براي روياي دختركي كه حتي در خواب هم پسم مي زند

ديگر دارد شبيه خواب مي شود

فراموشم شده – اصلا-

كه تو از كدام كوچه

به قلب تپنده اين قصه آمدي

و آن چيزها كه از لب ريخت

شعر نبود

گدازه هاي يك بوسه پنهاني بود

كه از هسته جهان ساطع مي شد

 

شبيه خواب شده است

آن پيچش تن ها

برايم

وقتي كه تو در هواي ديگري عريان مي شوي

من دارم با تمام فرشتگان عالم مي گريم

و تو حتي نمي داني

اين زمين سوخته تا به حال چند بار

با پاشنه هاي تيز عابران خراش خورده است

 

نه! انگار خوابي بوده

از جنس روياي صالحان

آنگاه كه در آغوش هم به سرنوشت شوم مان لبخند مي زديم

و براي يك بوسه ديگر

عابران كوچه هاي ديگر را قمار مي كرديم

 

سردم است!

عرق كرده ام!

و از روياي تن تو داستان ها دارم

اما تو از كوچه ديگري مي گذري

و من از خواب هزار ساله مي پرم

در جهاني كه نه فرشته دارد

و نه بوسه

و تن ها در شكنجه تنهايي از كنار هم مي گذرند

براي مسعود و شب هاي كودتايي اش

چال شده است چيزي اينجا

 درست روبه روي چشم الاهه هاي عذاب

وقتي كه گذر مي كند

و حتي يادش نمي ماند

كه از ميان باغچه هاي پرگل

شبدر ساده و سه پري را دوست داشته

*

چال شده است چيزي اينجا

وقتي كه تاريخ در هجاي خونينش

به اين روزها رنگ تعلق مي گيرد؛

كسي مي ميرد

تا كسي بماند

اين رسمي پهلواني نيست

اما سينماها اكرانش مي كنند

شعر: رضا براهنی

چه یادگار سیاهی نهاد بر درگاه

كسی كه نعره خود را به آفتاب رساند

و هیچ رحم نكرد،

به چشم خویش- به آن آفتاب خرمایی-

كه هیچ رحم نكرد

و مثل آب رها كرد بازوانش را

كه بر سواحل تابان شانه‌های بلند

حمایلی زافق‌های روشنایی

غروب گونه‌ی نابش،

هزار مردمك دیده را پریشان كرد

و در حواشی آئینه‌های پیر و كدر

 

كسی كه سایه‌ی خود را به آفتاب رساند،

به خویش خیره شد و در هراس باقی ماند

و پشت كرد،

به این رذالت گسترده بر بساط زمان

و خلق، خلق شهید از كرانه نالیدند؛

“به روز واقعه تابوت ما ز سرو كنید

كه مرده‌ایم به داغ بلند‌بالایی”

چه یادگار سیاهی نهاد بر درگاه

كسی كه رحم نكرد

كسی كه ماتم خود را به آفتاب رساند

رضا براهني

نکته: مهران مدیری

مهران مدیری: استاد مشایخی برای من بسیار قابل احترام است. آن دیالوگ زیبا در کمال الملک را هرگز فراموش نمی‌کنم وقتی استاد نقاش به ناصرالدین شاه گفت: در ممالک دیگر هنرمند چون من فراوان است و آنها همه را به غایت تکریم می‌کنند. اما در اینجا فقط من یک نفر هستم و شما با من چه کردید

ژان پل سارتر:جمهوری سکوت

 

 "ما هيچ وقت به اندازه دوران اشغال توسط آلمان‌ها آزاد نبوده‌ايم. ما همه حقوقمان و اولاً حق بيان را ازدست داده بوديم. هر روز، رو دررو، به ما توهين می‌شد و بايد سكوت می‌كرديم؛ ما را دسته دسته تبعيد می‌كردند، به نام كارگر، يهودی و زندانی سياسی؛ هر جايی، روِی ديوارها، در روزنامه‌ها و بر رو‌ی پرده سينما، آن تصوير بی‌روح و دل به هم‌زنی را می‌ديديم كه جباران می‌خواستند از خودمان به خوردمان بدهند و، به خاطر همه اين‌ها، ما آزاد بوديم."

