شکاف از احمد شاملو

زاده شدن

بر نیزه ی تاریک

همچون میلاد گشاده ی زخمی،

سفر یگانه ی فرصت را

                                سراسر

در سلسه پیمودن.

بر شعله ی خویش

                              سوختن

تا جرقه ی واپسین،

                              بر شعله خرمنی

که در خاک راهش

                         یافته اند

           بردگان

                          این چنین.

این چنین سرخ و لوند

برخار بوته ی خون

                         شکفتن

وینچنین گردن فراز

بر تازیانه زار تحقیر

                         گذشتن

و راه را تا غایت نفرت

                            بریدن. _

آه، از که سخن می گویم؟

ما بی چرا زندگانیم

آنان به چرا مرگ خودآگاهانند.

جز شعر چه می توانم  بگذارم در این فضای پر چشم نامحرم

قرین حیرتم از چشم ِ گرم باور خویش                

 که گاه شعبده بینای کار باید و نیست

هنر نمودم و غافل شدم ز رنج حسود               

 که در حریم منش اعتبار باید و نیست

ادب نماند و فضیلت نماند و درد نماند              

مدار ِ نقد سخن بر عیار باید و نیست  

مگر به زلف تو آویزم ای "امید ِ زوال "                

 که رشته های دگر استوار باید و نیست

و آنچه می توان گفت

...لایستوی الخبیث و الطیب و لو اعجبک کثرةُ الخبیث... هرگز پاک و ناپاک- سره و ناسره- یکسان نخواهد بود، هرچند کثرت پلید ترا به شگفتی آرد. (مائده، 100)

پيكر ميرفندرسكي به سوي قطعه هنرمندان بدرقه شد

به سوی آرامش ابدی

پيكر زنده‌ياد «محمدامين ميرفندرسكي» مرد معمار و مرمت ساعاتي پيش با حضور هنرمندان معمار و خانواده او، به سوي قطعه هنرمندان بهشت زهرا (س) تشييع شد.

در مراسمي كه صبح امروز - بيست و سوم خرداد ماه - در حيات خانه هنرمندان ايران برپا شده بود،«ايرج اعتصام» - هنرمند معمار و همراه زنده ياد ميرفندرسكي با تسليت به جامعه معماران سراسر كشور گفت: قطعا سخن‌گفتن در چنين مراسمي كاري بس دشوار است. بخصوص كه بخواهيم درباره‌ي كسي سخن بگوييم كه يك عمر، خود را وقف جامعه‌اش كرد.

او ادامه داد: امروز همه ما اينجا جمع شديم تا درود بگوييم به معمار توانمندي كه صاحب فكر و انديشه‌اي چنان بزرگ بود. لذا اين فقدان عظيم را به جامعه معماران كه تعليمات دانشگاهي و حرفه‌اي خود را از او فراگرفته‌اند تسليت مي‌گويم و به روح پاكش درود مي‌فرستم، با اين اميد كه معماران جوان ما با انديشه‌ها و ديدگاه‌هاي معمارانه و شاعرانه‌اش آشنا شوند.

اعتصام در ادامه سخنان خود با ذكر خاطره‌اي از همنشيني با ميرفندرسكي، عنوان كرد: عشق به طبيعت و روستاهاي دامنه كوه همواره در او تكرار مي‌شود و از اين رو اين عشق در تمام آثار اين معمار مدرن و توانمند به وضوح ديده مي‌شود و اميدوارم تك‌تك ما بتوانيم راه او را بپيماييم و خاطره‌اش را عزيز بداريم.

درادامه اين مراسم يكي ديگر از دوستان زنده‌ياد ميرفندرسكي با خواندن يادداشتي درباره اين معمار و جايگاه او گفت:«روزي افقي بود و ژرفايي بود

و هريك از آن دو، جايي داشت و منزلتي

به روزهايي كه دور از امروزمان بودند

به روزي كه پاي به مدرسه‌ي معماري گذارديم،

به روزي كه پي جوي فضا شديم،

از روزي كه گفتيم: اگر فضا را بشناسي،

عالم خلقت را شناخته‌اي،

راه ديدن به كمال را يافتيم.

از همان روزهاي نخستين،

كه «آتليه» جايگه جولان ما بود،

افقي بود و ژرفايي بود؛

از فضاي آتليه‌مان به بيرون مي‌نگريستيم تا مگر به راز ‌و رمز‌هاي حرفه‌مان،

به پهنه‌ي گسترده‌ي راه‌مان،

به زيبايي‌هايي كه مي‌ديديم

و مي‌آفريديم،

به آنچه انتظار مي‌رفت

و به معناي افق و ژرفاي آنچه

مي‌توانستيم ساخت،

پي بريم»

در ادامه اين يادداشت آمده است: «از همان روزهاي نخستين، كه مدرسه جايگه جولان‌هاي‌مان گشت،

افق‌ها روي به ما گشودن و ژرفا، گام‌هاي‌مان را سنگين كرد و باوقار. مدرسه‌ي معماري جولانگاه آمد و شد‌هاي انديشه و جايگه سنجش نظريه‌هاي‌مان گشت.به آن روزها، كه ديروز زاينده‌ي امروزمان رخ مي‌نمود،

افقي بود و ژرفايي؛يكي به كار پرواز مي‌آمد و ديگري به كار سنجش.عشق به پرواز، يار عزيزي كه پيش ما آرميده است را به سفر، به سوي غرب و شرق برد.عشق به سنجش، وجود پرتلاشش را به آتليه‌ها باز پس داد.

يارمان، كه «كمانگيري» را از زادگاهش دانسته بود،با ژرف‌نگري‌هايي كه زادگاه‌شان بر كوير‌هاي ايران سلطه داشت، در آميخت.»

او آورده است: «روزي،افقي بود و ژرفايي؛عشق به افق، عزيزمان ، يارمان كه به پاك‌دلي پرآوازه است را،

به غرب برد؛عشق به ژرفا، به فاصله‌ي كوه‌ها و كويرهاي‌مان باز آورد؛و بعدها،ثمر انديشه‌هايش، خراسان و كرمان و اصفهان‌ها را پربار كرد.

روزي، افقي بود و ژرفايي؛افق، كه به سمت‌وسويي هر روز تازه راه مي‌داد،روزي،عشق خود را در آميزش با ژرفا يافت.

