بازخورد، از نوع مهدی عباسی

سلام
این یکی جمله احمد محمود از دو روز پیش که اومدم اینجا
تا الان که دوباره اومدم تو ذهنمه:
"چه کسی گفته است که این چند روز عمر را باید صرف نوشتن کنم"
واقعا آیا درسته آدم یه بار فرصت زندگی رو بنشینه گوشه ای و با اعصابش ور بره تا رمان های هزار صفحه ای بنویسه؟
دردناکیش اونجاست که اگه آخر خط به این نتیجه برسی که
نه درست نیست!

یادمان؛ احمد محمود

احمد محمود چقدر عاشقانه و چقدر پردرد اما آرام می نویسد:

دستم به نوشتن نمی‌رود. بدجوری کسل و دلزده شده‌ام. دلزده از همه چیز، به خصوص نوشتن. و حتی این یادداشت را که می‌نویسم با کمال دل‌زدگی است. گاهی فکر می‌کنم که اصلاً چرا باید بنویسم. چه کسی گفته است که این چند روز عمر را باید صرف نوشتن کنم. کمابیش همیشه همین‌طور بوده است. همیشه موردی یا مواردی وجود داشته است تا شوق نوشتن را از من بگیرد و حتی باید اعتراف کنم آنچه که تا امروز نوشته‌ام با اشتیاق کامل نبوده است.  گاهی شور نوشتن دست می‌داد، کاری را آغاز می‌کردم، دل‌مردگی می‌آمد، طوری که شاید باید در نیمه‌ی راه می‌ماندم؛ اما تلاش را (و گاهی تلاش مکانیکی را) جانشین شور و اشتیاق می‌کردم تا کار تمام شود. شاید اگر امکان بالیدن بود، وضع طور دیگری بود. مثلاً تا آنجا که یادم هست نسخه‌ی اول رمان "همسایه‌ها"، سال 1345 به پایان رسید. نسخه‌ی خطی آن هنوز در چند دفتر دویست برگی قطع خشتی موجود است. اهواز بودم که نسخه‌ی اول "همسایه‌ها" تمام شد. طبیعتاً دسترسی به جایی نداشتم تا چاپش کنم. زمستان سال 45 آمدم تهران و ساکن شدم. قبل از اینکه اهواز را ترک کنم، چند صفحه از رمان "همسایه‌ها" به عنوان یک قصه کوتاه و به نام "دو سر پنج" در "جُنگ جنوب" چاپ شد. (منبع :هفتان)

ادامه...

شانزدهم آذر 1364

وقایع‌نگاری احمد محمود. نشریه رودکی. شماره بیستم

پیشنهاد مویسقی؛ گروه بلک سبت را دریابید!

چند روزی است که دارم آلبوم های بلک سبت را گوش می دهم، آلبوم 1950 به نام TYR، و آلبوم 1995 به نام فراموشکاری. احساس کردم در بین بچه ها این گروه خیلی نادیده گرفته شده، به حاشیه رفته و از همه مهمتر این که به جای آن گروه هایی که نه از نظر تاریخی و نه از نظر علمی جایگاه دارند، به جای آن شنیده و دیده می شوند. بیوگرافی آن ها را از یک سایت ایرانی پیدا کردم و خواستم با این کار استارتی بزنم برای شروع آن و شاید هم شروع شما!

عکس قدیمی از گروه بلک سبت

بیوگرافی: سال 1969 چهار دوست نوجوان از آستون در نزدیکی بیرمنگام انگلستان به نام های آنتونی تونی ایومی نوازنده گیتار، ویلیام بیل وارد نوازنده درامز، جان ازی ازبورن خواننده و ترنس گیزر باتلر نوازنده باس، گروه بلک سبت را تشکیل می دهند. اجراهای زنده گروه توانستند عده ی بسیاری را به سوی آن ها جلب کنند و سرانجام بلکدر 1970 نخستین آلبوم رسمی خود را با نام عنوان گروه منتشر کردند که در تاپ تن انگلستان راه یافت اگرچه در آمریکا موفقیتی اندک نصیبش شد. آن ها به سرعت موفقیت آلبوم Paranoia را تکمیل کردند که در سپتامبر 1970 منتشر شد و استقبال فراوانی از آن به عمل آمد، بیش از چهار میلیون نسخه از آلبوم به فروش رفت و گروه در آگوست 1971 سومین آلبوم خود را بیرون می دهد. Masterofeality در هر دو سوی آتلانتیک موفق می شود و بلک سبت راه خود را پیدا می کند.

