این شکل با او رابطه جنسی برقرار شده اما در عین حال به نظر می رسد که با سکوت لعنتی که دارد هیچ وقت نمی شود فهمید که از عشق بازی با دنیرو ناراحت می شود یا خیر بنابراین به نظرم قرائت های فمنیستی در این جا کارساز نیست چرا که زن در سکوت به سر می برد و اتفاقا به نظرم این اقدام دنیرو دقیقا تلاش مردانه ای برای شکستن این دیوار دفاعی سکوت زن است. به عبارت دیگر، دنیرو در برابر انفعال زن نسبت به پاسخ دادن به احساس او، او را مورد تجاوز قرار می دهد به امید ایجاد فرکانس تازه ای از رد یا تایید نظر وی.

پاسخ سوم: زن از ابتدا نیز آرزوی چنین اقدامی را دارد، او می خواهد که مورد تجاوز قرار بگیرد تا یک بار برای همیشه از شر دنیروی گنگستر، عشق مالاخولیایی او و زندگی پر فراز و نشیبش راحت شود. در اینجا دو دیدگاه را می شود مطرح کرد: اول این که در نظر زن، تجاوز جنسی از سوی عاشق نوعی مهر پایان به یک را بطه عاشقانه حتی یک طرفه است. دوم این که زن با این تفکر که مردها تنها طالب جسم او هستند، تجاوز را می پذیرد تا به عشق دنیرو یک بار برای همیشه ادای دین کرده باشد.

رد استدلال سوم: در پاسخ به این دو استدلال فکر می کنم که در مسئله اصلی که موضوع مورد تجاوز قرار گرفتن است دچار عدم وجود نوعی روانشناسی هستیم. در صفحات حوادث روزنامه ها با دو نوع زن مورد تجاوز قرار گرفته برخورد کرده ام؛ زنانی که پس از آن اتفاق ناگوار به کوچکترین مسائل جنسی واکنش بسیار منفی نشان می دهند و زنانی که پس از تجاوز هویتشان تغییر می کند و به نوعی فاحشه (غیر معلوم و یا محرز) بدل می شوند. بنابراین وقتی که در سکانس های پایانی فیلم در می یابیم که زن با دشمن اصلی دنیرو ازدواج کرده و حتی از او بچه دار هم شده است و حالا دیگر با او نیست و البته فیلم هم بیش از این توضیح نمی دهد به نوعی احساس می شود که زن پس از مورد تجاوز قرار گرفتن توسط دنیرو به زنی بدل شده که دیگر رابطه جنسی برایش از درجه اعتبار ساقط است.

در میان این استدلال ها و نگاه به چند شخصیت مشهور مورد تجاوز قرار گرفته در فیلم ها، به نظرم می رسد که تعبیر رابطه جنسی در میان مرد و زن کاملا متفاوت و کاملا در تناقض با یکدیگر قرار دارد. همانطور که چند وقت گیش در مجله علم زندگی نوین آمریکا خواندم مردها بیش از زن ها به این موضوع فکر می کنند و بیش از زن ها در مورد آن برنامه ریزی کرده و به آن شاخ و برگ می دهند بنابراین طبیعی است که برداشت های مختلفی هم در این باره داشته باشند. سکانس تجاوز در فیلم آخرین تانگو در پاریس، غیرقابل بازگشت، داگویل و روزی روزگاری در آمریکا بیش از هر چیز نشان دهنده اختلاف تعابیر مردو زن و حوزه روابط جنسی است و نشان دهنده تفاوت نگاه مرد و زن در رابطه میان عشق و سک..س. 

