معماری● مدرنیسم ویرانگر

پیروی از اصل عدم تمركز در طرح های معماری متجدد، موجب تولید میلیون ها اتومبیل و هزاران كیلومتر بزرگراه و تخریب محیط طبیعی شده است. مدرنیسم در معماری كه از اوایل قرن بیستم به دنبال انقلاب صنعتی و تحول در ارتباطات و فناوری های اطلاعاتی پدید آمده اكنون به موازات نفوذ فرهنگی تمدن غرب، خود را به چهره شهرها وروستاها تحمیل می كند.

مدرنیسم در ایران ، بر دو پایه استوار بوده است: نخست نفی سنت ها، نهادها و ارزش های ایرانی كه به زعم آنها عقب مانده و سرچشمه حقارت ها محسوب شده و دوم اشتیاق عملی گروه كوچك مسلط و به اصطلاح روشنفكر جامعه به پیروی از غرب و اندیشه های بیگانه. این طرز تفكر در طرح های جامع شهری تجلی یافته كه تنها به زندگی ماشینی و اتوماسیون توجه داشته اند، و نه به نیازهای انسانی.

ساختمان های مرتفع بتنی و شیشه ای، آپارتمان های بلند، پارك های وسیع، خیابان ها، بزرگراه های عظیم و آسمانخراش ها همه حكایت از یكنواختی و تكرار شكل است كه ارزش ها و سنت های قدیمی و كالبدی و سیمای شهرها را زیرپا گذاشته و مناظر طبیعی شهرها را از بین برده است.

اما در گرایشهای انتقادی از معماری مدرن شهرها ساخت چند مركزی و بی نظم می یابند، به جنبه های بصری و زیبایی شناسانه اهمیت ویژه ای داده شده و مراكز شهری به صورت زیبا و تماشایی ظاهر می شوند. اختلاطی از سبك ها در شهرسازی تظاهر یافته و تلاش می شود ساخت های شهری به صورت طنزآمیز و شادی آفرین شكل گیرند.

كتاب● داستان دوست من، اثر هرمان هسه

جلد کتاب

داستان دوست من

هرمان هسه، ترجمه سروش حبیبی

تهران: ققنوس، چاپ اول، ۱۳۸۲، ۲۲۰۰ نسخه

«داستان دوست من» از آثار هسه است كه در سال های دهه ۶۰ مورد توجه و استقبال شدید خوانندگان اروپایی قرار گرفت.

كنولپ، قهرمان داستان، مردی آزاده و قلندری بیابان گرد است كه از زندگی، جز لذت تماشا نمی خواهد. انسانی كه سبك مغزی های مردم را می بیند ولی آنها را در انتخاب راهشان آزاد می گذارد و فكر می كند وجود هركس، فقط مال خود اوست و نمی تواند در آن با كسی شریك باشد.

كنولپ، انسانی است كه در زندگی موفقیتی نصیبش نشده و دستش از هر توان و بضاعتی خالی است. مردی كه با روح دریایی و در عین حال كودكانه خود، برای مردم شادی و سرور به ارمغان آورده و در دل همه جا دارد در حالی كه پشت نقاب خنده و شادمانی، مردی تنها، ناآرام و بی خانمان نهفته كه هیچ جا ریشه ای استوار نكرده و اگرچه از آزادی و زیبایی زندگی محروم نبوده، اما همیشه تنها مانده است.

كنولپ مردی است كه به خاطر معشوق محبوبش از همه چیز خود می گذرد ولی فرانسیسكا به او و عشق او خیانت كرده و بی اعتمادی به انسان ها را در وجود او پدید آورده و تقویت می كند.

هرمان هسه، در این كتاب بی سر و سامانی، نومیدی و تنهایی انسان ها را به تصویر می كشد. انسان هایی كه هر یك روحی دارند كه با روح دیگران در نمی آمیزد، انسان هایی كه می توانند «نزد هم بروند، با هم حرف بزنند و به هم نزدیك شوند، اما روحشان مثل گلی است كه در جای خود ریشه دارد و نمی تواند جابه جا شود وبا گل های دیگر درآمیزد، زیرا برای این كار باید از ریشه خود جدا شود و این ممكن نیست.»

هرمان هسه، یكی از بزرگترین شاعران و نویسندگان معاصر است كه آثار ماندگار و درخشانی را در زمینه شعر و داستان پدید آورده . هسه، دوم ژوئیه ۱۸۷۷ در كالو ـ ایالت وورتمبرگ آلمان ـ زاده شد.

خانواده اش همه از مبلغان پروتستان بودند، به همین خاطر او نیز در سال ۱۸۹۱ به حوزه علمی دیر ماولبرون پیوست ولی در سال ۱۸۹۲ نظرش به جهان هستی تحول یافت و مدرسه را ترك و به نویسندگی پرداخت.

هسه درسال ۱۹۴۶، موفق به كسب جایزه نوبل ادبیات شد و در سال ۱۹۶۲ در سوئیس درگذشت.