سال 1973 گروه از یک نوازنده کیبورد به نام ریک ویکمن برای کار در یک ترک استفاده می کند که اصلاً مسیر کاریشان را تغییر می دهد و گروه در جولای 1975 ششمین آلبوم خود را تحت عنوان sabotage بیرون می دهد کخ بحث جدالهای فراوانی بر سر تغییر شیوه گروه بوجود می آورد. ایومی و ازبورن می خواهد اصوات جدیدی را تجربه کنند که آلبوم 1976 گروه یعنی technical Ecstasy متجلی می شود. فروش خوب آلبوم نشان می دهد که این تحولات چندان بد نیست اما ازبورن تصمیم می گیرد تا از گروه جدا شود و از سال بعد بلک سبت با خواننده جایگزین خود دیو والکر کار را ادامه می دهد. اما هنوز جای خالی او در ضبط های استودیویی خالی بود تا اینکه خواننده ای به نام جیمز دیو به آن ها می پیوندد و این ترکیب جدید Heaven and Hell را منشر می کند که یک کار تجاری موفق از آب در می آید و تنها در انگلستان یک میلیون کپی از آن به فروش می رسد. پس از آن بیل واد هم گروه را ترک می کند و وینی آپیک به جای او می آید و نوامبر 1981 ایومی، باتلر، دیو و آپیک آلبوم Mob Rules را بیرون می دهد. آلبوم موفیت بسیاری کسب می کند اما اختلاف میان دیو و ایومی بالا می گیرد و دیو در 1083 از گروه می رود و آپیک هم به تیعیت از او می رود. گروه از بیل وارد می خواهد تا مجدد برگردد و از سوی دیگر خواننده دیپ پارپل یعنی یان گیلان نیز به بلک سبت می پیوندد تا آالبوم BCm Again در سپتامبر 1983 منتشر شود. دیو بیوان به عنوان درامر به آن ها ملحق می شود و تا مارچ 1984 با آن ها می ماند تا اینکه دوباره به دیپ پرپل پیوسته و دیو دوناتو جایگزین وی شود که تا اکتبر آن سال بدون آنکه حتی در ضیط ها حاضر شود همراه گروه می ماند. در جولای 1985 ازبورن با گروه همراه می شود تا کنسرت Live Aid انجام پذیرد. و بعد از آن بود که باتلر هم می رود و ترکیب جدید گروه می شود. ایومی، گولن هوگز، دیو اسپیتز، جف نیکولز و اریک سینگر که در تور 1986 گروه باز هم هوگزوری گیلن جای خود را عوض می کنند، بلک سبت سال خا در راس مانده و همیشه و هر بار ترکیب جدیدی به میدان آمده، دهه 90 نیز از این قاعده مستثنی نبود اما هیچ گاه محو نشد، آن ها در 2001 تور بزرگی راه انداختن که طی آن در بیست ونه کشور اجرای برنامه کردند.

با استاتید؛ کاظم چلیپا

یادها و یادگارهای چلیپا از همه چیز و به خصوص نقاشی

همگام با شهرستان ها

چلیپا

بعضی اسم ها خودشان یک تاریخ مفصل هستند، تاریخی که با آوردن نامشان چون هاله ای به دورمان می پیچد و ما را در فراز و نشیب ثانیه های پشت سر گذاشته قرار می دهد. کاظم چلیپا را هم با همین تاریخ می شناسیم. پسر یکی از نابغه ترین نقاشان قهوه خانه ای کشور که در سکوت و تنهایی به خاطره نقاشی هایش پیوست و اکنون نقاش زاده پسر قصد دارد به هر ترتیبی که شده، مدیریت نقاشی های قهوه خانه ای را دوباره به راه بیاندازد تا این تابلوهای گرانقدر به سایه فرونروند. چلیپای 57 ساله اکنون  عضو هيئت علمي چند دانشگاه معتبر هنر در کشور است که از میان آن ها نام دانشكده هنر دانشگاه شاهد پر رنگ تر از بقیه است. صفتی که می توان چلیپا را به آن موصوف کرد هنرمند عصیانگر انقلاب است که در فراز و نشیب انقلاب 57 رشد کرده و اکنون در حال بالیدن و خلق اثر است. دو سال پیش که تب آرمانگرایی هنر داشتم برای یک مصاحبه به سراغش رفتم. هوای گرم شهریورماه و ترافیک خیابان انقلاب باعث شد کمی دیر برسم اما در آتلیه اش را به رویم گشود و لبش را و از خیلی چیزها با هم حرف زدیم. خالق تابلوهایی چون پاي صبح نقره اي، كوير، انتظار سبز اکنون در کنج آتلیه اش نشسته و بیش از هر چیز در نقاشی های تازه اش ردی از تنهایی و گوشه نشینی مشخص است. او رنگ آبی سیر را بر تابلوها می کشد و غوغای تاریخی آن روزها به دیواره های دلش می کوبد. یادداشت زیر گزیده ای از حرف های آن روز اوست:

