هر روز که می گذرد به عمق تنهایی ام و فاصله ای که با آدم های اطراف دارم بیشتر واقف می شوم. آدم هایی که خوب می گویند، خوب می شنوند، ارتبطات خوب دارند و خوب می پوشند، از جدیدترین مارک ها و مارکت ها با خبرند. دنیای این ها با همه خوبی هایش کاملا برایم غریبه است و هی احساس می کنم می توانم در آروق زدنی کوتاه همه را بیرون بدهم. پست قبلی را که نوشتم خیلی از دوستان دم نظرم آمدند و خیلی ها از مصداق های آن بیرون رفتند، بعضی ها ناراحت و بعضی ها خوشحال شدند. خیلی دلم به حال خودم می سوزد. بعد از عمری نوشتن و داستان پردازی حتی نمی توانم با دوستان نزدیکم ارتباط برقرار کنم، دیالوگ کنم. حالا قرار به چیست؟ قرار است چه کاری انجام دهم، حاشیه نویسی نکنم یا به رنجاندن دوستان ادامه دهم. یک بار قصد داشتم در این خراب شده را ببندم بنشینم توی خانه سیگارم را دود کنم اما نشد. توانایی نه گفتن به خودم را ندارم. و دوستان هم همین طور الکی می رنجند، خانه و کاشانه ام می رنجند و مدام احساس می کنم پشت هر دری یک دادگاهی برایم تشکیل شده تا من را به اشد مجازات محکوم کند. ولی واقعا ای کاش داوری در کار بود...!