هرمان هسه، گرگ بیابان ادبیات جهان

بازخورد مطلب

بخش فرهنگی خبرگزاری شبستان

آرامش در حضور دیگران؛ کاف اویسی

 

اولین بار او را در نشست مدیر مسئولان نشریات دانشجویی دیدم در روزگاران بی رنگ و ریا روزگاران دوستی های آتشین؛ جعفر و پ و سارنگ سخا و محمد طباطبایی و علیرضا لبش! نگاهش به شعر و مقوله نوشتن من را جذب خودش کرد و زمانیکه آن جمله معروفش را از دهان جعفر شنیدم به او بیشتر علاقه پیدا کردم:«شماها کم کتاب می خونید» یا «شماها کتاب نمی خوانید»! کاف از تبار کردهای مهاباد با رئالیسمی که در پی کشف آن است همیشه برایم نقطه ای از سلسله سوالات بهم پیوسته بوده، هست و خواهد بود. نمایشنامه نویسی که چند کار کوتاه سینمایی هم به یاری نامبردگان بالا ساخته و اکنون نمی دانم چرا احساس می کنم بیش از هر وقتی به او نزدیکم...!

مزرع های که بی پدر شد

نگاتیوها در چرخشند اما او بیرون جا ماند و به دیدن ما پرداخت تا شاید فیلم بعدی اش حرکت نگاتیوها باشد. رسولی بود با پیغامی که اگرچه خود انتقال دهنده آن بود در پی کشفش نیز بود و به هرچه که ما از او می دیدیم، خود نیز شاهد بود. راوی نسل سوخته اکنون سوخته بودن نسل خودش را نیز به ما اثبات کرد، اثبات کرد که اورهان چرا سرگیجه داشت، اثبات کرد که فرشته چرا همیشه فاحشه بود و نشان مان داد کرم هایی را که همین طور می بلعیدند و از سبزی ها و سبزها می کاستند. نگاتیوها در حرکتند... قارچ سمی اگر چه مسلول کننده بود اما او محض سلامتی ما (یا ارسال پیغامش) آن را به نیش کشید و مرد. حرکت می کنند نگاتیوهای در چرخش و او را از خانه کوچک بازی به ملکوت می برند(جایی که نقش های فیلم هایش آرزوی رسیدن به آن وخلاصی از این دنیای سگی را داشتند) امروز او در جای دیگریست و نگاتیوها(به جای تمامی هوری های بهشتی) حلقه اش کرده اند و او با فرشته ها، مردان بی چاره فیلم هایش، با رعشه ها و تجاوزها، با آن بازمانده قجر، با پسر کور و معلولی(چونان ایران) در رقص و آواز است و نگاتیوها همچنان در حرکتند، نگاتیوها، نگاتیو...

گفتگویی با ملاقلی پور از سایت سینمای ایران در ادامه مطلب

ادامه نوشته

تجربه داستانی از خودم: اسلحه

از: فرماندهی یگان...

به: فرماندهی بازرسی پادگان...

موضوع: مفقود شدن یک قبضه اسلحه سازمانی

باسلام

فرماندهی محترم بازرسی پادگان...

احتراما به استحضار می رساند که در تاریخ... یک قبضه اسلحه سازمانی ژ-3 به شماره...از این یگان به سرقت رفته که تحویل سرباز وظیفه هادی اصغری به شماره پرسنلی...بوده است. از آنجا که ارتش جمهوری اسلامی ایران با متخلفین و سهل انگاران مخصوصا در امر مراقبت از اسلحه مجدانه و مقتدرانه برخورد می کند لذا به محضر آن مقام محترم، مظنونین و دیگر مدارک پرونده را ارسال می دارد. لازم به ذکر است که علاوه بر متهم اصلی پرونده، دو پیوست این نامه نیز ماحصل تلاش همرزمان ما در این یگان می باشد که برای روشن شدن ربط آنها به پرونده توضیح هر پیوست در بالای آن آمده است. امید است که تلاش های ما در امر رسیدگی و تهیه مدارک بتواند آن فرماندهی را در تحقق مسئولیت خویش که همانا حفظ و حراست از اموال ارتش و برخورد با متخلفین است یاری فرماید.

فرماندهی یگان...

ستوان یکم پیاده...

 

پیوست اول)

متن زیر که از دفتر خصوصی متهم ردیف دوم پرونده سرباز وظیفه... بدست آمده توسط خود وی و به دستور مقامات ارشدتر بازنویسی و ویرایش شده است که امیدواریم در حل پرونده به شما کمک نماید. لازم به ذکر است که نویسنده این نوشته ادعا می کرد که این متن در واقع یک داستان بوده و نه چیزی بیشتر از آن، در حالیکه نشر اسناد و اطلاعات طبقه بندی شده ارتش به هر شکل، جرم تلقی شده و قابل پیگرد است.

حیاط آسایشگاه خیلی سرده، هممون رو نوک پا و با لنگ دمپایی بیرون به خط شدیم...نگهبان آسایشگاه می گه «دهن هممون سرویسه!» بچه ها سرشون پایینه، هیچکی دنبال نگاه بازدید کننده نیس. سرهنگ از بین صف ها رد می شه و یهو وامیسته، می گه:

- تو بیا بیرون!!

(مملی سرشو بالا می گیره، چیزی تو چشماش تکون می خوره و با سرمای هوا قاطی می شه)

- جناب سرهنگ اون موقع ما داشتیم پشت آسایشگاهو نظافت می کردیم...اینجا نبودیم...

