سال هشتاد و پنج بود به گمانم. من توی بیکاری قبل از خدمت درگیر و دار تهیه آخرین اقدامات برای مراسم عروسی ام بودم. هوای گرم تابستان و کثیفی هوای پایتخت بد ج.ری عذابم می داد اما بدتر از همه بیکاری بود که دامن گیر آن روزها شده بود. تا این که احسان حضرتی –به گمانم- با من تماس گرفت یا من با او. گفت روزنامه ای قرار است راه بیافتد به اسم «خورشید»، میایی برای کار. با سر رفتم نه با پا، اینقدر بی کاری و بی پولی فشار آورده بود که چاره ای نبود. نپرسیدم که مدیرمسئول و صاحب امتیاز کیست، نپرسیدم روزنامه راستی است یا چپی برای حقوق کارگران می جنگد یا پر کردن جیب دیگران. فقط گوشی را گذاشتم و دویدم به خیابان عبدالله زاده.
نتیجه آن با سر دویدن ها، دوستی با آدم بی اخلاقی به نام ع. یکرنگی بود که بدجوری حالم را گرفت اما چاره ای نبود باید می ماندم و پول در می آوردم. بعد هم آشنایی با وحید جلیلی که آن روزها با پیراهن سفید یقه بسته می آمد و همیشه هم دیر می آمد و همیشه هم جلسه داشت و وقتی که نوبت به ما می رسید می گفت: «من برای صفحه علم روزنامه خورشید دوست دارم با آدم های سبز مصاحبه بگیرید.»
جلیلی سردبیر ما بود. جمعی تنها در ساختمان کثیف و بد رنگ تامین اجتماعی انتهای خیابان عبدالله زاده. درست خاطرم هست که بچه های اقتصادی آن روزنامه، هر روز می افتادند روی روزنامه دنیای اقتصاد و بسیاری از مطالبی که تهیه می کردند دزدی ژورنالیستی محترمانه ای بود که خب...!
اما برای سرویس ما وضع بدتر از این ها بود. باید چهره هایی را پیدا می کردیم که علاوه بر دانشمند بودن سبز هم بودند! سبز! کمی روی این رنگ تامل کنید، منظور سبز سیدی، یا سبز پیام مقاومت خراسان و یا هر سبز دیگری نبود. منظور سبزی بود که جلیلی آن را تعریف می کرد. وقتی مصاحبه ای را می خواند، می گفت این آدم سبز نیست، قرمز است از حرفاش معلومه!
یا مثلا این آدم سبز لجنی است، جوان ها با آن حال نمی کنند، یا مثلا این آدم سبز پسته ای است خیلی جلف است. دو ماه آزگار به دنبال کشف رنگی بودیم که احساس می کردیم آن را خیلی خوب –از بچگی- می شناسیم اما تعریف جلیلی چیز دیگری بود.
قبل از این که ماه تمام شود ما را بدون خدا حافظی و خیلی بی توجه انداختند بیرون! بعد از یک ماه دوندگی ماه منشی آقای جلیلی گفت مطالب را بیاورید و بعد حقوقتان را بگیرید. اما حقوق دو ماه بعد و درست بعد از عروسی به دستم رسید! نوش داروی بعد از مرگ سهراب.
حالا بعد از آن روزگار وقتی می شنوم فنچ هایی که تا حالا اوج رزومه کاری شان در مطبوعات کار کردن در همشهری محله 30 بوده و آمده اند در خورشید و دارند ماهی هفت صد هزار تومان حقوق می گیرند،...نم می سوزد. ...نم می سوزد که چرا زمینی که ما شخمش را زدیم با حماقت های یک نفر این طور از هم بپاشد و حالا تخمش را دیگران می خورند، بخورند!
... تا بعد که از خاطرات دنیای اقتصاد بگویم