توجه به سیمای شهری مطلوب از اولویت های زندگی پر مشغله و پر حاشیه امروز است. درگیری های روانی زندگی ماشینی نیاز آدم را به تنفسگاه های شهری بیشتر کرده است و به همین خاطر پای هنر در شهرهای امروز بیش از گذشته باز شده است. نقاشی دیواری، درگیر عوامل و پارامترهای فراوانی است که بسیاری از آنها خارج از حیطه تخصصی هنرمند است. به طوری که نقاشی دیواری نمی تواند در یک پروسه فردی شکل گیرد، بلکه هویتی پیچیده دارد که نقاشی تنها بخشی از وجه نمایشی آن محسوب می گردد. آنچه به نقاشی دیواری هویت می دهد کشف قابلیت های بیانی و تصویری در دیوار و دستیابی به فضایی هارمونیک میان آنها و عناصر و کیفیات بصری فضای حاکم بر دیوار است. بنابراین نقاشی دیواری، برخلاف نقاشی معاصر، محصول آنی خلجان های درونی و دریافت های شخصی هنرمند از دنیای پیرامون خود نیست، بلکه محصول شناخت هنرمند از عوامل و پارامترهایی است که نقاشی دیواری به عنوان هنری چند بعدی به انضمام آنها معنا پیدا می کند. به طوری که در نگاه هنرمند و مخاطب، قابلیت های بیانی و بصری هر یک از این عوامل و پارامترها، در ساختاری هارمونیک میان دیوار و نقاشی دیواری و در معنایی واحد قرار می گیرند.

سال 1364 ـ بندر امام خميني: محمد ميركياني، محمدرضا سرشار، كاظم چليپا و ...

علاوه بر نقاشی های دیواری که به خیابان ها و محله ها زیبایی می بخشد، نباید از کارکرد هنر در مراکز جمعی و نیمه عمومی هم غافل شد. کارگاه ها و کارخانه های بزرگ و کوچک می توانند با استفاده از نقاشی دیواری های مجموعه ای به طراوت محیط های کار کارگری کمک کنند و با این کار راندمان کار را هم بالا ببرند. اصولا دانشگاه ها و دانشکده ها و محیط های آموزشی باید به آثار هنری مزین شوند چون به تحقیق اثبات شده است که همین نقاشی های ساده می توانند با رنگ هایشان به میزان درک و آرامش ما کمک کنند. البته نباید همه این مسائل به پایتخت محدود شود چرا که گسترش هنرهای بصری در شهرستان ها نیز بسیار مهم است. من خودم دانشجویانی داشته ام که بعد از اتمام تحصیلشان نخواسته اند به شهرستانشان برگردند چون آنجا از امکانات پایتخت محرومند. در حالی که شهرستان ها به علت محیط بکری که دارند می توانند بهترین محمل برای تولید استعدادهای تازه باشند. ما در اول انقلاب با جمعی از هنرمندان حوزه هنری به شهرستان ها می رفتیم و هر کداممان هر چه در چنته داشتیم به آن ها عرضه می کردیم؛ بچه ها می امدند و نقاشی یاد می گرفتند، کاریکاتور و داستان نویسی یاد می گرفتند. دورانی بود، حالا همه چیز تغییر کرده است و توجه به مرکز بیشتر از قبل شده به همین خاطر دانشجویان هنر ما در تهران ماندنی می شوند و همین مسئله بن بست پیشرفت هنر در کشورمان را پدید اورده است.

خاطرات سگ کاری در مطبوعات ایران (1)

سال هشتاد و پنج بود به گمانم. من توی بیکاری قبل از خدمت درگیر و دار تهیه آخرین اقدامات برای مراسم عروسی ام بودم. هوای گرم تابستان و کثیفی هوای پایتخت بد ج.ری عذابم می داد اما بدتر از همه بیکاری بود که دامن گیر آن روزها شده بود. تا این که احسان حضرتی –به گمانم- با من تماس گرفت یا من با او. گفت روزنامه ای قرار است راه بیافتد به اسم «خورشید»، میایی برای کار. با سر رفتم نه با پا، اینقدر بی کاری و بی پولی فشار آورده بود که چاره ای نبود. نپرسیدم که مدیرمسئول و صاحب امتیاز کیست، نپرسیدم روزنامه راستی است یا چپی برای حقوق کارگران می جنگد یا پر کردن جیب دیگران. فقط گوشی را گذاشتم و دویدم به خیابان عبدالله زاده.