از آن جایی كه به نظر می‌رسید زهر نازی در ذهن ما رخنه كرده است، هر اندیشه صحیحی یك پیروزی به شمار می‌آمد؛ از آن جایی كه یك پلیس تمام عیار در پی آن بود كه ساكتمان نگه دارد، هر سخنی اعلام دوباره اصولمان محسوب می‌شد؛ از آن جایی كه ما را به دام انداخته بودند، هر حركت ما ارزش یك تعهد را می‌یافت. اوضاع و احوال غالباً دهشتناك مبارزه ما‌، نهایتاً این امكان را برایمان فراهم می‌آورد كه، بدون نقاب و بدون حجاب، آن وضعیت بی‌قرار كننده و تحمل ناپذیری را زندگی كنیم كه شرایط انسانی می‌خوانندش.

تبعید، اسارت و علی‌الخصوص مرگ (كه از مواجهه با آن در دوران‌های خوش‌تر شانه خالی می‌كنیم) دغدغه دائمی ما می‌شد. می‌آموختیم كه این‌ها نه اتفاقات قابل اجتنابند و نه حتی تهدیدات همیشگی و ظاهری: این‌ها سهم ما، سرنوشت ما و اساسا واقعیت ما به مثابه انسان است؛ هر لحظه از زندگی‌مان تعبیر كامل این عبارت پیش پا افتاده بود: "انسان فانی است" و هر تصمیمی كه هریك از ما برای خود می‌گرفت تصمیمی معتبر به حساب می‌آمد چرا كه رو در روی مرگ گرفته می‌شد، چرا كه هر بار می‌توانست به صورت "مرگ بهتر است تا..." بیان شود.

من در این جا روی سخنم آن دسته سرآمد از ما نیست كه در نهضت مقاومت بودند، بلكه همه آن فرانسویانی است كه در هر ساعت شبانه روز در این چهار سال گفتند نه! اما سبعیت دشمن هریك از ما را به منتهی الیه این طیف سوق داد و از خودمان سؤالاتی را پرسیدیم كه كسی از خود در زمان صلح نمی‌پرسد؛ هریك از آن‌هایی بین ما كه از جزئیات مقاومت اطلاع داشتند - و كدام فرانسوی دست كم یك بار در این موقعیت قرار نگرفته بود؟ - با اضطراب از خود می‌پرسیدند: "آیا اگر شكنجه شوم، تاب می‌آورم؟"

به این ترتیب پایه‌ای‌ترین پرسش آزادی مطرح می‌شد و ما مشرف به ژ‍رفترین معرفتی بودیم كه انسان می‌تواند از خودش داشته باشد. چرا كه راز انسان عقده اودیپ یا عقده حقارت نیست، بلكه حد آزادی خویش است، توانایی وی در مقاومت در مقابل مصیبت و مرگ است. شرایط كوشش كسانی كه درگیر فعالیت‌های زیرزمینی بودند برایشان تجربه جدیدی فراهم آورد؛ آن‌ها مانند سربازان در روز روشن نمی‌جنگیدند. آن‌ها تنها به دام می‌افتادند و در تنهایی در بند می‌شدند.