درباره فيلم مستند هانيبال الخاص

فیلم مستند "هانیبال الخاص" در جلسه نمایش هفتگی انجمن مستندسازان سینمای ایران به نمایش درمی آید.
این مستند به زندگی و آثار زنده‏یاد هانیبال الخاص، نویسنده، شاعر و نقاش معاصر می‏پردازد. در این مستند ضمن گفت‏وگو با زنده‏یاد الخاص، جمعی از نویسندگان، شاعران و نقاشان معاصر مانند محمود دولت آبادی، محمد جواد خردمند، حسن صانعی، فرزانه آقایی پور، محمدعلی عمویی، احمد وکیلی، رضا بانگیز، رضا هدایت، نیلوفر قادری نژاد، ترانه صادقیان، شاهین چرمی و هادی ضیاءالدینی و ... درباره‏ی آثار و شیوه‏ی آموزش الخاص به اظهار نظر می پردازند.
مستند "هانیبال الخاص" روز دوشنبه 29 آذر ماه، ساعت 17:30 در سالن نمایش خانه سینما، به نمایش درمی‏آید. پس از نمایش هم، نشست پرسش و پاسخ با حضور عوامل فیلم برگزار خواهد شد.
طرح و کارگردانی: سینا یوسف نژاد، تصویر: احمد زاهدی، تدوین: وحید صادقی صفت، تولید: جهانگیر الوندی، دستیار کارگردان و برنامه ریز: نیوشا جی ناک، تدارکات: سمیرا مرادی، تهیه کنندگان: احمد زاهدی و سینا یوسف نژاد.
هیات مدیره انجمن مستندسازان سینمای ایران اعلام کرد: نمایش هفتگی انجمن مستندسازان سینمای ایران، روزهای دوشنبه در خانه سینما، واقع در خيابان بهار جنوبی، كوچه سمنان، پلاك 23، برگزار می شود.

نمایشگاه شاعر مقاومت

گوشه چشم


شب با هزار چشم درخشان و پر زخون
سر می کشد به بستر عشاق بی گناه
نیزار خفته خامش و یک مرغ ناشناس
هر دم ز عمق تیره آن ضجه می کشد
مهتاب می دود که ببیند در این میان
مرغک میان پنجه وحشت چه می کشد

حال مان حالي به حالي است

بهترين از اين نمي شد فضاهاي زيرپوستي اينترنت را تعريف كرد. مرجان در وبلاگش نوشته كه اين فضا شبيه جاده هاي شمال است با پستي بلندي كه ما را عاشق سفر كرده:

می گفت: به من چه که مردم چی میگن! به اون ها چه کار دارم. بیچاره نمیدونست که اون ها هستند که بهش کار دارند و همون هایی که کار دارند  با همون کار داشتناشون، با حرف های صد تا یه غازشون زندگی و آیندشو به دست میگیرند و غارت می کنند.. به تاراج میبرند.. نابودش می کنند هیچ چیزی ازش نمیگذارند وای خدای من جهل چه مرتبه ایست ازآفرینش بی مانند تو؟

***

بسیار شنیده ام که می گویند دنیای مجازی جایی ست که آدم ها میتونند با یک شخصیت مجازی، شخصیتی که خودشون نیستند و ندارند و پر از نیرنگ و فریبه وارد بشن و نباید تو این فضا به کسی اعتماد کرد و .. همون چیزا که همه ی ما زیاد شنیدیم. انقدر شنیدیم که باورش کردیم، مثل خون تو رگ هامون شده یقینی شده اصل شده .. اما!

اما من فکر میکنم که کاملا برعکسه. تو این دنیای مجازی آدما خود واقعیشون هستند، خودی که دوست دارند باشند و اگه به اختیارشون بود، می بودند. خودی که چیزی ست جز نیرنگ و فریب، جز رنگ و ریا، جز ماسک و نقاب . اینجا ظاهر افراد باطنشون هست. اینجا انگیزه فقط بیرون ریختن درون واقعیه مچاله ی خفه شده ایه که سال ها پشت پرده ای که از بدو تولد برای هر کس ساخته شده، قرار داره... اینجا جای حرف های نگفته ست و شعرهای نخونده..

اینجا پدر و مادر مطرح نیست، مدل ماشین و مارک لباس  و آدرس منزل مطرح نیست.. اینجا  ظواهر رنگ باختند. من هستم و تو و او و قلم و نقش آفرینی های دوست داشتنی..

اینجا آسیبی نیست اما سیب هست.. دوستان دوست داشتنی، همدلی و همیاری هست. دعا هست، ناز هست نیاز هست.. اینجا مثل خیابان های شلوغ شهرها و جاده های بیقرار پر پیچ و خم شمال، پره از پستی و بلندیه، پر از چشم انتظاری، از گشت و گذار.. از تصادفات، از شادی و غم ها..  اینجا هم مثل همه جاهای دیگه همه چیز خوب نیست اما جای بدی هم نیست.. اینجا هم مثل همه جا باید احتیاط کرد..

حالم بد جوری حالی به حالی ست..

