رویا، حقیقت، واقعیت
تا به حال این طور با موضوع زمان درگیر نبوده ام. زمان همیشه برای من به نحو عجیبی در حال رفتن و پیش رفتن بوده و همواره به امید آن وعده نهایی، آن لحظه محتوم، سرخوشانه زندگی کرده ام. سرخوش از این بابت که می آید و می رود و مرا زودتر به پایان می رساند. خود زندگی کردن، راحت ترین راه برای رسیدن به مرگ بوده و گرنه این سیگارهای لعنتی سبک تر از این حرفاست که بخواهد آدم را به مرادش برساند. اما حالا با معنای تازه ای از زمان مواجه شده ام. انگار که ایستاده ام به انتظار حکم اعدام. انگار که برای خداحافظی خلق شده ام. اینجا پسرکی معتاد کنارم نشسته، غرق در نعشه بازی اش. غرق در جوهر شفاف توهم اش. چشم های قرمز و رگ های برجسنه ای دارد. آرام سرش را روی میز گذاشته و در تصویرهای به شدت رنگی ای که می بیند و در شعرهای به شدت زیبایی که از ترکیب همین کلمات ساده می سازد، فرورفته. کاش زندگی می شد به شکل همین توهم پر از زندگی بود. کاش می شد شبیه آخرین تصویر فیلم روزی روزگاری آمریکا، باشد، اتاقی در ته شیره کش خانه ای ژاپنی، با مردان و زنانی همه نیازمند تریاک، همه سراپا ساکت و بی حرکت و همه غرق در یک تصویر دروغین! دروغین؟ چه کسی گفته این تصویرها دروغین هستند؟ چه کسی گفته، زیبایی، دروغ است؟ چه کسی گفته رویا دروغ است؟ رویا حقیقی ترین واقعیت این زندگی است. حتی اگر رویاها کابوس باشند باز هم زیباتر از این واقعیت سراسر کابوسند! پس زمان چه می شود؟ این که می خراشد و می گذرد؟ این که جای خالی خود را به رخ می کشد و می گذرد؟ اینجاست که دیگر زمان، شیرین و شاد جلو نمی رود، اینجاست که به زمان تسلیم می شوم و می گویم که باخته ام. اینجاست که زمان مرا از هر خود و ناخودی خالی می کند، تهی می کند، عوضی می کند، عوض می کند!!