از روزي به بعد،آتليه‌هاي مدرسه، به عشقي يگانه شدند كه تنها به «نوآوري» راضي نبود؛«نوانديشي» كه بي «ژرف‌نگري» ثمرنمي‌داد، فضايي نوساخته به‌دست داد.

روزي،افقي بود و ژرفايي؛افق انديشه‌اي چهل سال پيش از امروز،به قيد حرمت‌گزاري بريافته‌ها و آروين‌هاي ديروزش، پنجره‌هاي آتليه‌هاي ما را گشودو ژرفاي انديشه،درهاي مدرسه را... .»

در بخش ديگري از اين يادداشت آمده است: «روزي، افقي بود و ژرفايي؛روزي تدبيري بود زاييده‌ي عشق به بينش و به سنجش،و روزي بعد، برنامه‌اي تدوين شده و مهرو‌موم شده برفضاي آزاده‌ي‌ ما،تحميل گشت.

روزي،عشق دست‌يابي به تعالي،افق تصورات را به ژرفاي معاني مي‌برد،و روزي ديگر،آنقدر بر سطح پديده‌ها و رويداد‌ها و آفريده‌هاي معماري‌ها مي‌نگري،كه فرصت پرداختن به ژرفا را نمي‌يابي.

روزي،افقي بود و ژرفايي.

در آن روز، سفر به پهنه‌هايي كه به افق دوردست راه مي‌دادند، دشوار نبود؛نگريستن به ژرفا اما، چيزي دگر بود؛

ژرفا، آتش برجان مي‌افروخت.

ژرفا خاك را مي‌نمود و ريشه‌ها را مي‌گشود.

ژرفا، هم سر خاك را مي‌نمود

هم توان‌هايش را در برافراشتن و بازنشانيدن درخت.

روزي كه

افق‌هاي نگرش و ژرفاي بينش،

درون دانشكده‌ي هنرهاي زيبا دگر شدند،

روزي بود به درازاي سه‌سال.

به آن روز، دانش شهرسازي، ژرف‌نگري را با ميان رشته‌ايي ديدن زمينه‌هاي عملي‌اش آغاز كرد.

ژرف‌نگري هنرهاي تجسمي، نور در باب «ديزاين»را،

به بياني علمي آغاز كرد،

ژرف‌نگري به هنرهاي نمايشي، روي آوردن به تاريخ نمايش

در ايران را،

وسيله‌اي براي نور در فرهنگ

و ادب ديد؛

ژرف‌نگري در موسيقي، نور ارجمندترين پژوهشگران و

ناقدان موسيقي ايراني را به

دانشكده‌ آورد... ،

تا راه آفرينش، به قيد سنجش جهاني را بگشايند.»

در بخش پاياني اين يادداشت آمده است: «روزي،

كه افق‌ها، به قيد ژرف‌نگري، فضايي يگانه ساختن،

چهل سال پيش از امروز،

ياري كه پيكره‌ي آرامش را پيش‌روي‌مان داريم،

راه و رسم علمي و جهاني‌شده‌ي ژرف‌نگري در افق‌هاي تجربه‌ جهان را،

درفضاي آموزشي كشورمان در باب هنرها پايه ريخت

آن روز،

كه آفرينش فضاي ساخته شده نمي‌خواست خطي ميان رشته‌هاي هنري كشور كشيده شود

و مي‌خواست كه

دانشكده‌ي هنرهاي زيبا

دست‌دردست ديگر رشته‌هاي علمي و تجربي

آفرينش معماري به مثابه آفرينش‌ ثروتي فرهنگي دانسته شد.

آن روز،

كه افق‌هاي ديد ما با ژرفاي انديشه‌مان يگانه شدند،

فضاي معماري ما خواست، فضاي مدني ما را،

با تكيه برفرهنگ روزمان، بنماياند.

و آن بينش كه دانشگاه‌ ما و شهر ما را مترقي مي‌خواست

به دست عزيزي پايه‌ريزي شد كه امروز

دردست‌هاي‌مان مي‌فشاريم

و

در قلبي تپيدن آغاز كرد كه نزد ما،

در طول تاريخ معاصرمان،

زنده مي‌ماند...»

جامعه هنرمدان معمار و تمامي تشكل‌هاي معماري روز يكشنبه - سي و يكم خرداد ماه در خانه هنرمندان ايران ياد اين هنرمند معمار را گرامي مي‌دارند.

از داداش کوچیکه

وقتایی که عکستو میبینم خیلی دلم برات تنگ میشه اما میدونم که شما همه اعصابتون از دست من خورده/به ترتیبی که خودم فکر می کنم برات میگم:مامان/سعید/بابا/سارا/زهره/وحید/نگار هم که نمیدونه
به نظر تو چرا این طوری شد؟رفیقام میگن که مغرور شدی.آره؟خودم فکر میکنم که 1 دوری تو/ بابا/ وحید.مخصوصا تو.2 این که جوشهای صورتم.دیگه کلا از قیافه درم اورده.شرمنده ناراحتت کردم.بیخیال.برو وبلاگمو ببین

امیر قادری در صفحه آخر اعتماد می نویسد

زیباترین یادداشتی که در این مدت خواندم را امیر قادری برای صفحه آخر اعتماد چند روز پیش نوشته بود. کلمه به کلمه اش شنیدنی بود و خواندنی:

هشتم آذر ، کوين کاستنر و 22 خرداد

 

امير قادري

1- در اين فضاي پررونق و پرشور و حال پيش از انتخابات، نوشتن هر يادداشت و اشاره به هر نکته يي، خارج از موضوع، يک جور لوس بازي و خودشيريني به نظر مي رسد. در چنين شرايطي و حالا که همه حرف ها زده شده؛ در فضايي که همه نامزدها خودشان را آن جور که خواسته اند، نشان داده اند و خط و خطوط، کاراکترها و زمينه ها و بحث ها مشخص شده و سه چهار روز بيشتر تا موعد انتخابات باقي نمانده؛ به نظرم بهترين روش، هماني است که ويراي محبوب ما، بين دو نيمه بازي ايران و استراليا در لذت بخش ترين روز زندگي من انجام داد. وقتي به بازيکنان تيمش، پيش از آن نيمه دوم رويايي گفت؛ «همه چيز را فراموش کنيد. همه تاکتيک ها و ايده ها را. به زمين برويد و همه آنچه را که بلديد و فکر مي کنيد درست است، انجام دهيد.»