- دیگه چه بدتر پشت آسایشگاه چه گهی می خوردی؟ بیا بیرون تا ...

اولین دونه های برف روی دماغ بزرگ سرهنگ می شینه، از همه بیشتر کفری شده...اگه تا ده دقیقه دیگه خبری نشه باید گزارش کنن به فرماندهی و اون وقته که کل پادگان تا پیدا شدنش باید بازداشت باشن.

ده نفر با سرهنگ می روند و بقیه می روند وسایلشان را بگردند؛ دستور آمده که:«بفرموده هیچ کس از پادگان بیرون نمی رود تا اسلحه پیدا شود، اگر نشد بروید کلاه آهنی هایتان را ذوب کنید و اسلحه بسازید به ما مر بوط نیست»!

- سربازها بشمار سه، بیرون به خط شن! بشمار...

یک

اصغری به مملی علامت داد، همه ریختن پشت آسایشگاه و بعدش از پشت آجرای پنج سانتی سرخ دیوار، یکی یکی سرک می کشیدن. دستاشونو به هم می مالوندن و سیگار به دوره می چرخید. مملی گفت:

-اصغری ژ-3 رو چیکار کردی؟

سیگار از لب اصغری فرتی افتاد تو لجن ها و صدای کلاغ از اون ور آسایشگاه اومد...

دو

- قربان

- قربانو کوفت! یادنگرفتی که به من بگی سرکار؟ مگه من ستاره دارم؟ ها؟

- سرکار، برای یه دیقه همین جا کنار تلفن آسایشگاه گذاشتیمش و رفتیم... یه دیقه هم نشد تا اومدیم دیدیم نیست!

- وقتی دادنت دادگاه نظامی یادت می آد که کجاست!

- دادگاه نظامی؟ نه جناب...نه قربا...ن...ببخشید سرکار! آخه تقصیر ما نبوده حتما یکی ورش داشته، والا ما اومدیم کار خیر کنیم، یه دیقه رفتیم کمک بچه ها...

- آره از بوی دهنتم معلومه کدوم گوری بودی....

سه

فکر کنم این بهترین روش تعلیق در داستان باشه؛ دیالوگ هایی که پایان ندارند، تصمیم گیرنده نیستند، تکلیف چیزی را مشخص نمی کنند، تنها ادامه می یابند، بدون هیچ انگیزه ای از دل هم بیرون می آیند هم را مشایعت می کنند و شاید توجیه! شاید دارم یک روش خوب را برای نوشتن یک داستان تکراری کشف می کنم؛ داستان تکراری گم شدن یک اسلحه، یک داستان بدون پی رنگ! داستانی که در آن هر جمله زاده جمله قبلیست و هر شخصیتی یک بازی زبانی. اما بدی قضیه نور کم آسایشگاه و ترس از سرگروهبان نگهبان شب است. بی مقدمه توی آسایشگاه می پرد، می چرخد و چند تایی را که بیدارند(حالا به هر دلیل) از تختشان بیرون می کشد و می برد توی حیاط تا «آدم بشید»

- آدم شدی؟

- بله سرکار؟!

- حالا بگو تا این موقع شب سی چی نخسبیده بودی؟

- خوابم نمی برد سرکار

- په ای قلم دفترا پیش تو چی می کنه؟

- قلم...دفتر؟ کو؟

- با مو یکی بدو نکن، تا صبح تو ای سرما نگرت می دارم( و با دست روی ورق ها می کوبد. ورق ها با سوز سرمای اواخر دی بلند می شوند و در حیاط چرخی می زنند).

- کار من نوشتن سرکار...داشتم داستان می نوشتم

- پس حتم که مویم رستم دستانوم...انگار خوش نداری آدم شی...هم ایجا واستا تا ببینوم تو نویسنده ای یا سرباز!

بشمار سه را گفته ان، همه توی حیاط به شدن و شمارهاشونو بلند می گن تا صف ها به نظام در بیاد:یک دو سه چهار... همه به گروهبان فحش می دن، همه می دن یا سرما و سوز دی ماه حساب همه را یکجا می ده، یک جا با هوهوهای سردی که از شرق می آد از وسط آدم رد می شه، سرخ و کبود می کنه و می ره...

ما اینجا وایستادیم، من، اصغری، مملی، گروهبان و بقیه بچه ها....اصغری گریه می کنه و هر از گاهی به متلک های هم ولایتی هاش نیشش باز می شه.

منشی فرمانده تو اتاق نشسته و با تلفن داخلی چهار دژبانی پادگان را خبر می ده. مشکل در دو حرف خلاصه می شه: ژ-3

همه اینجایم، همه مظنونیم، حتی منشی و تا یه ساعت دیگه که فرمانده رو هم از زیر لحاف بیرون می کشن او هم مظنون و مقصر می شه.

سه تا از تهرانی ها از فرصت استفاده کردن، دارن پشت آجرها به هم سیگار تعارف می کنن.

سرهنگ زودتر از بقیه می آد و جلوی اصغری که از صف بیرونه وامیسته، اصغری بی اختیار و از رو ترس دستشو می گیره جلو صورتش و بخار بدبویی از روی لباس پلنگی اش بلند می شه... اما همه سرخ می شن، همه خجالت می کشن، صحبت از یک نفر نیس.