نتیجه آن با سر دویدن ها، دوستی با آدم بی اخلاقی به نام ع. یکرنگی بود که بدجوری حالم را گرفت اما چاره ای نبود باید می ماندم و پول در می آوردم. بعد هم آشنایی با وحید جلیلی که آن روزها با پیراهن سفید یقه بسته می آمد و همیشه هم دیر می آمد و همیشه هم جلسه داشت و وقتی که نوبت به ما می رسید می گفت: «من برای صفحه علم روزنامه خورشید دوست دارم با آدم های سبز مصاحبه بگیرید.»

جلیلی سردبیر ما بود. جمعی تنها در ساختمان کثیف و بد رنگ تامین اجتماعی انتهای خیابان عبدالله زاده. درست خاطرم هست که بچه های اقتصادی آن روزنامه، هر روز می افتادند روی روزنامه دنیای اقتصاد و بسیاری از مطالبی که تهیه می کردند دزدی ژورنالیستی محترمانه ای بود که خب...!

اما برای سرویس ما وضع بدتر از این ها بود. باید چهره هایی را پیدا می کردیم که علاوه بر دانشمند بودن سبز هم بودند! سبز! کمی روی این رنگ تامل کنید، منظور سبز سیدی، یا سبز پیام مقاومت خراسان و یا هر سبز دیگری نبود. منظور سبزی بود که جلیلی آن را تعریف می کرد. وقتی مصاحبه ای را می خواند، می گفت این آدم سبز نیست، قرمز است از حرفاش معلومه!

یا مثلا این آدم سبز لجنی است، جوان ها با آن حال نمی کنند، یا مثلا این آدم سبز پسته ای است خیلی جلف است. دو ماه آزگار به دنبال کشف رنگی بودیم که احساس می کردیم آن را خیلی خوب –از بچگی- می شناسیم اما تعریف جلیلی چیز دیگری بود.

قبل از این که ماه تمام شود ما را بدون خدا حافظی و خیلی بی توجه انداختند بیرون! بعد از یک ماه دوندگی ماه منشی آقای جلیلی گفت مطالب را بیاورید و بعد حقوقتان را بگیرید. اما حقوق دو ماه بعد و درست بعد از عروسی به دستم رسید! نوش داروی بعد از مرگ سهراب.

حالا بعد از آن روزگار وقتی می شنوم فنچ هایی که تا حالا اوج رزومه کاری شان در مطبوعات کار کردن در همشهری محله 30 بوده و آمده اند در خورشید و دارند ماهی هفت صد هزار تومان حقوق می گیرند،...نم می سوزد. ...نم می سوزد که چرا زمینی که ما شخمش را زدیم با حماقت های یک نفر این طور از هم بپاشد و حالا تخمش را دیگران می خورند، بخورند!

... تا بعد که از خاطرات دنیای اقتصاد بگویم

نگاهي به اجراي قطعه کليدر محمدرضا درويشي

نگاهي به اجراي قطعه کليدر محمدرضا درويشي
از رماني پرشکوه تا قطعه يي پراندوه و کسالت بار
سيد ابوالحسن مختاباد



اول؛ در يک کلمه مي توان گفت، سوييت براي ارکستر زهي محمد رضا درويشي که به سفارش انتشارات فرهنگ معاصر براي رمان معروف کليدر ساخته شد، نتوانست انتظارات را برآورده سازد و آ ن قوت و قدرتي را ندارد که شنوندگان انتظارش را مي کشيدند.