 

2- به جز اين اما، نتيجه نهمين دوره انتخابات رياست جمهوري هرچه که باشد، نظام ما و کشور ما، بهره اش از اين انتخابات را برده است. پس از 22 خرداد 1388، هيچ چيز آن طور که پيش از اين بوده، نخواهد بود. والتر پيجن، کشيش فيلم «دره من چه سرسبز بود» عاليجناب جان فورد، وقتي معدن ذغال اولين قربانيانش را گرفت و برگشت و به پسرک معصوم قصه گفت؛ «حالا چيزي از اين دره رفت که ديگر هيچ وقت برنمي گردد.» و اين حکايت اين روزهاي ماست. مي توانيم براي اين مرحله ورود آگاهي و از ميان رفتن معصوميت قديم غصه بخوريم و اشک بريزيم. اما دنيا همين است. اين مسيري است که داشتيم طي مي کرديم و حالا مناظره يي مثل مناظره زنده احمدي نژاد و موسوي ما را وارد دوره تازه يي از تاريخ مان خواهد کرد. حرف هر کدام از نامزدها چه درست باشد و چه غلط، حالا در شرايط فرو افتادن پرده ها و عرياني بيشتر مغزها و فکرها و انگيزه ها و روش هايمان قرار گرفته ايم. چيزي از اين کشور رفت که ديگر هيچ وقت برنمي گردد. اما چيزهايي به دست آورده ايم که ناگزير از به دست آوردن اش بوديم. خانم ها و آقايان، ما حالا در دوران پس از مناظره محمود احمدي نژاد و ميرحسين موسوي قرار داريم.

 

3- ...از دو نفري که بيش از همه از ترور جان اف کندي، سود بردن يعني رئيس جمهور سابق ليندون جانسون و رئيس جمهور فعلي ريچارد نيکسون درخواست کنين 51 سند «سيا» در مورد لي آزوالد و جک روبي رو آزاد کنند. و يادداشت هاي سري «سيا» درباره فعاليت هاي آزوالد در شوروي که حين کپي کردن نابود شدن،، همه اين اسناد مال شماست. متعلق به اين مردمه. بابتش پول دادن. ولي چون دولت به شما به ديد بچه هايي نگاه ميکنه که ممکنه از ديدن حقيقت ناراحت بشن يا ممکنه کساني که دخالت داشتن رو دار بزنين، تا 75 سال ديگه نميتونين اين اسناد رو ببينين. من در اوايل 40 سالگي هستم. بنابراين تا اون موقع اين زندگي فاني رو ترک کردم ولي هميشه به پسر هشت ساله ام توصيه مي کنم تا خودشو سالم نگه داره تا در يک روز قشنگ در ماه سپتامبر سال 2038 وارد آرشيو اسناد ملي شده و بفهمه که «اف بي آي» و «سيا» در اين مورد چي مي دونستن؟؟ شايد اون موقع هم به تاخير بندازنش. شايد تبديل به يک مساله نسلي بشه و سوالات از پدر به پسر و از مادر به دختر منتقل بشه ولي بالاخره يک نفر يک روز در يک جايي اين حقيقت لعنتي رو کشف خواهد کرد. بهتره، بهتره اين کارو بکنيم وگرنه بايد يک دولت ديگه براي خودمون درست کنيم. درست همون جوري که تو بيانيه استقلال اومده؛ «اگه دولت قديمي جواب نداد، يکي ديگه درست کنين؟» يک طبيعت پرست امريکايي نوشته؛ «يک ميهن پرست بايد هميشه آماده باشه که از کشورش دفاع کنه در برابر دولتش.» اصلاً دلم نمي خواد امروز جاي شما باشم. بايد در مورد خيلي چيزها فکر کنين. اگه برگرديم به زماني که بچه بوديم، همه ما در اين دادگاه براين باور بوديم که عدالت خودبه خود به وجود آمده. که پرهيزکاري خود يک پاداشه و نيکي بر بدي پيروزه. ولي هر چه بزرگ تر ميشيم، متوجه ميشيم حقيقت نداره. اين انسان ها هستن که بايد به تنهايي عدالت رو به وجود بيارن و اين کار آسوني نيست. چون اغلب حقيقت خطري براي قدرت محسوب مي شه و غالباً بايد با به خطر انداختن جان خودمون با قدرت بجنگيم... حرف هاي کوين کاستنر به نقش جيم گريسن در دادگاه «جي اف کي» اليور استون. فيلمي که اين روزها خوب است ببينيدش.

 

4- براي ما اکران «درباره الي...» نه از شنبه اين هفته، 16 خرداد، که از شنبه هفته بعد يعني 23 خرداد آغاز مي شود. در زمانه يي که شور و شعور بي نظير اين انتخابات فروکش کرده باشد تا ما و مخاطبان مان هم بنشينيم و به چيز ديگري فکر کنيم که اصلاً به خاطرش زنده ايم. به سينما و به بهترين فيلم ايراني سال؛ «درباره الي...». پس با يک هفته تاخير و از 23 خرداد به پيشواز فيلم برگزيده اصغر فرهادي و گروه اش خواهيم رفت.

بخشی از یادداشت خلاصه شده علی خشنودی از سایت تریبون:

پوپولیسم نقابدار اصلاح طلبانه

هر چند اصلاح طلبان شعاری (در مقابل اصلاح طلبان عملگرا) در این سالها خود جدیترین ناقدان سیاستهای پوپولیستی محمود احمدی نژاد بوده اند اما قضاوتی تاریخی حاکی از آن است که اینان خود به نوبه خود قربانیان نوع دیگری از پوپولیسمی هستند که می توان از آن به “پوپولیسم نقابدار” تعبیر کرد. این اصلاح طلبان شعاری این روزها با تبلیغات پوپولیستی خود از قبیل بهره گیری از دختران، رنگها و احساسات مبتنی بر عشق و نفرت بدون تکیه بر یک منطق سیاسی استوار، مترصد کشاندن جامعه به همان وضعیت یاس و نا امیدیی هستند که سید محمد خاتمی در پایان ریاست هشت ساله خود برای ملت به ارمغان آورد و در نهایت دست محمود احمدی نژاد را در دست ملت ایران گذاشت.