 

پیوست دوم)

این متن حاصل پیاده سازی نوارهایی است که در روزهای مختلف و به طور مخفی ضبط و تهیه شده است تا حد امکان سعی برآن بوده است که صدای متهم ردیف دوم پرونده به متن تبدیل شود، از آنجا که دلیل وجود این نوارها جزو اطلاعات طبقه بندی شده است از ذکر این مورد معذوریم و تنها مسئله قابل اهمیت این نکته است که این متون توسط بهترین منشی های فرماندهی استخراج و تنظیم شده تا انشائ الله بتواند در حل پرونده یاری رسان باشد. در بالای هر قسمت ساعت، تاریخ و محل پر شدن این نوارها ذکر شده است.

 

6:00 /شبنه/روبه روی اسلحه خانه یگان/در صف توزیع و دریافت اسلحه:

آقا هل نده، هل نده دیگه، اعصابمو خرد کردین، هل نده، حلوا که پخش نمی کنن، تفنگ ندیده ها! دارن تفنگ میدن، ژ-3 سنگین و دراز و بددست، نه می شه باهاش کاری از پیش برد نه می شه فرار کرد...فقط یه بار اضافس، وبال گردن ما سربازا برای روزای رژه!

 

19:34/دوشنبه/داخل آسایشگاه/در لحظه صدور حکم اعدام صدام حسین از تلویزیون:

جلوی اینارو با اعدام و مجازات نمی شه گرفت، باید یه فکر دیگه کرد، یه جور دیگه، یه راه تازه باید برای مجازاتشون یافت. تو تموم تاریخ همینه؛ وقتی وحشی شدن دیگه نمی شه کاری کرد، جلوشونو گرفت، می پرن و می رن به خون و خون ریزی...عین چنگیز، عین شاه، عین همین مردک بی ریخت که حتی خودشم نفهمید چرا هشت سال با همسایش دعوا گرفت و مسئول جون این همه آدم شد...می دونین چرا؟ همش تقصیر این تفنگاس؛ ژ-3، کلاش، کلت، یوزی...دیگه داره حالم بهم می خوره، بس نیست این همه کشت و کشتار؟

 

2:00/جمعه/سر پست نگهبانی/در حال درد دل کردن با یکی از نگهبان انبار:

دنیارو ما نویسنده ها می نویسیم، اما نمی سازیم، تفنگا می سازن، تفنگ هیتلر، تفنگ صدام، تفنگ اصغری، تفنگ مملی... اگه یه دونشم کم شه یه دونس. می تونی خاطر جمع باشی که کار خودتو کردی؛ رفتی و یه جا یه اسلحه رو چال کردی که تا نپوسه کسی نمی تونه پیداش کنه. پشت آسایشگاهی، چاهی... چاله ای...

این بار در جام جم به سراغ رئیسی رفتم...

نگاهی به ترجمه کتب معماری در گفتگو با مهندس ایمان رئیسی

عبور از متن و رسیدن به معماریایمان رئیسی

پرداختن به اندیشه های نو در بستر زمان از ویژگی های دانش ترجمه است؛ از این رهگذر ترجمه از قالب یک فعل ابزارمنشانه خارج شده و به یک «طی طریق» هدفمند تغییر سمت می دهد. هنر ایران نیز با توجه به دگرگونی های عصر مدرن دست دوستی به سوی اندیشه های نابی که از ورای زبان های غریبه می آمدند، دراز کرد تا بیش از پیش به تازه شدن در کنار بزرگ شدن و رسیده شدن توجه کند. معماری نیز از این قاعده مستثنی نبوده و همواره دانش ترجمه به کمک معماران ایرانی شتافته تا آنها نیز اندیشه های نو جهانی را در کوششی متنی دریافت گر باشند. نکته قابل توجه در ترجمه متون معماری دقت در پتانسیل و کنش خود ترجمه است که می تواند به معماران ما در سرایت بینش های خلاقانه معمارانه کمک یار باشد.

 مهندس ایمان رئیسی استاد دانشگاه آزاد اسلامي واحد قزوين که در کارنامه کاری خود لیست بلندبالایی از مصادر علمی و اجرایی و حقوقی را داراست، یکی از جوانان حوزه ترجمه کتب معماری است که با ترجمه کتاب « كوچك، متوسط، بزرگ، خيلي بزرگ» اثر معمار فرهیخته «رم کولهاس» توانست مقتدرانه خود را در این عرصه معرفی نماید. رئیسی در مقدمه کتابش با اشاره به وضعیت حال حاضر معماری ایران از دلایل ترجمه این اثر (که شاید بتوان آن را به علت علاقه رئیسی به کار ترجمه نیز تعمیم داد) این گونه می گوید:«...يكي از بيماري هاي مزمن معماري امروز ما، عدم آشنايي با انديشه هاي معماران مطرح و بسنده كردن به تصاوير آثار آنها مي باشد...». مصاحبه پیش رو حاصل گفتگوی ما در حوزه ای فراتر از حوزه «معماری» و «ترجمه» به تنهاییست، این مصاحبه، در حقیقت، در پی کشف تاثیر «ترجمه معماری» بر دانش معماری می باشد:

 

کمی از سیر تحولات آثار معماری در ایران بگویید؟

با توجه به سابقه­ شصت ساله ­آموزش آکادمیک معماری در ایران، به نظر می­ رسد دانش ترجمه آثار در این سرزمین بسیار نوپاست و هنوز سیر تحول مشخصی را طی نکرده است. در این مدت محدود نیز معدود مترجمانی توانسته اند بخوبی از عهده این کار بر آمده باشند. بعنوان نمونه می توان از شادروان دکتر منوچهر مزینی یاد کرد که ترجمه های بسیار ارزنده ای از آثار مهم معماری و شهرسازی قرن بیستم را به جامعه ی معماری ایران هدیه کرده اند.