براي خودم و همه كساني كه كفش شان را لگد مي كنند

ما كنار ايستاده ايم آقا جان، راهتان را بگيريد و برويد! اصلا به ما توجه نكنيد، توجه به چه درد ما مي خورد، فعلا كه دور دور شماست و به قول عمو  پليس، «موش و گربه با هم آب مي خورند و اوضاع دست خوشگلا و جاكشاست!» پس بفرماييد و راهتان را برويد. اصلا اين كفش كهنه به درد لگد كردن نمي خورد، ما هم كه غروري نداريم كه شما بخواهيد آن را بزنيد زمين و بشكنيد. اما اگر خيلي دلتان براي شكستن چيزي تنگ شده و مثل خدابيامرز فلاني عقده جنسي داريد مي توانيد همين غرور ناقابل را هم بشكنيد و برويد. ما گدا هستيم، از لباسمان، از ريختمان، از نوع حرف زدنمان و از همه مهمتر از نوع فكر كردنمان معلوم است. ما گدا هستيم، گداي پول، گداي محبت، گداي پشت گرمي، گداي عشق، گداي صندلي و گداي هر چه كه نداريم. ما كلا همين طوري هستيم اما گدا بودن خيلي بهتر از عقده اي بودن است. ما عقده شما را كه پول داريد، زن و بچه خوش برو رو داريد، صندلي داريد، دوست دختر آنچناني با باسن سايز بزرگ داريد و هر آن چه كه داريد را نداريم. ما گداي همين ها هستيم و همين ها را هم گدايي مي كنيم. از شهرستان آمده ايم به اينجا كه آخر سرزمين است و بعد قرار داريم از همين جا يك ضرب بليط بگيريم برويم خارج. ما گداي آزادي افغانستاني هستيم، آن جايي كه تكليف همه چيز كم كمك دارد روشن مي شود. ما كنار همين خيابان ايستاده ايم و تا آن خانم موفرفري و شبدري آ‍ژانس هوايي، بليط پروازمان را صادر كند همين گوشه كنار، حتي توي جوي آب مي خوابيم، مي نشينيم، دوباره مي خوابيم و گدايي مي كنيم. پس واقعا لازم نيست خونتان را به خاطر ما كثيف كنيد، نيازي نيست دروغ بگوييد كه از ما بدتان مي آيد، نيازي نيست كه موبايلتان را جواب ندهيد تا ما خفيف بشويم، ما خفيف هستيم، اصلا هر چه شما بگوييد هستيم. مي توانيم يكي به نيابت همه بيايد و اينها را بنويسد و امضا بدهد كه خفيفيم، شما خوبيد، فقط شما خوبيد!

ما كنار ايستاده ايم با هدفن هايي كه راك و رپ پخش مي كنند. ما كنار ايستاده ايم و زمستان هم كه بيايد با اتانل خودمان را گرم نگه مي داريم، با همين نوشته هاي الكي، با فيس بوق با همين وبلاگ مسخره، گرم مي مانيم و خودمان را زنده نگه مي داريم تا خانم موفرفري تلفن لعنتي اش تمام شود و اي تيكت ما را صادر كند. ختم شر ما از همديگر همان جاست. لحظه اي كه يارو در چشمان ما نگاه مي كند و ما در چشمان او، بعد نگاهي به ورق هاي جلوي چشمش مي اندازد و مهري را محكم مي چسباند رويشان. ما خواهيم رفت، در زمستان يا تابستان يا پاييز. ما خواهيم رفت با كوچ پليكان هاي مهاجر و ختم شر ما يا شما- چه فرقي مي كند- همانجاست.

اما خيالمان نيست، حتي گاهي اوقات كفش هايمان را جلوتر از لبه جدول مي گذاريم تا شما اگر دلتان خواست له اش كنيد، خاكي اش كنيد، بعد بر مي گرديد و فحش مي دهيد، ما لبخند مي زنيم، عين افغاني ها كه روزگاري فحش مي شنفتن و مي خنديدند، مي خنديم و منتظريم تا بليط مان صادر شود و كوچ كنيم آن وقت است كه به قول عموپليسه: ختم شر هم خواهيم بود.

نفرت عمومي

به نظرم روزي كه شاملو در دفتر شعرش نوشته:

« در نيست

راه نيست

شب نيست

ماه نيست

ما بيرون زمان ايستاده ايم

با دشنه تلخي در گرده هايمان...» درست حال و احوال و حالت هاي اين روزهاي من را داشته است. بي زاري مطلق، بي اعتمادي، تنهايي و از همه مهمتر تنفر! اين ها يك حس شخصي است. در ميان دوستانم هم وضع به همين منوال است، پدر و مادر و خانواده ام هم احساس مي كنم كه همين تنفر و بي زاري مطلق را نسبت به دنيا دارند. چند وقت پيش داشتم وبلاگ توكا نيستاني را مي خواندم و ديدم كه در توجيه رفتنش از ايران نوشته: «از زندگی مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحی درس می‌دادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده می‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هایی می‌کردم که مجاز نبود، بجای سریال‌های تلویزیون خودمان کانال‌هایی را تماشا می‌کردم که مجاز نبود، به موسیقی‌ای گوش می‌کردم که مجاز نبود، فیلم‌هایی را می‌دیدم و در خانه نگهداری می‌کردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به "فیس بوق" می‌زدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدم‌های دوست‌داشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانی‌ها با غریبه‌هایی معاشرت می‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صدای بلند می‌خندیدم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح می‌دادم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌ام هیچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر می‌کردم که مجاز نبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و... درست است که هیچ‌وقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تک تک آن‌ها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر این‌که همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم می‌داد...»

در اين ميان هر كسي هم كه حس و حالش بهتر است و احساس مي كند در موقعيت ظهور و از اين حرف ها قرار گرفته بيشتر از خود دورم مي كند، حتي اگر از بهترين دوستانم باشد. آقايونى! خانم ها! من در حال انجام زندگي مجرمانه هستم، طرز تفكرم در اين مملكت مجرمانه است، با قوانين نمي خواند، مهماني هايم از روي عرف نيست، عشقم به آدم ها يك تعهد اجتماعي دينمدارانه نيست، نوشيني ها و خوردني هايم، فيلم ها و موسيقي هايم، آرشيو عكس ها و نقاشي هايم  و از همه مهمتر آدم هايي كه دوست دارم مخلوع شمايند. من يك مجرم هستم و دوست ندارم كه زندگي مجرمانه ام را تغيير دهم. دفاع از ارزش هايي كه هر روز و همه جا دارند از آن  دفاع مي كنند هم يكي ديگر از آن چيزهايي است كه اگر از آدم هاي اطرافم سر بزند خيلي راحت دو سه ماهي حال ديدنشان را از دست خواهم داد.


نقطه تاريك ماجرا در اين ميان اين است كه احساس مي كنم اين تنفر، حالتي عمومي به خود گرفته، توي تاكسي كه مي نشينم، كنار مسافران اتوبوس و مترو، در ميان دوستان و حتي همكاران و حتي رئيس و روسايي كه بهشان نمي آيد منتقد باشند، اين حالت تنفر را در برخوردهايشان، در صحبت هايشان و... احساس مي كنم.

من تنهام، در كنار ميليون ها تنهايي كه اين روزها در كنار خودم احساس مي كنم و مدام به ياد حرف پدربزرگم مي افتم كه معتقد بود اگر روزي حق كسي ناحق شود مردم زير بار حيثيت و آبرو و خون ريخته شده طرف خواهند ماند و به اين زودي ها نجات پيدا نمي كنند. سرزمين نفرين شده اي كه روزگاري در قصه ها و اسطوره ها باز مي شناختم اكنون در كنارم دارد نفس مي كشد، كشور آخرين ها، كشوري كه هر روز باز انفجار بمبي صبح را آغاز مي كند و شب با خاكسپاري اجساد تمام مي شود و مردمش در تمام طول خواب شب كابوس مي بينند! من در چنين سرزميني در كنار ميليون ها تنها، تنهايم.

هيچ كس با هيچ كس سخن نمي گويد

كه خاموشي به هزار زبان در سخن است

بر مرده هاي خويش نظر مي افكنيم

با طرح خنده اي

و نوبت خويش را انتظار مي كشيم

بي هيچ خنده اي

حال امروز از زبان فال حافظ

كم كم دارم به اين فال اينترنتي گوشه وبلاگم ايمان مي آرم. عالي بود انتخابش

تفاله اي در دنياي خاكستري

دوست لطف كرده و اين نوشته را در كامنت وبلاگم قرار داده، خوشحال مي شوم نامش را هم بدانم

دور تسلسل متزلزل مرا يك نفر بيايد جواب بدهد، مگر ايستادن چقدر سخت خواهد بود در سكون اين همه سكوت؟ تو بگو ....تو كه میتوانی ديكته هاي نانوشته ام را غلط بگيري پدر....

رها كن اين همه آشوب را ، قيدش را بزن همراه يك رگ لامذهب كه به هيچ نبضي نمي رساند تو را ، در شريان اين همه عطش، كه سيري نمي گيرد اين بي صاحاب.