تاگارت در کتاب خود تحت عنوان “پوپولیسم” عنوان می کند که به باور شیلز پوپولیسم هنگامی به وجود می آید که یک ایدئولوژی که مبتنی بر نفرت همگانی است علیه نظمی دست به عمل می زند که طبقه حاکمه آن را تحمیل کرده است. طبق این تعریف بخوبی می توان دید که همانطور که پوپولیسم محمود احمدی نژاد از دل نفرت از هاشمی رفسنجانی که نمادی از سرمایه داری بود ظهور کرد، اکنون نیز شاهد شکل گیری نوعی پوپولیسم نقابدار هستیم که سعی دارد از دل نفرت از محمود احمدی نژاد سر برون کند. هر دوی این انواع پوپولیسم در هنگام شکل گیری خود نه برنامه ای دارند و نه منطقی قوی که بتوانند تبلیغات خود را بر آن استوار کنند بلکه تنها تبلیغ آنها نقد رقیب است که اغلب به زیر پا گذاشتن اخلاق سیاسی، تندروی و ادبیات موهن نیز منجر می شود.

استفاده از موج احساسات جوانها که در اثر عشق یا نفرت کور نسبت به منطق سیاسی نابینا شده اند از دیگر خصایص جریان متوسل به پوپولیسم نقابدار است. در این مدتی که داوطلبان ریاست جمهوری تبلیغات خود را آغاز کرده اند تنها محسن رضایی و مهدی کروبی در کنار انتقاد از دولت نهم و بهره گیری از نفرت مردم از آن به ارایه برنامه منسجم و فراگیر و مهندسی شده اقدام کرده اند. در مقابل حامیان احمدی نژاد و میر حسین موسوی هر چند در ظاهر مقابل یکدیگر قرار گرفته اند اما از لحاظ ساختاری هر دو گونه های متفاوتی از یک نوع پوپولیسم هستند. به عقیده تاگارت پوپولیسم می تواند ابزار دست پیشروان، مرتجعان، دموکراتها، مستبدان، چپ ها یا راست ها قرار گیرد. به عبارت دیگر، پوپولیسم ظرفی خالی است که مظروف های مختلفی می توانند در آن جای گیرند. موسوی و احمدی نژاد هر چند از یک ظرف پوپولیسم استفاده می کنند اما آنرا با محتوای متفاوتی پر می کنند. حامیان احمدی نژاد این ظرف را با نفرت از هاشمی و هر نوع تجلی لیبرالیستی و دموکراتیک سیاسی-اقتصادی پر می کنند و حامیان موسوی این ظرف را با نفرت از احمدی نژاد و سیاستهای او پر می کنند.

از سوی دیگر “کورن هاورز” نیز دیدگاههای «شیلز» در باب پوپولیسم را به بحث «جامعه توده ای» خود تعمیم می دهد و نشان می دهد که چگونه دموکراسی پوپولیستی برآمده ازجامعه توده ای در برابر دموکراسی لیبرال قرار می گیرد. به نظر «کورن هاوزر» دموکراسی پوپولیستی مستلزم مشارکت مستقیم مردم است که درجریان آن نهادها و انجمن مبتنی بر نمایندگی از سر راه برچیده می شوند و کلیتی ارگانیک تحت عنوان «مردم» به جای «فرد» و «آزادی فردی» قرار می گیرد. در حقیقت دموکراسیی که آقای خاتمی بخصوص در دور دوم ریاست جمهوری خود به آن دامن زد با تعاریف دموکراسی پوپولیستی بیشتر همخوانی دارد تا دموکراسی لیبرالیستی چرا که او اصولا از هر گونه تلاش جدی و جسورانه برای “نهادینه کردن” عناصر دموکراسی و بخصوص عناصر سیاسی آن عاجز ماند هر چند این گریز عجز او برخی از روی کوتاهی و قصور ایشان و برخی در اثر مانع تراشی حکومتی بود که خود متکی بر یک پوپولیسم آشکار و عریان بود. از سوی دیگر اگر به انتخابات نهم ریاست جمهوری بنگریم خواهیم دید که حامیان معین که همان حزب مشارکت و سازمان مجاهدین بودند قول دادند که حتی در صورت شکست در انتخابات با تشکیل یک جبهه دموکراسی خواهی و همچنین حزب و روزنامه فعال از نهادینه کردن اجزای مردمسالاری قصور نکنند. اما با گذشت چهار سال اینگونه بر می آید که نه تنها خبری از آنها در این ایام نشد بلکه از آن چند کاندیدا تنها مهدی کروبی بطور سیستماتیک و جدی با تشکیل حزب و روزنامه فعال به نهادینه کردن اجزای مردمسالاری در وسع خود کمر همت بست. آیا این مفقود شدن معین و حامیان به اصطلاح اصلاح طلبش در این سالها گریز عملی از نهادها، انجمنهای مبتنی بر نمایندگی و نهادینه کردن دموکراسی نبود؟ اینها همه شواهد مضاعفی است بر پوپولیسم نقابداری که پس از چهار سال رخوت و سکوت و قصور دوباره با هدف احیای منافع حزبی و شخصی از ابزارهای تبلیغاتی پوپولیستی برای تجدید دوباره یک دموکراسی پوپولیستی خیز بر داشته است.

در نهایت در پاسخ به آنانی که معتقدند رای به موسوی و کروبی با هم فرقی ندارد بایستی متذکر شد که رای به این دو از زمین تا آسمان نتایج متفاوتی را به بار خواهد آورد. اولا رای به موسوی که تا به حال جز نقد صرف احمدی نژاد برنامه منسجمی ارایه نداده است و حتی در مورد گذشته خود حاضر به پاسخگویی شفاف نیست در نهایت منجر به استقرار یک دموکراسی پوپولیستی خواهد شد حال آنکه رای به کروبی با برنامه منظم و دقیق و تیم اجرایی کارآمدش راهی بسوی یک دموکراسی لیبرال خواهد گشود. از سوی دیگر بزرگترین سرمایه ای که سیاستهای تندروانه و نامطلوب احمدی نژاد در این چهار سال برای جریان اصلاحات فرآهم آورده شکل گیری نوعی اعتماد مجدد و احساس ضرورت به این جریان از سوی مردم است. از مصادیق این تجدید اعتماد تصمیم قشر وسیعی از تحریمیها برای شرکت در انتخابات پیشرو است. حال اگر یکبار دیگر با یک انتخاب غلط و احساسی به شخصی رای بدهیم که فرصتها را چون خاتمی یکی پس از دیگری بسوزاند و حتی مرز شفافی هم با اصولگرایی نداشته باشد این یک ذره اعتماد نیز برای همیشه از کف خواهد رفت و در انتخابات بعد شاهد تحریم و رکود بیشتر در انتخابات خواهیم بود که این خود منجر به روی کار آمدن کسانی خواهد شد که ای بسا نامطلوبتر از محمود احمدی نژاد باشند. به جرات باید گفت که این خطری که که از سوی موسوی آینده جریان اصلاحات را تهدید می کند بسیار فراتر از انتخاب مجدد احمدی نژاد خواهد بود. چرا که انتخاب مجدد احمدی نژاد به احساسات اصلاح طلبانه مردم در دور بعد بیشتر دامن خواهد زد و پتانسیل بزرگتری را برای یک برد بزرگ در انتخابات دوره های بعدی فراهم خواهد کرد.