 

حوزه ترجمه چه نقشی در بارورسازی معماری حال حاضر ایران دارد؟

معماران امروز ایران درگیر جذابیت های شکلی معماری حال حاضر جهان هستند و ترجمه افکار و اندیشه ها و پس زمینه ها ی فرهنگی تاثیر گذار در شکل گیری این نوع معماری، می تواند باعث عمیق تر شدن گرایش های شکلی موجود در ایران شود.

هرچند همواره یکی از معضلات ما معماران، تنبلی در مطالعه و زرنگی در ورق زدن مجلات و بسنده کردن به حس بینایی است، این معضل هم از روش آموزش در ایران بوجود آمده است. سیستم آموزشی در ایران بر اساس پژوهش استوار نیست، بنابراین همه منتظر اند که معلم همه چیز را به آنها بگوید.

 

یکی از مشکلاتی که در عرصه مدرنیسم وجود دارد توجه نکردن به مقوله فرهنگ سازی در کنار کار ترجمه است؛ در این حوزه به نظر می رسد که صرف ترجمه آثار، مقدم بر تولید فکر و جریان سازی بر بستر آن آثار و یا اندیشه باشد... نظر شما به عنوان مترجم آثار معماری در این زمینه چیست؟

اگر بپذیریم که جریان فرهنگی مدرنیسم به پایان رسیده است( به تعبیر چارلز جنکز) و اکنون در حوزه فرهنگی پست مدرن هستیم و از مشخصه های اصلی پست مدرنیسم  ابهام، پیچیدگی و اغتشاش است، بنابراین دیگر نمی توان انتظار بستر سازی و سیر تحول مرحله به مرحله داشت. جهش هم یکی دیگر از مشخصه های این دوران است، بنابراین به نظر می رسد که ترجمه ی هر اثر مهمی می تواند مفید باشد.

 

آیا فکر نمی کنید آثاری که از طریق ترجمه کتب معماری به ایران وارد شده چون نهادینه نشده و بستر سازی نشذه اند باعث می شوند که تقلید کورکورانه از آنها بوجود بیاید؟

خیر، تصور نمی کنم که برای ترجمه هر کتابی باید ابتدا بستر سازی نمود. بحث تقلید هم وابسته به سطح دانش خوانندگان دارد؛ ممکن است خواننده ای با خواندن یک کتاب تحت تاثیر قرار گیرد، اما هنگامی که با کتب مختلف آشنا شود و سطح شناخت او بالاتر رود، دیگر بحث تقلید بی معنی است. هرچند نباید انتظار داشت که هر معمار با سابقه یا دانشجوی معماری حرف خاصی برای خود داشته باشد، اصولا عده بسیار محدودی دانش تولید می کنند و دیگران استفاده کننده دانش هستند.

 

همان سوال بالا را طور دیگری بیان می کنم با توجه به اینکه شما در حوزه تدریس دانشگاهی هم دستی دارید می خواهم بدانم نسل جدید معمار تا چه حد برای معماری هایشان به عکس های مجلات خارجی توجه می کنند و تا چه حد در فهمیدن اندیشه های معماری خارجی کوشا هستند؟

- توسعه ی اینترنت و علاقه ی وافر ایرانیان به این پدیده، باعث شده که در جریان آخرین رخدادهای معماری جهان قرار بگیریم. اما همان گونه که در بالا اشاره نمودم، مطالعه بین مردم ما نهادینه نشده است و با این سیستم آموزشی نمی شود توقعی در تغییر این عادت داشته باشیم!

 

به عنوان سوال آخر فکر می کنید روزی بشود که آثار معماری حال حاضر ایران را نیز ترجمه کرد و به عنوان یک کنش فرهنگی آن را صادر کرد؟

امیدوارم که روزی معماران ایران هم حرفی برای گفتن در جهان داشته باشند. با توجه به جمعیت جوان ایران و فعال شدن جوانان در عرصه ی معماری می توان اندکی امید داشت. اما در حال حاضر بجز اندیشه های دکتر محمد منصور فلامکی، دکتر باقر آیت اله زاده شیرازی و شاید یکی دو نفر دیگر، چیز دیگری برای ارائه به معماری جهان نداریم، چون اکثرا استفاده کننده هستیم.

اما در حوزه ی آثار معماری بحث اندکی متفاوت است. می توان گفت که در این حوزه شایستگی آنرا داشته یا داریم که آثاری را به معماری جهان هدیه کنیم، که این نور هم به دلیل تنگ نظری و عدم حمایت مسئولان از معماران جوان و برجسته و مطرح در عرصه های ملی و بین المللی رو به خاموشی نهاده است.

