مرد گوشه
از کجا این همه خنده می آورند؟ چطور این طور پشت سر هم و بدون حتی یک حق کوچک برای نفس کشیدن، حرف می زنند، بحث می کنند و بعد می خندند. قهقه شان اینجا انگار تمام صدای زندگی است. باقی ما جو سیاه پوشان بی دنیا و آخرت هستیم. یکی با رگ های برآماسیده از هزاران بار تزریق، یکی با لب و لوچه جمع کردن متفرعن در مقام یک شاهزاده و دیگری ساکتی که از بیزی بودنش سکوت کرده. من آن گوشه ایستاده ام. شبیه امیلی در هیچ کادری دیده نمی شوم، در هیچ داستان گروهی نبوده ام. اولین داستان به آخرین داستان ختم شد. لبخند اما از آن آن هایی شد که دوباره پشت همین میزهای بزرگ به قضاوت نشستند، رای را به نفع خود صادر کردند و بی مهابا دوباره زدند زیر خنده. چه خوب که می خندند، چه خوب که گونه هایشان چال می افتد، دندان هایشان دیده می شود و حالشان با آمدن به سر کار خوب می شود. چه آدم های عجیبی هستند آن هایی که با آمدن به سر کار خوشحال می شوند. من شبیه امیلی باید باشم. باید دستم را در خنکای حبوبات مغازه ها، پنهانی فرو کنم و حواسم باشد که کسی در این خوشبختی، مچم را نگیرد. باقی هیچ است، صدای هدفون می آید، آهنگ های عجیب از خواننده های عجیب و دیالوگ هایی که خودم با خودم می گویم. مخاطب جدیدی یافته ام، خودم! برای خودم شعر می گویم، برای خودم چیز می نویسم و برای خودم است که راه می روم و سوت می زنم. تنهایی تمام زاویه ها را اشغال کرده، همه جا از آن گریخته ام و در آخرین سنگرم که همان محل کارم بوده، غافلگیرم کرده! حالا گوشه ای می ایستم. مرد گوشه هستم!