کاش کمی از آن چه در میر حسین بود در همراهانش هم بود

فيلم تبليغاتي احمدي نژاد و نوع و سطح اثراتش- روزنامه اعتماد

در پايتخت هيچ خبري نيست 

 امير پوريا: شخصي و ترحم آميز و بدون برنامه ريزي کلان و طراحي پروژه هاي تعريف شده، به حدي بود که گويا کشور تنها به رئيس جمهوري براي ايجاد آباداني در همين نقاط نياز دارد و پايتخت و سياست خارجي و مناسبات اجتماعي و فرهنگي جدي تر که به طور طبيعي و همچون همه دنيا در شهرهاي بزرگ جاري است، بهاي چنداني که ندارند، هيچ؛ اصلاً در زمره دلمشغولي هاي حوزه رياست جمهوري قرار نمي گيرند. اين، روي ديگري از همان خصلت وصف شده در آثار لي است که اينجا خود را در هيئت بي اعتنايي محض نسبت به نيازها و خواسته ها و نگراني هاي جاري در زيست مردم بسيار پرشمار پايتخت نشين نشان مي دهد. در حالي که درست يا غلط، بخش عمده سياستگذاري و تعيين خط مشي کلي کشور در زمينه هاي گوناگون آموزش و آموزش عالي، هنر، فرهنگ، رسانه هاي گروهي، علم، صنعت، امور بين الملل، تکنولوژي و غيره و غيره، در پايتخت و شهرهاي بزرگ به طور عام و در بخش ها و طبقات متوسط و بالاتر از آن به طور خاص شکل مي گيرد و از اين محوريت مرکز کشور در مناسبات کلان داخلي ما گريزي نيست.

جالب اينجاست که در اين شرايط تحريم و تبعات اقتصادي که بر کشور داشته و دارد، تنها تصاوير فيلم که در ظاهر نسبت و ربطي به سياست خارجي داشت، نماهايي از حضور احمدي نژاد در کشورهاي مختلف خارجي بود که مردم نقاطي از آفريقا و آسيا را نيز همچون جماعت حاضر در بازديدهاي سفرهاي استاني، شيفته و فريفته نشان مي داد و در حاشيه صوتي آنها، از سويي صداي مرگ بر امريکا به زبان هاي عربي و گاه انگليسي به گوش مي رسيد و از سوي ديگر، صداي خود احمدي نژاد که با لحني شبيه به گفتار متن، به نژادپرستي در امريکا و برخي کشورهاي غربي ديگر اشاره مي کرد. يعني در نگاه به مناسبات داخلي کشورهاي ديگر که قاعدتاً ربطي به ما و مباحث و دلايل مان براي انتخاب کانديداي موردنظرمان ندارد و فقط بخش مربوط به ارتباط خود ما با آنهاست که مي تواند براي رهايي از اين رکود و تحريم و تورم مهم باشد، باز همان زاويه ديد محروم نوازي صرف برگزيده شده بود. آن هم در دوراني که از رئيس جمهور امريکا تا مثلاً رئيس موسسه مهم نشنال جئوگرافيک- که گاه از پست وزارت مهم تر قلمداد مي شود- بسياري سياهان بر مسندهاي کليدي امروز تکيه زده اند، دولت کانادا اختصاصاً به سرخپوستان حقوق بيکاري مي پردازد و اساساً شناخت «به روز» از رفتارهاي عمومي در جوامع غربي، سال هاست که کشورهايي چون فرانسه را بارها و بارها نژادپرست تر از ايالات متحده و کشورهاي ديگر امريکاي شمالي معرفي مي کند.

اما فيلم تبليغاتي رئيس جمهور براي تاثير گذاشتن بر همان قشر و طبقه يي که به محور و کانون توجه تصاويرش بدل شده بود، به خصوص با موسيقي بيش از حد احساساتي و المان هايي همچون گريه کودکان و محروماني که صاحب خانه يي شده بودند و غيره، مناسب به چشم مي آمد. دشواري اصلي همين است که اين فيلم و به تبع آن، همين نوشته، رنگي از آن جدل هاي قديمي ميان طبقات مختلف فرهنگي و اقتصادي را زنده مي کند. گويي فيلم دارد مي گويد کشورداري يعني توجه صرف به درد و غصه و نامه و ناله شخصي و مستقيم طبقه محروم و اين يادداشت مي خواهد بگويد که بايد مطالبات و ايده ها و آزادي بيان و حقوق طبيعي شهروندي پايتخت نشينان در محور دستور کار دولت قرار گيرد. چنين نيست. اين تقابل که به نظر مي رسد در اين مطلب وجود دارد، نتيجه يکسويه نگري فيلم است که بر اثر نگرش حاکم بر اين دولت، از آن سوي پشت بام افتاده. حرف اصلي اين است که هر ساخت وساز و هديه و هبه يي بايد غيرمستقيم، درازمدت، در دل برنامه هاي کلان و -از همه مهم تر- در ابعاد مختلف فرهنگي و اجتماعي، همه جانبه باشد تا بتواند به رويکرد قوه مجريه بدل شود. در غير اين صورت، همچون آنچه در اين فيلم ديديم، با رويکردي از جنس افراد خير بازاري مواجهيم که البته نام شان را در جرگه نيکوکاران ثبت مي کند و گره از کار چندي از بندگان خدا مي گشايد؛ اما در نهايت، به هيچ وجه «اساسي» نيست و به شدت تصادفي، موردي و غيراصولي جلوه مي کند.