چهارمین جشنواره مطبوعات شهری

● چهارمین جشنواره مطبوعات شهری در حوزه شهری اوایل سال آینده برگزار می شود

منبع: آرونا

مدیرکل روابط عمومی سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران اعلام کرد چهارمین جشنواره مطبوعات شهری در حوزه شهری اوایل سال آینده برگزار می‌شود؛ وی ضمن اعلام این خبر گفت: این جشنواره با توجه به نقش منحصر به‌فرد رسانه‌ها در عرصه فرهنگی، اجتماعی و حوزه ارتباطات شهری و با هدف بهره‌مندی از نقطه نظرات اهالی مطبوعات و متفکرین حوزه شهری برگزار می‌شود.

ظاهرا استقرار سومین دوره شورای شهر و بالا بودن تعداد اخبار در آن ایام زمان برگزاری چهارمین دوره به اوایل سال آینده موکول کرده‌است؛ بخش‌های مختلف چهارمین دوره جشنواره مطبوعات در حوزه شهری را در ۱۴ رشته مانند خبر، گزارش خبری، گزارش توصیفی، نقد، کودک و نوجوان، گزارش تصویری و... تک عکس خواهد بود.

ترافیک، ساخت و ساز، بافت های فرسوده، تبلیغات شهری، هویت شهری، فرهنگ شهری و شهروندی، توسعه اخلاق، عدالت و هویت فرهنگی، نشاط و معضلات اجتماعی و نقد مدیریت شهری از عناوین موضوعات چهارمین دوره این جشنواره است.

مینی مالیسم داستانی در نمایشگاه مشهد

در دیماه امسال نمایشگاهی از داستان های مینیمال قاب گرفته شده در مشهد برگزار شد، (حتما خودتون می تونین حدس بزنین که کل این کارا کپی برداری از روی کجاست؟ حتما تا حالا فهمیدین که ما داریم عین بلانصبت خر دنبال خارجی ها پیش می ریم، اون از معماریمون، اون از هنرهای تجسمیمون اینم از ادبیاتمون!) در این نمایشگاه که احتمالا به منظور آشنایی عامه مردم با داستان مینیمال برگزار شده بود، آثار به نمایش در آمده از خارج و داخل شرکت داشتند که آثار زیر چند نمونه از آنهاست. سعی کردم به داستان های ایرانی نمره هم بدهم. نمرات از صفر تا بیست هستند.

چند نمونه از داستان‌هاي اين نمايشگاه:

 

قصه كوچك

فرانتس كافكا

موش گفت: «افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت. دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه ی افق ديوارهائي سر به آسمان مي كشد، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر خط مي بينم و تله ئي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.»

«چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.» گربه در حالي كه او را مي دريد چنين گفت.

 

بدون عنوان

پيتر بيكسل

مردي تعريف مي كرد كه چطور مي خواستند سر به نيستش كنند. چطور بسته بوندش و چطور لوله ي اسلحه را روي شقيقه اش فشار داده بودند و فرياد مي كشيدند.

او زنده است و تعريف مي كند. ما هم زنده ايم و گوش مي دهيم.

 

الف لیلة و لیلة

مدیا کاشیگر

و چون قصه به اینجا رسید، شهرزاد به ملایمت تمام گفت: «ای ملک جوان بخت، اگر خوابت گرفته است، اجازه بده تا سرت را بر بالشتک صاف کنم، شاید هنوز عده ای از خوانندگان بیدار باشند و بخواهند بقیه قصه را بشنوند.»

نمره 15

نقد: سوژه عالی، زبان متوسط

 

در آن دشت برهوت

حميد رضا فردوسي

بايد در عرض يك ساعت و نيم خود را به مقر فرماندهي دشمن مي رسانديم؛حدود ساعت دو صبح. در صفوف نه چندان منظم راه افتاديم و پس از ساعتها راه پيمايي، وقتي ديديم همچنان افقي پس افق ديگر نمايان مي شود، دانستيم كه راه را گم كرده ايم و بايد به عقب بازگرديم! فرمان ايست دادم و دسته را باز گرداندم. در راه بازگشت آفتاب بالا آمده بود و در آن دشت برهوت كه بيباكانه پيش مي رفتيم، از دشمن اثري نبود. فقط چند مارمولك، سر از سوراخهايشان در آورده بودند، و از طنين گامهاي ما مي هراسيدند و توي سوراخهايشان مي رفتند.

نمره 12

نقد:سوژه مناسب، زبان بد، روایت در سطح ابتدایی و نپخته

 

عشق

سعید میر سعیدی

من ده سال دارم. دختر همسایه ما هم ده سالش است. فکر می کنم ده سال بعد- وقتی بیست ساله شدم- عاشق او خواهم شد.

***

من بیست سال دارم. دختر همسایه ما هم بیست سالش است. فکر می کنم ده سال قبل- وقتی که ده ساله بوده ام- عاشق او بوده ام.

نمره 13

نقد: سوژه مناسب با زبان اما تکراری و برای قالب مینیمال ناقابل!

