زندگی می کنیم تا تقاص زندگی کردن را پس بدهیم چرا که در این سرزمین، «عاقبت به خیری» یک امر واجب و قطعی است، دستوری است که از آسمان شان آمده و آن ها مامورِ با جیره و مواجب آن هستند. سرزمین عجیبی است اینجا، جایی که آزادی هیچ گاه معنی ندارد، جایی که در آن آزادی برای از آزادی حرف زدن نیست و این تنها مربوط به حال و احوال کتاب و فیلم و موزیک نمی شود، مربوط به راه رفتن در خیابان ها نیست، که ما حتی پشت دیوارهای خانه مان، درون مغزهای کوچک و بزرگ مان هم آزاد نیستیم. بایدها و نبایدهای شان از دیوار دلمان بالا رفته و آن چه که در درون مان رسوب کرده نه پاک می شود، نه می خواهیم که پاکش کنیم. اینجا زندگی کردن اجباری است، اجباری که در نهایت به تقاص زندگی در همین دنیا ختم می شود. جایی که باید بود و اجبار بودن را در هر دقیقه بدون امید به رهایی چشید و نامش را زندگی گذاشت!

در میان حیواناتی با چهره آدم کار می کنیم، در میان آدم هایی که فقط نامشان آدم است، بزدل ها و الکی خوش ها و متعصب ها و فقیرها و مرفه ها و خام ها و خیلی پخته ها و ... دورمان حلقه زده اند و برای در آوردن لقمه ای نان، راه مان از مسیر خون آلود نابودی خویش، نابودی آرمان ها و تصویرهای کودکی مان می گذرد. تقاص شغل و دوستی و عشق و پول و شهوت را یک جا همین جا پس می دهیم چرا که دنیا دیگر، دنیای پرندگان خوش الحان و تخت های کنار کوثر و زمزم و حوری هایی است که در این دنیا دستمان به آن ها نرسیده. روزگارمان در فکر پول اجاره و گرانی گوشت و ماست و برنج می گذرد و شب که می شود به سوسک و صاحبخانه و سریال های ماهواره فکر می کنیم. و این گونه است که تقاص زندگی را با زندگی سگی و گه مان پس می دهیم، بدون این که لحظه ای، خطی یا ورقی از آن خود باشیم، وقت مان ارزانی دقایق ذهن مان باشد. کرجی خیال مان حق ندارد در دریای توهم و رویا شناور باشد، چرا که زمانی برای این «خزعبلات» وجود ندارد و هر چه که هست باید وقف بارگاه شود، بارگاهی که شاید در درون پوسیده مان باشد. آزادی را مرزی نیست، مگر هست؟

تقاص پس می دهیم، تقاص پسرعمو بودن را با پاس کردن چک های برگشتی اش، با تف کردن به اعتمادی که بی جا کرده ایم می پردازیم و با خشم و نفرت نسبت به اجداد پر اسپرممان، شب را روز می کنیم. تقاص دوستی را اما لحظه به لحظه پس می دهیم، در کنار همه چشم و هم چشمی ها، در کنار همه غیبت ها و دروغ ها، در کنار همه ناروها و رو دست خوردن ها، در کنار دفتر شعرهایی که به کسی تقدیم شده و حالا جز اوراق باطلی، چیزی نیست!

تقاص پس دادن در این روزگار و این سرزمین، اما و اگر ندارد، محدود به چیز خاصی نیست، ما حتی تقاص عشق را هم پس می دهیم؛ روزگاری با دیدارهای دور و در کنار پنجره، روزگاری با حسرت ارگاسم و ارضا و دل بستن به خودارضایی های نهانی و امروز با گراس کشیدن و اس ام اس های فینگلیسی و عشقی که دیگر جز مارک و برند و کافه محل قرار چیزی نیست. عشق حتی اگر آسمانی و معنوی هم باشد، تقاص اش را پس می گیرد، با زندگی روزمره، با عصبانیت ها و خواهش های بی پاسخ و نگاه های پر سرزنش، با نفهمیدن و عدم تفاهم و خیانت های اجباری و اختیاری. عشق هر چه عمیق تر باشد، تقاص اش سخت تر و سنگین تر است، تخت خواب های خالی، مردها و زن های بیدار و خیره به سقف و بچه های منگول و عقب افتاده که پس می افتند!

درد این تقاص های تو در تو در سرزمینی که آزادی در آن محدود به احکام ضبح و ورود به خلا و هم خوابگی است، عمیق و بی بازگشت است. یک سال خون جگر می خوریم، در فقر و بدبختی، در آلودگی هوا و زمین و آب و انسان تا چندرغازی در بیاوریم و بعد زل می زنیم به صفحه ماهواره تا برویم و در یک گوشه دنیا، تمام پس اندازمان را صرف زن و عرق و کنار دریا کنیم. در میان مردم آسیایی احمق با فرهنگ های سنتی و مبتنی بر دین های عجیب و غریب و یا در میان عرب های شکم گنده که با دادن آزادی بی معنی به ما، می دانند که چطور باید جیب مان را خالی کنند و در راه بازگشت، انگار که به سمت گور می رویم، دلمان به شکل احمقانه ای می گیرد، انگار که به زندان ابدی مان باز می گردیم.

زندان هر چه بزرگتر باشد، دردآورتر است و هر چه درونی تر، فرار از آن غیرممکن تر. و برای همین است که هر چه از این سرزمین دورتر می رویم امکان آزادی خود را کمرنگ تر می بینیم چرا که زندان و تقاص زندگی از محیط پیرامون  به درون مان رسوخ کرده، همچون جنینی که از بند ناف مادر غذا می خورد و آن چه می شود که مادرش است!