حاشیه های فرهاد جعفری بالا گرفت

هر دم از این باغ بری می رسد. اصولا به ادبیات حال حاضر ایرانی نظری ندارم، دوستان هم می دانند نه از سر بزرگ نمایی حودم است و نه از سر با کلاسی! حس شو ندارم. اسم فرهاد جعفری هم به این خاطر تو یادم مونده که همون روزای اول انتشار وطن امروز، در مصاحبه با یه خبرگزاری چرت، مصاحبه خودش با وطن رو تکذیب کرده بود و گفته بود که هیچ وقت با روزنامه های دولتی مصاحبه نمی کنه. بعدها بچه ها فایل مصاحبه خودشونو رو کردن و استاد خاموشی تابلویی پیشه کرد. حالا از اون روزا نزدیک به یک سال می گذره. همه دارن کارای انتخاباتی انجام می دن و بر یا علیه کسی حرف می زنن. جالب تو این وسط این آقا رسما تو روزنامه ای که به اصطلاح خودش دولتیه از دولت حمایت می کنه. جعفری که این روزها با زد و بندهای مطبوعاتی اش سعی می کنه پشت سر فروش کافه پیانو گرد و خاک راه بیاندازه، روز پنجشنبه با روزنامه وطن امروز مصاحبه کرده و در آن گفتگو تاکید کرده : «دولت نهم فضای امنی در فرهنگ ایجاد کرد».

سوال اینه که روشنفکری زمین خورده، روشنفکری نان به نرخ روز، و روشنفکری دمو عشق است که می گن همینه؟!

 

به یاد احسان و حرارت شعرهایش

يك عمر باورهاي من پوسيد با گول هاي مردم اين سمت

 

با حرفهاي پوچ و بي مفهوم معمول هاي مردم اين سمت

 

شايد زمينهاخشك و بي رحمند ، شايد كه باران ها نمي بارند

 

از آفتي يكريز لبريز است محصول هاي مردم اين سمت

 

ديوارها پشت سر هم كج ، از سنگ هاي يك صدا خالي

 

از روز اول خشت را كج كاشت شاقول هاي مردم اين سمت

 

داريم هريك خسته مي افتيم ، در گير و دار اين كشاكشها

 

اين را نمي فهمند بعضي از شنگول هاي مردم اين سمت

 

آن روزها را خوب يادم هست يك سكه بود و يك دكان پير

 

امروز اما دخلها غرقند در پول هاي مردم اين سمت

 

شك نيست در اين مبهم برفي در سردهاي پوچ و نامعلوم

 

پيدا نخواهد شد هزاران سال مجهول هاي مردم اين سمت

 

آري تمام حرف من اين است اين را از اين پس باز مي بينم

 

نعش برادر هاي بدبخت است بر كولهاي مردم اين سمت

احسان ایزدی

انتقاد از خبرگزاری ایسنا

برای چندمین بار است که خبرنگار ایسنا دستی به سر روی مطلب من می کشد و آن را به اسم خودش می دهد بیرون. برای آخرین بار است که خیلی محترمانه از دبیر سرویس اجتماعی ایسنا می خواهم نظارت بیشتری روی حوزه های خبری خود بکند و احترام مطلب دیگران را نگه دارد دفعه بعد با اسم و عکس دوست جفاکار این حوزه را معرفی می کنم

آرامش در حضور دیگران: جابر دهقان- کاریکاتوریست

پس از سال ها که احساس می کردم نسل کاریکاتوریستای گل آقایی از میان رفته، هفته گذشته با پسری آشنا شدم به اسم جابر دهقان که انصافا کاریکاتوریست خوش قول، با ذوق و فروتنیه. نمونه ای از کاراشو اینجا می زارم اگه بچه ها و روزنامه نگارا نیاز به هنر و حرفه اش داشتن با من تماس بگیرن. چون جابر تازگی اومده تهران و هنوز شماره تلفن ثابت نداره.

تجربه داستانی: داستان از خودم است

نیمه پنهان زندگی یا وقتی که از دهان کلاغ پرت می شوی

به فکر درختان رقصان در باد آن پارک هستی که اتوبوس جلوی آن ایستگاهی برای پیاده شدن نداشت ، به فکر آن آرزوی شیرین؛ رخت کندن و آب تنی میان حوضچه اش ـ زیر درختها که با باد هوهو می کردند و می رقصیدند مثل این اتوبوس که خیابان های خلوت شب را مهمان رقاصی های خودش کرده و تا از میدان چرخ بزند و قوانین فیزیک به یک طرف خمت کنند ناگهان یاد آن پیرمرد می افتی که از روی تراس زیر پیراهنی اش را برداشت و به اتاق برگشت و چند هزاری جلوی دخترک ریخت و گفت که لباسش را بپوشد . گفت که بیشتر از این پول نمی دهد و آن دخترک را جمله ای آخر به یادت می آید که کاش پول را اول می گرفتم !

کلاغ را به یاد می آوری که منقارش دالان سیاه تف شدن بود و رسیدن به کف جوی عریض خیابان .

همراه اتوبوس خالی ـ که انگار تو تنها مسافرش هستی ـ به فکر وصله تنت می افتی که از تو جدا مانـده و در پیـچ دیگری غرق می شـوی و به قله هر چیز سقوط می کنی . خودت را از بالا می بینـی و دنیـا آن پاییـن پاییـن است ، مثل شتـه ای که ساکت و عجـول شیره گیلاس دو ساله حیاطتان را می لیسیـد . بعد می گویی که گردنت درد می کند ، وصله می گویـد چرا و تو می گویی مگر می شود توی حیـاط رفت و سرگیجـه و گردن درد نگرفت ؟

وصله حرف را عوض می کند ، می داند که حیاط کوچک خانه های آپارتمانی ، بیزاری است و دیوارهای بلندش که برای دیدن آسمان عوارض گردن درد می گیرند ، بیزاری بیشتر ! می گویی دلت برای درخت گیلاس حیاطتتان تنگ شده ولی بیشتر از آن برای دیوارهای پست آن خانه فسقلی دلتنگی که با تمام کوتاهی شان ، تو را پناه می دادند . می گویی : «پنهانم کن» ! و دستهایت برای لمس به پیش می روند [مگر نه اینکه حتی پیرمرد هم دنبال پناه خود می گشت و دخترک هم ؟ ]