 

پل فلزي و رودخانه

سعيد طباطبايي

گام از پي گام بر‌روي پلي فلزي؛ نقاشي كامل است، رودخانه زير پل، در تاريكي پيچ و تاب مي‌خورد. از بالا كه نگاه مي‌كني در تاريكي فرو رفته است. صداي آب خروشان را تجسم مي‌كني… كسي از روي پل به پايين پرت مي‌شود. مي‌گذري. پله‌ها را مي‌روي پايين، ميان رودخانه فرو مي‌روي. رودخانه فقط دره‌اي سياه رنگ است. حباب‌ها را تصور مي‌كني كه از آب بالا مي‌آيند… نمره 8

نقد: سوژه پیش پا افتاده، زبان تکراری و نامفهومی فراوان در بیان و انتقال

 

قاشق و چنگالی به سبک مینیمال

رود مرزي

حسن میرزایی

سالگرد پايان جنگ است. كنار رود ايستاده ايم و به شهر آن طرف رود نگاه مي كنيم.هر كس اسم محلي از آن شهر را به ياد مي آورد، با انگشت نشان مي دهد و درباره اش حرف مي زند. يكي از ما مي گويد:«شب حمله مي خواستيم با شنا از رود رد شويم كه دوست صميمي ام را آب با خود برد و ديگر... هيچ وقت هيچ وقت... هيچ کس از او با خبر نشد». همه ي ما دوست صميمي او را مي شناختيم، او دوست ما هم بود. يكي از ما، بند چسبي دستش را از آرنج باز مي كند، به داخل رود پرت مي كند و مي گويد:«اين تحفه جنگ هم براي خودش».

عده اي به سمت ساحل روبرو مي آيند. كنار رود مي ايستند. به سمت ما خيره مي شوند و با انگشت اين طرف رود را به هم نشان مي دهند.

خيلي دلمان مي خواهد بشنويم چه مي گويند. همه سكوت مي كنيم.

صداي آب بلندر شده است.

نمره 10

نقد: سوژه خوب، پرداخت متوسط، کش آمدگی بیش از حد و بی ضرورت

 

خداحافظی

زینب صابرپور

کمال تشکر را دارم:

- از مادرم که با بلند کردن کیسه های برنج سعی کرد نگذارد پا به این دنیای کثافت بگذارم.

- از پدرم که با ترک کردن من و مادرم خواست به وسیله گرسنگی ما را از دست این دنیای لعنتی نجات دهد.

- و از خود زندگی که با همه آن همه گند زدن هایش، حالا اینجا که بر لبه بام ایستاده ام، دارد یادم می دهد چطور شرش را از سرم کم کنم.

نمره 17

نقد: سوژه عالی، بیان مختصر و مفید، خشکی بیان، روایت متفاوت

 

نقطه

سیامک شایان امین

پس دستان عرق کرده ات را فشردم. داغ شدی. خیره خیره نگاهت کردم، نگاهم کردی. لبخند زدم، خندیدی.

راننده گاز داد و ماشین از یک پیچ تند گذشت، که مردی با اونیفورم سبز، با یک تابلوی ایست، ظاهر شد.

راننده پایش را روی ترمز گذاشت و ماشین با تکان سختی ایستاد.

 

خطابه ای برای دایی...

حسین برآبادی

شنیدم که از خاندان برآبادی (که خیلی هم بزرگ نیست) هر کسی که خواسته مرگش را از پیش اعلام کند و یا آمادگی لازم را برای آن پیدا کند، در جایی ماوا می گرفته و به حق که به قول هدایت این خانه ، همان خانه عاقبت اوست!

محمد حسین برآبادی هم سه سالی می شد که خانه عاقبت خود را در ملک قدیمی پدر متوفی اش یافت و به آنجا شتافت که گفته اند:

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد...رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

همچنین شنیده ام که بر اثر کرات بیماری ها و خصوصا کلیه های دردمندش مرده است اما کیست که نداند غم روزگار با مرد چه می کند و با هنرمند چه هاتر!!

شصت عمر شناسنامه ای این زاده کویر بود اما عمر حقیقی اش را تنها می شد شاید از شمردن حلقه های درد در پس قلبش شمرد.

بیشتر از فامیل و آشنا، شاگردانش به سر خاکش آمدند؛ شاگردان عکاسی، داستان نویسی، فیلم نامه نویسی، دوستان همسفرش در هند و پاکستان و آنهایی که روزگاری کتاب تاریخ دوم دبیرستان را پیش او آموخته بودند.

و در آخر شنیدم که می گویند، مرگش چنان نابهنگام و آنی بود که حتی زحمت گفتن «آخ» را هم به او نداد و او در سایه تصاویر شاعران مورد علاقه اش، و در عطر کتاب های کتابخانه اش به آن کتاب خانه باقی شتافت تا قصه حقیقی را از زبان راوی واحد بشنود. خاطره او هنوز با ماهی های حوض پدری اش در شناست، حتی اگر سوز زمستانی آب حوض را به اجبار یخ کرده باشد.

آخرین مصاحبه اش را با شبستان در ادامه مطلب یا اینجا بخوانید:

ادامه نوشته

زمستان بدی بود و بدتر هم که شد...

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
 به اکراه آورد دست از بغل بیرون
 که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
 چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
 منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
 تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
 حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

یتیم شد جلال هم مثل ...