اثر درويشي ملا ل آور و خسته کننده و بدون فراز و فرودي خاص و حتي در برخي نقاط تحت تاثير ني نواي حسين عليزاده است.
رمان کليدر به رغم طولاني بودن و حتي به اعتقاد برخي از اهل ادب خسته کنندگي اش (البته از نظر من رماني جذاب است و نه خسته کننده) اثري پرشکوه و بزرگ است و انتظار طبيعي از موسيقي که بر اساس چنين نامي ساخته شده هم همين است که، اين موسيقي بتواند بازتابي از رمان باشد، اما ساخته محمد رضا درويشي چه در پرداخت ملودي و چه در فرمي که براي اين کار انتخاب کرده است (سوييت براي ارکستر زهي) نتوانسته چنين فضايي را فراهم کند تا شنونده يي که رمان پرشکوه کليدر را خوانده در خود همان حس را از شنيدن اين اثر به دست آورد که از خواندن رمان.
البته بخشي از ماجرا به جدا کردن و تکه پاره کردن کليت کار بازمي گردد. به تعبير دقيق تر موسيقي درويشي موسيقي توصيفي - تصويري است که در قالب هشت قسمت، با کلام دولت آبادي (در اصل اثر) همراه شده و طبيعي است که شنونده يي که دکلمه نويسنده و اصولاً متني را در ذهن ندارد، در ذهن خود نتواند تصويرسازي درستي از اين موسيقي به دست آورد. هرچند درويشي در بروشور نام هشت بخش را آورده باشد. اينکه در شب نخست اجرا نه دولت آبادي در اجرا حضور داشت و نه تهيه کننده اصلي اثر، خود از برخي ماجراها حکايت مي کند و نشان مي دهد دست اندرکاران اين اجرا توفيقي در اجراي کامل اين قطعه به دست نياوردند و خواستند تنها بخش موسيقايي اين کار را اجرا کنند و در نهايت به شکلي پخته خوارانه غذايي را که ديگري برايش انرژي و هزينه کرده است به خورد تماشاگران بدهند و طبيعي است که در اين ميانه وقتي آشپز اصلي ماجرا غايب باشد، آش يا شور مي شود يا بي نمک.
با چنين پيش فرض و اطلاعي طبيعي است شنونده قطعه يي ملال آور را بشنود که نشاني از شکوه کليدر را درخود ندارد؛ شکوهي که همانند يک زندگي است و در اين زندگي شادي و غم با هم آميختگي دارند و گل محمد، خان عمو، بيگ محمد، مارال، زيور و... همه قهرماناني اند که در کتاب 10 جلدي دولت آبادي خواننده با خنده آنها مي خندد و با گريه آنها به گريه مي افتد و در تب وتاب مبارزه و حماسه سازي هاي آنها به پيش مي رود. درويشي در بروشور کنسرت توضيح داده اين اثر«اگر چه بر اساس يک سفارش تصنيف شده، ولي روايت شخصي آهنگساز از داستان تاثيرگذار کليدر است» و در ادامه توضيح مي دهد که «کليدر روايت قهرماني هاي گل محمد نيست. خاموشي راوي بي زمان و مکاني است که مي بيند، زخم مي خورد و مي ميرد.»
اين توضيح کوتاه ماجرا را پيچيده تر کرده است، چرا که به نظر مي رسد آهنگساز تنها بخش اندوهبار رمان ده جلدي کليدر را ديده است. اين البته حق آهنگساز است که چنين برداشتي داشته باشد اما به نظر مي رسد به دليل نبود اطلاعات دقيق در بروشور آلبوم درباره چگونگي ساخت اين کار و چگونگي رسيدن به چنين فضايي طبيعي است که شنونده راي به ناقص بودن کار بدهد و اين البته هم جفا بر آهنگساز است و هم جفا بر سفارش دهنده اثر.
آن گونه که نگارنده کسب اطلاع کرده است، براي ساخت اين اثر که سفارش و اصولاً ذهنيت ساخت آن را بايد محصول ذهن ناشري اثر آفرين و پخته کار به نام داود موسايي( مدير انتشارات فرهنگ معاصر) دانست، ابتدا بخش هايي از ده جلد رمان کليدر توسط آقاي دولت آبادي انتخاب و در نهايت اين بخش ها از آن رمان به انتخاب انتشارات فرهنگ معاصر و آقاي دولت آبادي به آقاي درويشي داده مي شود تا وي بر اساس ايده يي که از اين بخش ها مي گيرد دست به تصنيف اثر بزند.
از قرار کل اين بسته قرار بود همراه با بيستمين چاپ رمان کليدر و در يک اتفاق فرهنگي رونمايي شود که به دليل انتشار خبر و البته بقيه ماجرا عملاً تازگي و طراوت اين حرکت که ناشر ايده پرداز، تامين کننده اصلي هزينه هاي آن بود، ستانده و سوخته شد.
دوم؛ اجراي کنسرتو ني و ارکستر زهي قطعه معروف «ني نوا» (که اتفاقاً کار آقاي درويشي هم در همين مايه (دستگاه نوا) ساخته شد)درست ساعتي بعد از اجراي قطعه کليدر و با همان ارکستر و رهبر خود پرسشي بزرگ را در ذهن من شنونده نشاند. شايد اگر محمد رضا درويشي با موسيقي نواحي ايران آشنا نبود، و البته موسيقي سنتي ما را هم نمي شناخت، نيازي به طرح اين پرسش نبود. اما نگارنده مي داند که درويشي وجب به وجب نواحي ايران را گشته و کوهي از ملودي و آهنگ از گوشه گوشه اين سرزمين پر آهنگ و ملودي در گنجينه ذهنش دارد. به خصوص منطقه خراسان و نيشابور که داستان کليدر هم در آن رخ مي دهد. حتي در فرازهايي از کليدر يکي از قهرمانان داستان (به گمانم بيگ محمد) نوازندگي هم مي کند. (به گمانم چگور)
حال با توجه به اينکه قطعه ني نوا هم براي ارکستر و ساز ني ساخته شده بود، آيا بهتر نبود آقاي درويشي هم سازي (يا چند ساز) ايراني يا از منطقه خراسان را در کنار ارکستر مي نشاند تا اين گونه هويتي تصويري از موسيقي اين منطقه در قالب اين کار تبلور مي يافت.
البته آقاي درويشي در نشست مطبوعاتي اين اجرا در پاسخ به اين پرسش که در کليدر شخصيت هاي مطرحي چون گل محمد، مارال و... وجود دارند و هر کدام از اينها مي توانستند در قالب يک ساز روايت شوند و همين کار را آقاي عليزاده در ني نوا انجام داد که ساز ني را در کنار ارکستر زهي معرفي کرد، اما در موسيقي کليدر آن گونه که شما گفته ايد چنين فضايي وجود ندارد و چرا، گفت؛ «اين نظر من بود و من کليدر را اين گونه فهميدم و اين گونه برايش موسيقي نوشتم، شايد فرد ديگري اين اثر را جور ديگري ببيند.»
اين پاسخ البته محترم است اما اينکه تا چه اندازه اعتبار دارد بايد منتظر ماند و واکنش ها به اين اجرا را شنيد و ديد و سپس درباره آن به ارزيابي نشست. آنچه نگارنده از برخي فحول و بزرگاني که کار را در نخستين اجرا شنيده اند برداشت کرده، اثر را همان گونه ديده اند و شنيده که در ابتداي اين نوشته آمد.