اتوبوس لنگری می خورد از پیچ بعدی و بغل دستی ات هم . می فهمی که باز هم تنهایی پس به یاد آن دخترک می افتی که پله ها را دو تا یکی می کرد تا زودتر از آن جا فرار کند و آن چند هزاری لای لوازم آرایش کهنه توی کیفش شناور بود . می چرخی به روی کنار دستی ات و می خواهی ببینی که موقع پیچ به چه فکر می کرده ، دو سه کلمه با او حرف بزنی و خودت را خالی کنی یا شاید او را ؛ خواب است و تازه دو ایستگاه بعد می فهمد که باید دو ایستگاه قبل پیاده می شده . سرت را در لاک خودت میکنی و توی تاریکی مغزت چراغ مطالعه ای روشن برای نوشتن : «ازم پرسیده بودی که حالا که آمده ام اینجا ، هنوز هم می نویسم یا نه ، باید بگویم عزیزم که نوشتن سر دماغی می خواهد که من ندارم ...» و وصله می گوید هیچ وقت نداشته ای و تو می گویی خب ! حالا بیشتر ندارم و وصله از پای تلفن سرخ می شود که این یعنی دلت برایش تنگ شده . اما تا برمی گردی که از فاصلـه ها غبار پاک کنی، چـُرت بغلی پـاره می شود و دنبـال نام ایستـگاه توی چهره ات زُل می زند . می گویی نمی دانی، می گویی همین طور الکی هر شب سوار اتوبوس می شوی و خیابان گردی ... بلکه وصله تنت را پیدا کنی یا لااقل به شباهتی در حد چشم یا بینی و یا آهنگ راه رفتن و همه اینها را نمی گویی. نطفه «نمی دانم» در دهانت بسته نشده ، سراسمیه از اتوبوس پایین می پرد. یاد کلاغ می افتی و یاد پایین افتادن پیرمرد از منقارش . و منقار کلاغ ، دقت کودکی تو به زندگی شته ها می شود . و نامـه را ادامه می دهی که «دل و دماغی برایم نمانده . دل را دوری و غربت برده و سردماغی را دوستان» . با این همه از پیرمرد می خواهی که نیمه پنهان زندگی اش را روی کاغذهای تو بپاشد : «پدر جان من همسایه رو به روی شما هستم و دوست دارم با ملاقات شما ، هر دویمان از تنهایی در بیاییم و کمی درد دل کنیم اگر مایل بودید...»

دلت از نیمه عریان زندگی ها با سیکل بسته ای از تخت خواب و حمام بهم می خورد ، از نیمه عریان زندگی پیرمرد که انگار در جوی عریض خیابان می گذرد .

راننده سرش را بیرون می کند و کنار چرخیدن لاستیک ها خلطی سیاه می ماسد . ترس ورت می دارد که شـاید همیـن جاها بوده و تو غرق در افکارت ندیده ای او را . دختری که فرسنگ ها راه آمده تا کنج دلت بماند و به ((وصله ... وصله ...)) گفتن های تو دل خوش باشد . شاید او هم مثل تو از این داستان های نصفه و آدم های نیمه کاره خسته شده و پا در کفش آمدن !

دستی در خیابان بالا می رود مثل دست دخترک لاغر و بی خون . تو به شیشه زُل می زنی مثل دخترک که به نقطه پایانی قصه اش خیره شده و در سکوتش، خود را و اسکناس ها را مرور می کند و دوباره رژ می مالد . مثل پیرمرد که منتظر کلاغ است تا دهان باز کند و جای خالی تختخواب دو نفره اش را چند هزاری پر کند. اتوبوس می ایستد و سایه لرزانی میانش می پیچد و بوی درختان آن پارک می آید ؛ پارکی که در آن ، اتوبوس ایستگاهی برای پیاده شدن نداشت و تو احساس می کنی یک جایی میان جوی های خیابان بچه کلاغی برای اولین بار منقارش را باز می کند و دلت برای وصله تن می تپد . پاسخی به نامـه ها و تلفـن هایت نیست . حتی پیرمرد پشت کرکره هایش با دخترهای جوان شطرنج بازی می کند .

به پشت سر برمی گردی تا پی جویی چیزی قریب را در این سایه تازه وارد کرده باشی ؛ ردیف های زنانه صنـدلی را ریجـه می بندی و ... لبخنـدی شکفتـه می شود چـون سیبی بر صورت سایه و نگاهها در یک آن ، یکی می شود . احساس می کنی که داری از همه داستانهای گنگ و بی معنی فرار می کنی تا به آن کوچه بن بست که شته ها به آرامی شیره گیلاس ها را مک می زدند...

راننده داد می کشد:

ـ خانم بلیط یادت نره !

سایه در هم می پیچد و در یک آن، کیف دستی اش در تیرس نگاه تو متلاشی می شود ، لای خرت و پرت ها ، دو ـ سه پاکت نامه می بینی و دستهای جوینده ای که به دنبال رگه های بلیط به داخل معدن فرو خزیده اند . احساس می کنی که برای یک بار و فقط برای یک بار که شده بر حوادث چیره شده ای .

_آقا بلیط خانمو من حساب می کنم !

شریانی از هوا و سرمستی از پیجره ها داخل می شود ، ترمز دست کشیده می شود و اتوبوس درست در کنار آن حوضچه و زیر درختان خواستنی آن پارک ، ساعتی را به زندگی مجال می دهد . همه آن جا هستند ؛ پیرمرد ، دخترک ، تو ، وصله تنت و حتی من و روی درختان شته زده شب ، کلاغ ، ناگهان از خواب می پرد .