دایی هم به سمت آن دالان رفت، صدای پسر دایی می لرزید و از کوچه صدای آکاردئون می آمد. یادم آمد که: دیگه دل با کسی نیست و یاد قبرستان سبزوار افتادم که همینطور دارد خاندان برآبادی را در خود فرو می کشد...و بعد یک صحنه سیاه آمد جلوی جشمم و بعد زهره را دیدم با قندآب و سیگاری که در دست لرزانم بود خاکستر تکاند....

در پارک چیتگر چه می گذرد و یا خبر یک نمایشگاه

نخستين سمپوزيوم بين‌المللي مجسمه‌‌سازي تهران با حضور 16 مجسمه‌ساز خارجي از كشورهاي آلمان، انگلستان، هلند، بوسني و هرزگويين، تركيه،ايتاليا، چين و 6 مجسمه‌ساز ايراني در مدت زمان 20 روز به خلق آثار خود مي‌پردازند.
مجسمه‌سازان ايراني متشكل از سهند حساميان، كوروش نقدي‌پور، داريوش مختاري، همايون ثابتي مطلق، محمدرضا ذبيح‌الله‌زاده، پرستو آهوان به ترتيب آثاري با عنوان شمس، انسان و كمال، علي، رويش در باد، گردونه مهر و تعادل خلق خواهند كرد و مجسمه‌سازان خارجي نيز عناوين دوباره ساختن،معما،اين خانه ماست، خورشيد تمدن،خاطره پرواز،‌ بازتاب،‌ درخت، صلح،‌انسان و پرنده،راهي به خرد،بال فرشته،‌نوع دوستي و طبيعت،صلح در چشم، درخت علم، دروازه اژدها،اتحاد مقدس و.. را براي مجسمه‌هاي خود برگزيده‌اند كه با استفاده از چوب، فلز، سنگ و شيشه آثارشان را خواهند ساخت.
مهلت ساخت اين آثار 20 روز است و روز 22 اسفندماه نتايج داوري نهايي واسامي منتخبان اعلام خواهد شد و به هشت برگزيده جوايز نفيسي اهدا خواهد شد.
نفر اول لوح افتخار بهترين اثر را به همراه 70 هزار دلار جايزه دريافت خواهد كرد. نفر دوم ، لوح افتخار جايزه اثر دوم به همراه 40 هزار دلار، نفر سوم، لوح افتخار جايزه اثر سوم به همراه 20 هزار دلار، نفر چهارم لوح افتخار جايزه اثر چهارم به همراه 8 هزار دلار، نفر پنجم لوح افتخار جايزه اثر پنجم به همراه 7هزار دلار،نفر ششم لوح افتخار بهترين اثر ششم به همراه 6 هزاردلار، نفر هفتم لوح افتخار بهترين اثر هفتم به همراه 5 هزار دلار و نفر هشتم لوح افتخار بهترين اثر هشتم به همراه 4 هزار دلار جايزه نقدي را دريافت خواهند كرد. مجسمه‌هاي ساخته شده در ميادين و اماكن مختلف شهر تهران نصب خواهد شد.

عکس تزیینی ولی زیباست!!

 

تجربه شعری؛ یک حماسه!

لباس یکدست پوشیده اند

در زمینه قیقاج

با شاخه هایی بر تن

-از تن-

آب روان را

گذر عمر می کنند، سربازان!

ضربه های یکدست می زنند

بر زمینه آسفالتی

هاشورهای تکراری

ستاره ها را به انفجار می خوانند

سحابی وظیفه ها

متولد می شود

در میدان رژه!

می غرد کلونترین طبل

زیر پای چپ

گوسفندان به خط شده اند

در برابر قربانگاه!

لباس یک رنگ بر تن دارند

در زمینه دود و اسفند و آه

تابوت های روان در دستهای خشک شده مردم،

مادران عزادار

عکس از جعفر رضی پور

آرامش در حضور دیگران؛ حسن عابدی نیا

حسن عابدی نیا-عکس از خودم

اگر در ترافیک آدم های اطراف دنبال یک دوست خوب بگردی، من می توانم اقرار کنم که آن را دارم. اگر دنبال یک سنگ صبور و یک راز دار می گردی من باز هم به داشتنش اقرار می کنم. دوستی ما برمی گردد به سال دوم دبیرستان و نمی دانم چرا خدا تا به حال من و او را در یک خیابان بلند قرار داده و ما همچنان در کنار هم هستیم. با هم دانشگاه قبول شدیم، با هم به طهران آمدیم و با هم زندگی کردیم تا اینکه امروز او با کارت پایان خدمت خوشگلش از اینجا رفت تا کی برگردد و کی بازهم در کنار هم باشیم....ما چهار نفر بودیم؛ من و علی اسحاقیان و حسن عابدی نیا و احسان ارضی... . چهار نوجوان خوش ذوق که از همان روزهای نوجوانی راهمان با دیگران متفاوت از آب درآمد، گرچند که علی اکنون آدم دیگری شده است و اگر چه که احسان حالا زیر بار مشکلات کار جدیدش مانده و همه هوش و حواسش آنجاست و من ... !

حسن امروز رفت، لباس هایش را برداشت، از موقعیت کارت پایان خدمتش در ته ساک مطمئن شد و رفت تا در آینده دوباره در کنار من باشد تا به یاد روزهای نوجوانی و جوانی قدم در میان آدم بزرگ ها برداریم و البته که بر می داریم.