کدام را مي پسنديد؟

امير قادري می نویسد:

توي فيلم «شواليه تاريکي» ديالوگي است از اين قرار؛ «يا مثل يک قهرمان مي ميري يا اون قدر عمر مي کني که تبديل به يه تبهکار بشي.» چهارشنبه شب چهارم دي، ... مدام داشتم به اين جمله فکر مي کردم. ...حالا سوال هاي تازه يي هم در ذهنم وول مي خورد؛ اينکه مثل يک قهرمان روي يک نقطه ثابت جهان بايستيم، يا اينکه خطر آلودگي را به جان بخريم و زندگي را ادامه دهيم. از خودم پرسيدم اگر در دوراهي منظور نظر آن ديالوگ «شواليه تاريکي» قرار مي گرفتم، کدام را انتخاب مي کردم.

مشکل اما اينجاست که حالا ما به عنوان بخشي از مخاطب هاي کتاب ها بيشتر زندگي کرده ايم، پس گناهکارتر شده ايم. از قهرماني مان گذشته و عمرمان بيشتر به خون اين دنيا آلوده شده. دارم به اين فکر مي کنم که کدام راه بهتري است؛ زندگي کردن در متن اجتماع خشمگين با همه آلودگي ها و گناه ها و مصيبت هايش کار نتيجه بخش تر و سخت تري است يا کناره گرفتن، پاک ماندن، آن صورت عاشق رحيم آرام را طلب کردن و در عين حال آرام آرام تاثير گذاشتن؟ سر تصوير برداري مستندي که براي مسعود کيميايي مي ساختم، کيميايي برگشت و به من گفت بعد خط قرمز، کاش ديگر فيلم نمي ساخت. کيميايي نتوانسته بر اين وسوسه غلبه کند و در ميانه اجتماع خشمگين باقي مانده و فيلم ساخته، من اما باز دوباره مي پرسم کدامش بهتر است؟

حاشیه نویسی بر حاشیه ها

هر روز که می گذرد به عمق تنهایی ام و فاصله ای که با آدم های اطراف دارم بیشتر واقف می شوم. آدم هایی که خوب می گویند، خوب می شنوند، ارتبطات خوب دارند و خوب می پوشند، از جدیدترین مارک ها و مارکت ها با خبرند. دنیای این ها با همه خوبی هایش کاملا برایم غریبه است و هی احساس می کنم می توانم در آروق زدنی کوتاه همه را بیرون بدهم. پست قبلی را که نوشتم خیلی از دوستان دم نظرم آمدند و خیلی ها از مصداق های آن بیرون رفتند، بعضی ها ناراحت و بعضی ها خوشحال شدند. خیلی دلم به حال خودم می سوزد. بعد از عمری نوشتن و داستان پردازی حتی نمی توانم با دوستان نزدیکم ارتباط برقرار کنم، دیالوگ کنم. حالا قرار به چیست؟ قرار است چه کاری انجام دهم، حاشیه نویسی نکنم یا به رنجاندن دوستان ادامه دهم. یک بار قصد داشتم در این خراب شده را ببندم بنشینم توی خانه سیگارم را دود کنم اما نشد. توانایی نه گفتن به خودم را ندارم. و دوستان هم همین طور الکی می رنجند، خانه و کاشانه ام می رنجند و مدام احساس می کنم پشت هر دری یک دادگاهی برایم تشکیل شده تا من را به اشد مجازات محکوم کند. ولی واقعا ای کاش داوری در کار بود...!