بی‌یار و یاور و بی‌دوست و رفیق مقاومت می‌كردند، تنها و برهنه پیش روی جلادانی قرار می‌گرفتند كه صورتشان تراشیده بود، خوب خورده و خوب پوشیده بودند و بر جسم بی‌نوای آن‌ها می‌خندیدند، شكنجه‌گرانی كه وجدان بی مشكل و قدرت اجتماعی‌شان ایشان را محق جلوه می‌داد. تنها، بدون دستی محبت‌آمیز یا كلامی تشویق كننده. به هر حال، در بن تنهایی‌شان، داشتند از دیگران حمایت می‌كردند، همه دیگران، همه رفقای آن‌ها در نهضت مقاومت. یك كلمه كافی بود كه ده‌ها و صدها دستگیری دیگر رخ دهد. مسئولیت تمام عیار در تنهایی تمام عیار - آیا این همان تعریف آزادی ما نیست؟

این محرومیت، این تنهایی، این مخاطره عظیم برای همه یكسان بود. برای رهبران و افراد آن‌ها؛ مجازات برای كسانی كه پیغام‌ها را می‌رساندند، بی‌آن كه بدانند محتوای آن‌ها چیست و برای كسانی كه كل نهضت مقاومت را فرماندهی می‌كردند یكسان بود؛ اسارت، تبعید و مرگ. هیچ ارتشی در جهان وجود ندارد كه خطر برای فرمانده كل آن با یك سرجوخه چنین یكسان باشد و برای همین نهضت مقاومت یك جمهوری راستین بود؛ سرباز و فرمانده در معرض همان خطر، همان طردشدگی، همان مسئولیت تمام عیار و همان آزادی مطلق درون این نظام بودند.

به این ترتیب، در خون و تیرگی قوی‌ترین جمهوری‌ها بنا شد. هر یك از شهروندان این جمهوری می‌دانست كه مدیون همه دیگر است و فقط می‌تواند بر خودش تكیه كند؛ هر كدام از آن‌ها در تنهایی‌اش به نقش تاریخی خود واقف بود. هر یك از آن‌ها، در مقابله با جباران، پای قراردادی آزادانه و غیرقابل فسخ با خود ایستاده بود‌ و با انتخاب آزادانه خود، آزادی را برای همه انتخاب می‌كرد. این جمهوری بدون نهادها، بدون ارتش و بدون پلیس چیزی بود كه هر فرانسوی می‌بایست در هر لحظه به دست می‌آورد و بر آن علیه نازیسم شهادت می‌داد. كسی در وظیفه‌اش در نماند.

ما امروز در آستانه جمهوری دیگری هستیم: باشد كه این جمهوری كه در روشنی روز برپا می‌شود فضایل تلخ آن جمهوری شب و سكوت را حفظ كند.

 

ژان پل سارتر - 1944

 

برگرفته از: وبلاگ فلسفه علم / ترجمه از مهدی نسرین

باز خورد مطلب روزخبرنگار

دوستی نوشته: خيلي حرفها داشتم كه مي‌خواستم به وقتش بزنم و فكر ميكردم وقتش امروز باشد كه به روايت جمهوري اسلامي روز خبرنگار است اما دل و دماغش نيست اخوي. منكه ديگر زير بار اين تعلقات شغلي له شده‌ام و به كلي اميدم را به همه چيز از دست داده‌ام...
سعيد تو ميفهمي كه خبرنگار فرهنگي بودن و از نگارش و نگارنده و مكتوب بيزار بودن چه دردي است، اي درد بگيريم ما!.
راستي همين را هم بگويم كه چقدر خوش داشتم به جاي روز شهادت اين آقاي صارمي كه هيچ وقت نفهميدم كه بوده و چه كرده و كجا بوده اصلن، روز تولد يا وفات فالاچي را به نام خبرنگار اعلام مي‌كردند...

