آرامش در حضور دیگران؛ حسن عابدی نیا
اگر در ترافیک آدم های اطراف دنبال یک دوست خوب بگردی، من می توانم اقرار کنم که آن را دارم. اگر دنبال یک سنگ صبور و یک راز دار می گردی من باز هم به داشتنش اقرار می کنم. دوستی ما برمی گردد به سال دوم دبیرستان و نمی دانم چرا خدا تا به حال من و او را در یک خیابان بلند قرار داده و ما همچنان در کنار هم هستیم. با هم دانشگاه قبول شدیم، با هم به طهران آمدیم و با هم زندگی کردیم تا اینکه امروز او با کارت پایان خدمت خوشگلش از اینجا رفت تا کی برگردد و کی بازهم در کنار هم باشیم....ما چهار نفر بودیم؛ من و علی اسحاقیان و حسن عابدی نیا و احسان ارضی... . چهار نوجوان خوش ذوق که از همان روزهای نوجوانی راهمان با دیگران متفاوت از آب درآمد، گرچند که علی اکنون آدم دیگری شده است و اگر چه که احسان حالا زیر بار مشکلات کار جدیدش مانده و همه هوش و حواسش آنجاست و من ... !
حسن امروز رفت، لباس هایش را برداشت، از موقعیت کارت پایان خدمتش در ته ساک مطمئن شد و رفت تا در آینده دوباره در کنار من باشد تا به یاد روزهای نوجوانی و جوانی قدم در میان آدم بزرگ ها برداریم و البته که بر می داریم.