وتفكري از پس ، كه گاه با يك هيوهاي دل مشغولي اشتباه مي گيريش، تو را به هيچ جا كه نه، به كجايي ناآباد مي رساند ....برگرد، از اين همه خنده هاي ضبط شده، جربده اين نقش نيش خند به شمائل وسعتت را.... هيكلت را .

مكانيزه شده‌اي، تفاله ي زندگي در دنياي خاكستري ديگراني...همين..... نگاه كن!!!!! كاش مي دانستي نگاه كردن چيست و مي فهميدي كه توفير دارد با ديدن با تماشا كردن و البته كه همشان به يك گه بيشتر نميرسند. به تاريكي كه نگاه كني مطلق ها را بيشتر ميفهمي در تئوري نسبيت....( از مقعدم ميره ايدئولوژي و ايسم و.....)

چشمانت غرق ملاطفت و حسن نيت است،آنچنان با نوك پنجه از كنار زندگي مي گذري كه هيچ شنيده نمي شود از تو .و مرگت نيز جز صداي ريزش برف بر برف ايجاد نخواهد كرد.

انچنان دلتنگتانم که کوه.....

من ايمان دارم نجات دائمي دنيا از انهدام و ويراني،به خاطر انسان هايي از قبيل توست كه هرگزدیده نمیشوند..( مرگ نزدیک است_ دنيارا حسابي بچسب رفیق، ميترسم نكبت بار تر از چيزي شود كه هست)

کاش بشود یکبار دیگر تورا دید و در آغوشت گرفت کاش...

نکته: مهران مدیری

مهران مدیری: استاد مشایخی برای من بسیار قابل احترام است. آن دیالوگ زیبا در کمال الملک را هرگز فراموش نمی‌کنم وقتی استاد نقاش به ناصرالدین شاه گفت: در ممالک دیگر هنرمند چون من فراوان است و آنها همه را به غایت تکریم می‌کنند. اما در اینجا فقط من یک نفر هستم و شما با من چه کردید

ژان پل سارتر:جمهوری سکوت

 

 "ما هيچ وقت به اندازه دوران اشغال توسط آلمان‌ها آزاد نبوده‌ايم. ما همه حقوقمان و اولاً حق بيان را ازدست داده بوديم. هر روز، رو دررو، به ما توهين می‌شد و بايد سكوت می‌كرديم؛ ما را دسته دسته تبعيد می‌كردند، به نام كارگر، يهودی و زندانی سياسی؛ هر جايی، روِی ديوارها، در روزنامه‌ها و بر رو‌ی پرده سينما، آن تصوير بی‌روح و دل به هم‌زنی را می‌ديديم كه جباران می‌خواستند از خودمان به خوردمان بدهند و، به خاطر همه اين‌ها، ما آزاد بوديم."

از آن جایی كه به نظر می‌رسید زهر نازی در ذهن ما رخنه كرده است، هر اندیشه صحیحی یك پیروزی به شمار می‌آمد؛ از آن جایی كه یك پلیس تمام عیار در پی آن بود كه ساكتمان نگه دارد، هر سخنی اعلام دوباره اصولمان محسوب می‌شد؛ از آن جایی كه ما را به دام انداخته بودند، هر حركت ما ارزش یك تعهد را می‌یافت. اوضاع و احوال غالباً دهشتناك مبارزه ما‌، نهایتاً این امكان را برایمان فراهم می‌آورد كه، بدون نقاب و بدون حجاب، آن وضعیت بی‌قرار كننده و تحمل ناپذیری را زندگی كنیم كه شرایط انسانی می‌خوانندش.

تبعید، اسارت و علی‌الخصوص مرگ (كه از مواجهه با آن در دوران‌های خوش‌تر شانه خالی می‌كنیم) دغدغه دائمی ما می‌شد. می‌آموختیم كه این‌ها نه اتفاقات قابل اجتنابند و نه حتی تهدیدات همیشگی و ظاهری: این‌ها سهم ما، سرنوشت ما و اساسا واقعیت ما به مثابه انسان است؛ هر لحظه از زندگی‌مان تعبیر كامل این عبارت پیش پا افتاده بود: "انسان فانی است" و هر تصمیمی كه هریك از ما برای خود می‌گرفت تصمیمی معتبر به حساب می‌آمد چرا كه رو در روی مرگ گرفته می‌شد، چرا كه هر بار می‌توانست به صورت "مرگ بهتر است تا..." بیان شود.