موسیقی: یوهان سباستین باخ؛ تجلی گذشته سرشار

کلام باخ کلامی ارعاب کننده است. کلامی که از گذشته پر شکوه برای حال نزار و بی چیز سخن می گوید. سخن باخ با تمام پستی و بلندی های ملودیکش، با همه تلخی هایی که سوپرانوهایش در گوش های ما زمزمه می کنند از گذشته پر ابهت آمده و با پیچاندن گوشمان یادآوری می کند که کجا بوده ایم و اکنون کجا می رویم. سخن باخ سخن تلخی است که از پهنای تاریخ گذشته و پس از سال ها به ما رسیده. یادم می آید که کوندرا در کتاب وصیت نامه خیانت شده اش بارها به باخ اشاره می کند. او معتقد است که باخ با همه زیبایی آثارش تنها ودیعه آسمانی دنیای موسیقی است که برای ما به ارمغان آورده شده. کشف باخ در میان رومانتیک ها، کلاسیک ها و گوتیک ها کار سختی است. در همهمه ای که همه مشغول گوش کردن به بتهوون و موتزارت و شونپن هستند کشف اصالت باخ کار سختی است. باید دقیق شد و منتظر ماند، باید منتظر فرصت ماند تا موعود و میعاد فرارسد. آن لحظه هر اوپرایش می تواند تو را تکان دهد و در این میان انجیل به روایت متی در اولویت است.

داستانکی از ویژه نامه اعتماد

نام داستانک: تارانتينو

نویسنده: سروش صحت

 

خانم مسني روي صندلي جلو چرت مي زد. من و دختر جواني عقب تاکسي نشسته بوديم و منتظر بوديم يک نفر ديگر سوار شود تا تاکسي راه بيفتد. پسر جواني آمد و کنار دختر نشست. دختر با ديدن پسر جوان عصباني شد و گفت؛ «اينجا چي کار مي کني؟ چرا دست از سرم برنمي داري؟» پسر گفت؛ «مي خوام باهات حرف بزنم.» دختر گفت؛ «من هيچ حرفي با تو ندارم، ديگه تموم شد. آقاي راننده اينو بندازين پايين.» پسر گفت؛ « فقط دو دقيقه.» دختر گفت؛ «نيم دقيقه هم حرف نمي زنم.» پسر گفت؛ «مثل اينکه زبون خوش حاليت نمي شه.» تفنگي از جيبش درآورد و به طرف دختر نشانه گرفت. دختر گفت؛ «براي من تفنگ درمياري؟» و بلافاصله از کيفش تفنگي درآورد و به طرف پسر شليک کرد. پيرزن که از صداي تيراندازي بيدار شده بود، عصباني شد کلتش را درآورد و شروع به تيراندازي کرد. راننده تاکسي فرياد زد؛ «تو تاکسي من؟» و خودش هم اسلحه اش را درآورد و تند تند شروع به چکاندن کرد. ديدم اوضاع خيلي ناجور است، مجبور شدم مسلسلم را بيرون بکشم. آنقدر تيراندازي کرديم تا همه تيرهايمان تمام شد. شانس آورديم که گلوله يي به کسي نخورد. پسر گفت؛ «به جاي اين کارها بذار دو دقيقه باهات حرف بزنم. » دختر چيزي نگفت. پسر گفت؛ «خواهش مي کنم.» دختر گفت؛ «حيف که دوستت دارم. آقاي راننده ما پياده مي شيم.» راننده ايستاد و آنها پياده شدند. پيرزن لبخندي زد و گفت؛ «جوونيه ديگه.» به تاکسي نگاه کردم، تمام بدنه اش سوراخ سوراخ شده بود. دختر و پسر جوان قدم زنان دور مي شدند.

بازخورد مطلب

سلام سعید جان
ایشالا این چند روز تعطیلات در کنار همسرت خوش بگذره
به من که فکر نکنم
اولین وبلاگی که با این لب تاپ جدیدم اومدم اینجاس
احساس خوبی بهم داد
شاید از دوستای قدیم ناراضی اما به خودم این جرات و میدم که بگم یه داداش خیلی کوچیکم داری البته اگه قابل بدونی
مخلصیم
عید بر او و همسرت مبارک
نشناختی؟
م ه دی

یادداشتی بر نیایش خوانی رسول نجفیان/شما دل ما را ندزدیدید

عکسی بهتر از این از برنامه نبود

سال 1379 با جلال برآبادی، تصمیم گرفتیم روی آهنگ ها و ملودی ها و حتی اشعار فلکولور خراسان کار کنیم. آن روزها عشقمان این بود که برویم توی ده کوره ها و پای صحبت ها، شعرخوانی ها و... پیر مردها و پیرزن هایی بشینیم که هر بیتی که از دهانشان بیرون می آمد مثل یک معجزه، مثل یک شهاب آسمانی بود، یک بار برای همیشه!