تابستان 84-تهران

امیر می نویسد

به قول عباس معروفی فرزند بد به انگشت ششم ماند که چو باشد زشت است و بی ترکیب و چو ببریش زخم است و درد . ...... من همون فرزند بد هستم . تحملم کن

مجمع كانون هاي تئاتر يا خانه تئاتر دانشگاهي كدام يك باقي خواهد ماند؟

واقعه در طبقه دوم ساختمان مجامع فرهنگي هنري دانشجويان درسال 1381 اتفاق افتاد محمد طباطبايي دبير منتخب مجمع كانون هاي تئاتردانشجويان براي دبيري ششمين جشنواره تئاتر دانشگاهي ، از يك سو با مخالفت  خانم شكوري راد مدير كل دفتر فرهنگي وزارت علوم  و از سوي ديگر با حذف بخش دانشگاهي از سوي مركز هنرهاي نمايشي به ناگاه با جشنواره در حال رشد تنها ماند، طباطبايي به كمك دانشجوياني كه به جرم همكاري با جشنواره  تهديد به اخراج از دانشگاه شده بودند، سكان جشنواره  را مثل دوره هاي پيشين به دست دانشگاهيان  هدايت كرد و با همه اين مخالفت ها جشنواره را با افزودن بخش مدرسان و 5 منطقه كشوري به دوره هشتم رسانيد. شكوري راد  نيز مجبور به استعفا شد و جاي خود را به مهندس مغازه داد. مغازه كه مديري با تجربه و زيرك در مسائل فرهنگي بود، اين روال را پذيرفت و دوران او طلايي ترين دوران مجامع فرهنگي هنري دانشجويان گشت. مهمترين دستاورد مجامع  در اين سالها رقم خورد  و جشنواره اي بدون پناه وحامي با مديريت دانشجويان ادامه يافت. اما گويي قرار بود   رنج هاي دانشجويان دوباره تكرار مي گرديد. چرا كه  پس از انتصاب دكتر اسلامي به جاي مهندس مغازه ، در21 مهرماه سال 84 ، مصادف با جشنواره نهم ، مجمع تئاتر دانشجويان مطابق روند دموكراتيك خود گزينه هاي دبيري را به دكتر اسلامي معرفي كرد. اما ترديد هاي دكتر اسلامي براي پذيرش درخواست دانشجويان ، دانشجويان خشمگين را به روي صحنه اختتاميه جشنواره نهم فرستاد و در برابر ديدگان متعجب ميهمانان خارجي و داخلي يك پيروزي ديگر براي دانشجويان رقم خورد وعباس اقسامي  منتخب دانشجويان را با هشت روز تاخير،  به كرسي دبيري جشنواره دهم نشست. پيروزي شيرين دانشجويان، شايد تلخ ترين خاطره مدير كل جوان وكم تجربه امور فرهنگي وزارت علوم گرديد تا ايشان تصميم خود را براي خاتمه دادن  به حيات مجمع تئاتر دانشجويان عملي كند. دكتر اسلامي  پس از خالي شدن دفتر خود از كارشناسان زبده و با تجربه، خلا موجود را از دانشجويان فعال  در عرصه فرهنگ وهنر انتخاب كرد، تا با اين شيوه ابتدا  تومار مجمع كانون هاي تئاتر دانشجويان را بپيچد و هم با سياست تفرقه بيانداز و حكومت كن استراتژي مناسبي اتخاذ نمايد. ايشان و كساني كه به آرمان هاي دانشجويي خود پشت كرده بودند، ابتدا با ترفند هاي مختلف مانع از برگزاري انتخابات مجمع تئاتر شدند تا به اصطلاح خويش مجمع را معلق نمايند و موازي با آن خانه تئاتر خود را به كمك همان كسي بنا نهادند  كه روزي دانشجويان براي دبير شدن ايشان صحنه اختتاميه جشنواره نهم تئاتر دانشگاهي را به بحران بزرگي تبديل كرده بودند. آن روزها برخي از فعالان تئاتر دانشگاهي طي ارسال نامه ها و... اين خطر را گوشزد كردند ولي برنامه تعطيلي مجمع با حذف  بودجه نشست ها و گردهمايي هاي  آنان با موفقيت ادامه يافت و با اختصاص بودجه  وامكانات به خانه تئاتر رقيب آن را تقويت كرد. دانشجويان كه مفتون حرف هاي شيرين مسولان در باب تعامل و عدم فعاليت هاي موازي خانه تئاتر دانشگاهي  با مجمع تئاتر و دبيرخانه جشنواره شده بودند، زماني به خود آمدند كه دكتر اسلامي با رد گزينه هاي مجمع تئاتر دانشجويان براي جشنواره سيزدهم ، مجمع را به استناد مصوبه شوراي عالي  انقلاب فرهنگي  تا زمان انجام اصلاحات در آن غير قانوني اعلام كرد.گويي تاريخ دوباره ميل به تكرار دارد.

 اما مصوبه جلسه 640 شوراي عالي انقلاب فرهنگي كه در 29/12/87 تصويب شده  و در 25 /1/88 به وزارت علوم ابلاغ شده چه بود. بر طي اين مصوبه كه لزوم انطباق كليه آيين نامه ها و دستور العمل هاي دانشجويي و فرهنگي وزارت علوم، بهداشت و دانشگاه آزاد، با مصوبات شوراي عالي انقلاب فرهنگي و ساير سياست هاي نظام در شوراي اسلامي كردن دانشگاه ها نام دارد. نه تنها به تعطيل كردن هيچ تشكل دانشجويي اشاره ندارد، بلكه راجع به اساسنامه مجامع نيز كه توسط  مجمع هاي عمومي مصوب شده و  هر ساله اصلاحات ان توسط اعضا انجام مي شده نيز اشاره ندارد. بر اساس اين مصوبه كه آيين نامه هاي  ابلاغ شده ، مانند شوراي عالي تئاتر دانشگاهي  و خانه تئاتر وزارت علوم را شامل مي شود نميتوان يك تشكل مثل جامعه اسلامي دانشجويان را كه داراي اساسنامه و سيستمي جدا از بدنه دولتي است را معلق اعلام كرد، به خصوص آن كه دكتر اسلامي در اقدامي غير قانوني به استقبال مصوبه ايي رفته كه قانوناٌ به ايشان ابلاغ نشده است.

حتي در صورت معلق بودن مجمع كه مانع اصلي آن اداره كل فرهنگي بوده است ، امكان حل اين مشكل ساده وجود داشت. اما به نظر مي رسد اگر تبعات اقدامات دكتر اسلامي باعث جدا شدن دانشجويان فعال در عرصه هاي فرهنگي وهنري از صحنه سياسي كشور و شور انتخاباتي انان گردد. بايستي معاونت محترم فرهنگي و اجتماعي وزارت علوم در خصوص ايشان تجديد نظر كند.

با تشکر از جعفر، پیمان و سارنگ در انتقال این مطلب