من در این جا روی سخنم آن دسته سرآمد از ما نیست كه در نهضت مقاومت بودند، بلكه همه آن فرانسویانی است كه در هر ساعت شبانه روز در این چهار سال گفتند نه! اما سبعیت دشمن هریك از ما را به منتهی الیه این طیف سوق داد و از خودمان سؤالاتی را پرسیدیم كه كسی از خود در زمان صلح نمی‌پرسد؛ هریك از آن‌هایی بین ما كه از جزئیات مقاومت اطلاع داشتند - و كدام فرانسوی دست كم یك بار در این موقعیت قرار نگرفته بود؟ - با اضطراب از خود می‌پرسیدند: "آیا اگر شكنجه شوم، تاب می‌آورم؟"

به این ترتیب پایه‌ای‌ترین پرسش آزادی مطرح می‌شد و ما مشرف به ژ‍رفترین معرفتی بودیم كه انسان می‌تواند از خودش داشته باشد. چرا كه راز انسان عقده اودیپ یا عقده حقارت نیست، بلكه حد آزادی خویش است، توانایی وی در مقاومت در مقابل مصیبت و مرگ است. شرایط كوشش كسانی كه درگیر فعالیت‌های زیرزمینی بودند برایشان تجربه جدیدی فراهم آورد؛ آن‌ها مانند سربازان در روز روشن نمی‌جنگیدند. آن‌ها تنها به دام می‌افتادند و در تنهایی در بند می‌شدند.

بی‌یار و یاور و بی‌دوست و رفیق مقاومت می‌كردند، تنها و برهنه پیش روی جلادانی قرار می‌گرفتند كه صورتشان تراشیده بود، خوب خورده و خوب پوشیده بودند و بر جسم بی‌نوای آن‌ها می‌خندیدند، شكنجه‌گرانی كه وجدان بی مشكل و قدرت اجتماعی‌شان ایشان را محق جلوه می‌داد. تنها، بدون دستی محبت‌آمیز یا كلامی تشویق كننده. به هر حال، در بن تنهایی‌شان، داشتند از دیگران حمایت می‌كردند، همه دیگران، همه رفقای آن‌ها در نهضت مقاومت. یك كلمه كافی بود كه ده‌ها و صدها دستگیری دیگر رخ دهد. مسئولیت تمام عیار در تنهایی تمام عیار - آیا این همان تعریف آزادی ما نیست؟

این محرومیت، این تنهایی، این مخاطره عظیم برای همه یكسان بود. برای رهبران و افراد آن‌ها؛ مجازات برای كسانی كه پیغام‌ها را می‌رساندند، بی‌آن كه بدانند محتوای آن‌ها چیست و برای كسانی كه كل نهضت مقاومت را فرماندهی می‌كردند یكسان بود؛ اسارت، تبعید و مرگ. هیچ ارتشی در جهان وجود ندارد كه خطر برای فرمانده كل آن با یك سرجوخه چنین یكسان باشد و برای همین نهضت مقاومت یك جمهوری راستین بود؛ سرباز و فرمانده در معرض همان خطر، همان طردشدگی، همان مسئولیت تمام عیار و همان آزادی مطلق درون این نظام بودند.

به این ترتیب، در خون و تیرگی قوی‌ترین جمهوری‌ها بنا شد. هر یك از شهروندان این جمهوری می‌دانست كه مدیون همه دیگر است و فقط می‌تواند بر خودش تكیه كند؛ هر كدام از آن‌ها در تنهایی‌اش به نقش تاریخی خود واقف بود. هر یك از آن‌ها، در مقابله با جباران، پای قراردادی آزادانه و غیرقابل فسخ با خود ایستاده بود‌ و با انتخاب آزادانه خود، آزادی را برای همه انتخاب می‌كرد. این جمهوری بدون نهادها، بدون ارتش و بدون پلیس چیزی بود كه هر فرانسوی می‌بایست در هر لحظه به دست می‌آورد و بر آن علیه نازیسم شهادت می‌داد. كسی در وظیفه‌اش در نماند.

ما امروز در آستانه جمهوری دیگری هستیم: باشد كه این جمهوری كه در روشنی روز برپا می‌شود فضایل تلخ آن جمهوری شب و سكوت را حفظ كند.