 البته با پول کمی که داشتیم نتوانستیم بیشتر روستاها را بگردیم و کار به روستاهای سبزوار خلاصه شد اما قطعه هایی که به دست آوردیم به شهادت دوستان متخصص، شاهکارهایی بودند که ممکن بود برای همیشه با مرگ آن پیرمرد یا پیرزن از بین بروند. موسیقی فلکولور ما که معروف است سینه به سینه منتقل شدنش، اگرچه با این کارهای تحقیقاتی کم بضاعت حفظ نمی شود ولی نهایت تلاش ما شهرستانی ها چیزی بیش از این نیست، خصوصا این که روحیه سرکش ما تاب و تحمل رفتن به درون لابیرنت سازمان ها و سیستم های مختلف را نداشته و اکنون نیز ندارد.

به همین دلیل بود که وقتی خبر رسید، رسول نجفیان قرار است «نیایش خوانی» را برگزار کند و در آن به ملودی های قدیمی هم سری بزند آنقدر خوشحال شدم که حتی نفهمیدم چطور 20 هزار تومان بابت خرید دو بلیط یک سالن گران قیمت در شمال شهر خرج کرده ام. شب یکشنبه با همسرم به اریکه ایرانیان رفتیم و در میان بوی ادگلن های گران قیمت و تیپ های این وری و آن وری جالب توجه، روی صندلی ها نشستیم. اندکی بعد از ساعت 7 ، سالن دیگر جای سوزن انداختن نداشت. همه آمده بودند، از آن هایی که معلوم بود با بلیط رایگان ارگانی آمده اند تا جوان هایی که دوستدار موسیقی و پای ثابت این جور برنامه ها بودند. حتی چند نفر از بازیگران سینما هم بودند که باعث ایجاد نقاطی با تراکم فشرده در سالن شده بودند. وقتی کنار رفتن پرده، رسول نجفیان و گروهش را نشان داد به راحتی می شد حدس زد که برنامه چه برنامه پر باری خواهد بود. یک گروه همسرا در کنار تعداد بی شماری دف نواز، یک دیوان زن، یک کمانچه نواز، یک نوازنده نی و رهبر ارکستری کاملا جوان و کاملا مردمی!

نجفیان با این گفته های دل گرم کننده کارش را آغاز کرد که امشب قرار است شاهد و شنونده ماحصل سالها تحقیقش روی موسیقی و نواهای قدیمی باشیم. راهی که نجفیان از آن سخن می گفت، همان راهی بود که 8 سال قبل ما رفته بودیم و البته همین مسئله من و همسرم را بیش از پیش به وجود آورد. اما درست از لحظه ای که اولین آهنگ برنامه آغاز شد تا آخرین ترانه – یعنی همان ترانه «می رن آدما» معروف- به این تیجه رسیدم که یا ما تا به حال برداشتمان از کار تحقیقی در حوزه موسیقی اشتباه بوده و یا این ترانه هایی که می شنویم تنها برداشت های ساده دلانه نجفیان هستند از آهنگ هایی که تا به حال خواننده های معروفی آن را خوانده اند. به عبارت دیگر شاید تنها آهنگ اصیل و خودساخته نجفیان در «نیایش خوانی» همان آهنگ معروف یاد شده باشد والا الله خوانی هایش، نبی خوانی هایش و علی خوانی هایش را قبلا بارها و بارها شنیده ایم و برای شنیدن آهنگ های تکراری خواننده های دیگر، دلیلی نبود که ده هزار تومان بابت پول کنسرت بدهیم. این عقیده تنها از آن ما نبود و لابد  پدر و مادرهایی که در وسط برنامه دختر بچه های کوچکشان را در راهروهای سالن می رقصاندند با ما هم عقیده بودند. بگذریم که نجفیان در این برنامه نه رسم قوالی را به جای آورد نه از بابت تنظیم آهنگ هایش احترامی برای سازهای غیر کوبه ای اش قائل شد و نه با تبلیغات میان برنامه ای اش توانست دلی از دل های مخاطبان بدزدد! آقای نجفیان تحقیق روی موسیقی و ارائه آن چیزی نبود که از شما در این برنامه دیدیم، شما دل ما را ندزدیدید.