 

ژان پل سارتر - 1944

 

برگرفته از: وبلاگ فلسفه علم / ترجمه از مهدی نسرین

نگاهی به فیلم روزی روزگاری آمریکا؛ چرا باید یک عاشق، معشوقش را مورد تجاوز قرار دهد؟

یکی از زیباترین بخش های فیلم روزی روزگاری آمریکا، بخشی است که رابرت دنیرو، الیزابت مک گاورن را برای خوردن شام به هتل پرزرق و برقی می برد و بعد به او تجاوز می کند. این هتل که در شهر ونیز قرار دارد در نهایت زیبایی آراسته شده و زیبایی و فخر آن آنگاه بیشتر می شود که زن در می یابد، دنیرو این هتل را برای یک شام دربست اجاره کرده است. شامی غم انگیز خورده می شود، من را یاد شامی می اندازد که فروتن و تهرانی در قرمز خوردند، با چشم های پر آب عشق را در نگاه هم جستجو کردند و آنگاه بی آن که گرمی از غذا خورده شود، این مراسم نفس گیر خاتمه می یابد. دنیرو و مک گاورن در حاشیه ماسه ای ساحل اندکی دراز می کشند و با آغاز شب در حاشیه خیابان کمی قدم می زنند و در حالی که ماشین شخصی دنیرو کنار آنها آرام آرام می آید دنیرو به زن پیشنهاد با هم بودن می دهد. زن این پیشنهاد را نمی پذیرد و در نهایت مورد تجاوز جنسی قرار می گیرد آن هم در ماشین و آن جلوی چشمان راننده و بینندگان.

دلم می خواهد کمی روی این صحنه متمرکز شوم و به عمق احساس فاعل و مفعول این رابطه پی ببرم. سوال این است که چرا باید یک عاشق، معشوقش را مورد تجاوز قرار دهد؟

پاسخ اول: دنیرو اصلا عاشق زن نیست و به او به چشم یک جنس ماده نگاه می کند.

رد استدلال اول: به نظر می آید چنین قرائتی از این صحنه بیش از هر چیز مربوط به ما ایرانی ها باشد. سرجیولئونه در جای جای فیلمش آزادی جنسی این گروه خشن را به تصویر کشیده و نشان داده که آنها در این زمینه عقده محور نیستند. از طرف دیگر رابطه برقرار شده آنچنان که باید و شاید کام بخش نیست که این رابطه را صرفا به خاطر ارضاء شدن بدانیم.

پاسخ دوم: دنیرو با این کار قصد اثبات قدرت مردانه به یک زن را داشته است.

رد استدلال دوم: به نظرم این استدلال فمنیستی هم چندان درست نیست. چشمان سبز وحشی مک گاورن آنچنان غروری در کل فیلم دارد که حتی مورد تجاوز قرار گرفتن هم چیزی از آن نمی کاهد، به عکس احساس می کنم دنیرو با این کار خود غرور خود را شکسته و نشان می دهد که چقدر یک مرد می تواند به یک زن وابسته باشد. از سوی دیگر سکوت و گریه زن هم در این سکانس به نظرم هیچ ربطی به اعتراض یک زن مورد تجاوز قرار گرفته ندارد. زن ناراحت است از این که به این شکل با او رابطه جنسی برقرار شده اما در عین حال به نظر می رسد که با سکوت لعنتی که دارد هیچ وقت نمی شود فهمید که از عشق بازی با دنیرو ناراحت می شود یا خیر بنابراین به نظرم قرائت های فمنیستی در این جا کارساز نیست چرا که زن در سکوت به سر می برد و اتفاقا به نظرم این اقدام دنیرو دقیقا تلاش مردانه ای برای شکستن این دیوار دفاعی سکوت زن است. به عبارت دیگر، دنیرو در برابر انفعال زن نسبت به پاسخ دادن به احساس او، او را مورد تجاوز قرار می دهد به امید ایجاد فرکانس تازه ای از رد یا تایید نظر وی.

پاسخ سوم: زن از ابتدا نیز آرزوی چنین اقدامی را دارد، او می خواهد که مورد تجاوز قرار بگیرد تا یک بار برای همیشه از شر دنیروی گنگستر، عشق مالاخولیایی او و زندگی پر فراز و نشیبش راحت شود. در اینجا دو دیدگاه را می شود مطرح کرد: اول این که در نظر زن، تجاوز جنسی از سوی عاشق نوعی مهر پایان به یک را بطه عاشقانه حتی یک طرفه است. دوم این که زن با این تفکر که مردها تنها طالب جسم او هستند، تجاوز را می پذیرد تا به عشق دنیرو یک بار برای همیشه ادای دین کرده باشد.

رد استدلال سوم: در پاسخ به این دو استدلال فکر می کنم که در مسئله اصلی که موضوع مورد تجاوز قرار گرفتن است دچار عدم وجود نوعی روانشناسی هستیم. در صفحات حوادث روزنامه ها با دو نوع زن مورد تجاوز قرار گرفته برخورد کرده ام؛ زنانی که پس از آن اتفاق ناگوار به کوچکترین مسائل جنسی واکنش بسیار منفی نشان می دهند و زنانی که پس از تجاوز هویتشان تغییر می کند و به نوعی فاحشه (غیر معلوم و یا محرز) بدل می شوند. بنابراین وقتی که در سکانس های پایانی فیلم در می یابیم که زن با دشمن اصلی دنیرو ازدواج کرده و حتی از او بچه دار هم شده است و حالا دیگر با او نیست و البته فیلم هم بیش از این توضیح نمی دهد به نوعی احساس می شود که زن پس از مورد تجاوز قرار گرفتن توسط دنیرو به زنی بدل شده که دیگر رابطه جنسی برایش از درجه اعتبار ساقط است.

در میان این استدلال ها و نگاه به چند شخصیت مشهور مورد تجاوز قرار گرفته در فیلم ها، به نظرم می رسد که تعبیر رابطه جنسی در میان مرد و زن کاملا متفاوت و کاملا در تناقض با یکدیگر قرار دارد. همانطور که چند وقت گیش در مجله علم زندگی نوین آمریکا خواندم مردها بیش از زن ها به این موضوع فکر می کنند و بیش از زن ها در مورد آن برنامه ریزی کرده و به آن شاخ و برگ می دهند بنابراین طبیعی است که برداشت های مختلفی هم در این باره داشته باشند. سکانس تجاوز در فیلم آخرین تانگو در پاریس، غیرقابل بازگشت، داگویل و روزی روزگاری در آمریکا بیش از هر چیز نشان دهنده اختلاف تعابیر مردو زن و حوزه روابط جنسی است و نشان دهنده تفاوت نگاه مرد و زن در رابطه میان عشق و سک..س.  

قاسم عطایی و رقصندگان در تاریکی

از چپ به راست: علی رجبی، قاسم عطایی، دکتر حسینی، دکتر باقری و رئیس سابق دانشگاه تربیت معلم سبزوار

سیما، شمس لنگرودی و یک وبلاگ تازه

کشف دوباره سیما انصاری در دنیای مجازی این بار با قطعه شعری زیبا از کتاب «مرا ببخش خیابان بلندم» سروده شمس لنگرودی بود. من که با کتاب قزل آلای این هنرمند روزها و شب های زیادی را گذرانده بودم همین که دیدم سیما در نخستین پست وبلاگ تازه اش شعر تازه لنگرودی را آورده این فرض برایم مسجل شد که باز هم انتخابم درست است. انتخاب نه از برای خواندن لنگرودی که برای کشف و به مراتب آشنایی با سیما و زندگی او در کنار همسرش. اما اینقدر تحت تاثیر این جمله ها قرار گرفته ام که نمی دانم باید از سیما نوشت یا از شمس لنگرودی که سروده ای بس بزرگ برای کشته شدگان اخیر قلمی کرده است. این را می گذارم و در کنارش نوشته گوشه وبلاگ سیما را می خوانم که نوشته: «نام خویش را از یاد برده ام.نمی دانم برای نوشتن زندگی باید چند حرف را چگونه کنار هم بنویسم اما هنوز بلدم بنویسم آزادی.» آدم ناخودآگاه به یاد شاملو می افتد و کلا تصاویر توی ذهن به هم می ریزد! لااقل شعر را با هم بخوانیم:

پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند

که مثل پرندگان راست راست می چرخند در هوا

سر ماه حقوقشان را می گیرند.

پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند

که مرگ تو را ندیدند

کاش پر و بالشان در آتش آفتاب تیر بسوزد

ما با زغالشان شعار خیابانی بنویسیم.

پس این فرشتگان پیر شده

جز جاسوسی ما

به چه کار بد دیگری مشغولند

که فریاد ما به گوش کسی نمی رسد.

حتما سراسر شب صدامان می کردی

اما عزیز دلم

زندگان که قادر نیستند صدای ترا بشنوند

حتما سراسر شب

بر دریچه ی سنگینت کوفتی

و ما صدای بم باران را می شنیدیم

که بر گل نامرئی می بارید

و بویی غریب

از گل هایی ناشناخته در شب می پیچید

با دست بسته نمی شود کاری کرد

شب چسبنده، دست و دهانمان را فرو می بندد

و آنچه که می بینی

رویاهای ماست

که مثل مهی بر میخیزد

بر سنگت فرو می ریزد

...