در دفاع از هنر برای هنر یا پاسخی برای این که چرا نباید پشت شعرهای من چیزی وجود داشته باشد

برای پست «تقدیم به یک زن خیالی که در رویاهایم دست و پا می زند» کامنت های زیادی از طرف دوستان رسید که از همه ممنونم، خوشحالم که در آغاز این راه تنها نسیتم. اما دیروز کامنتی پس از مدت ها به دستم رسید که برایم کمی عجیب بود. اصل این کامنت را برایتان می گذارم و نقدی که بر آن نه در دفاع از خودم بلکه در توضیح یک مطلب آورده ام را با هم می خوانیم:

نوشته ی شما جالب و احساسیه اما با هر کسی که اسمش رو شعر بذاره مخالفم. همون طرح که خودتون گفتید از همه بهتره. هر نوشته ای برای اینکه بتونه دلنشین باشه باید پشتش فکر و انگیزه ای باشه و من با شناختی که از شما دارم مطمئنم که بدون فکر چیزی نمی نویسید. کاش انگیزه ی این نوشتتونم می فهمیدم

پاسخ من: نحله فکری که بر اساس آن پشت هر اثر هنری یا تولید بشری باید یک فکر مشخص و یک انگیزه مشخص باشد سالها و بلکه نزدیک به صد سال است از چرخه فلسفه هنر به کناری زده شده. اگر چه که هستند هنرمندانی که هنوز با نوع نگاه سارتر به هنر می نگرند و آن را تلقی تعهدبرانگیز از جهان پیرامون می دانند اما به اعتقاد شخصی که دارم این هنر سالهای سال است که مرده. جهان سرمایه داری از یک سو، خرافه های سنتی و مذهبی از سوی دیگر و از همه مهمتر ملاحظات اجتماعی میان آدم ها باعث شده که هنر متعهد، یعنی همان هنری که حتما باید پشتش یک چیزی باشد بمیرد. این موضوع چندان هم بد نیست چرا که مرگ تعهد، هنر را در چهارچوب جهان انسان محور و اومانسیتی قرن حاضر آزاد کرده است. آن چنان که اکنون می توان بسیاری از هنرها را از دوره بدوی تا امروز بر اساس همین تفکر نقد کرد. به عنوان مثال می توان به تابلوی لبخند ژوکوند ارزش داد نه به این خاطر که هنرمند برای نقاشی آن دنبال چیز خاصی بوده است بلکه تنها به خاطر زیبایی معصومی که این لبخند دارد و تلاش مجدانه نقاشش برای خلق آن. از همین رهگذر است که می توان به چیزهای کوچک هم اهمیت فوق العاده ای داد آنچنان که خیال یک دختر ایرانی می تواند در شعر مهاجرت به اسطوره ای استانبولی بدل شود و لذت بخش باشد. به نظرم نوع نگاهی که شما به هنر دارید نوع نگاهی است که با پرسش «برای چه چیزی؟» همراه است، پرسشی که می تواند با منطق قرون وسطایی منجر به قتل عام هنرمندانی باشد که به جای فریاد زدن خدا پرستی در آثارشان به ستایش زیبایی دخترکان و گلها بیانجامد، یا در دوران فاشیستی به اسطوره هیتلر- خدا بدل شود. با این حال در دنیا، پرسش «برای چه چیزی؟» صدها سال است که توسط متفکران بزرگ پشت سر گذاشته شده و به پرسش جدیدی رسیده اند که خالی از تمام تمایلات قومی، سنتی، دینی و مذهبی، فرقه گرایی، تعصب ورزی و ... است. این پرسش جدید تنها بر محور زیبایی بنا شده که در آن با سوال «چگونه خلق شده؟» همراهیم تا خالق و مخاطب و البته اثر از چنگال هر چیز غیر از هنر رهایی یابند. اینجاست که امانوئل اشمیت می گوید: «هنر رهایی بخش است»

روز خبرنگار و من

باز هم روز خبرنگار! ای گند بزنند به این روز و کسی که نام این روز را این چنین نام گذاری کرد، حالا می خواهد هر ... باشد به من مربوط نیست. بعد از آن همه اهن و تلپی که از بالاترین ها تا پایین دستی ها درباره اهمیت و جایگاه و نقش خبرنگار می شنویم که خبرنگار فلان است و بهمان، سر برج که می شود حواله مان می کنند به همان فلان و بهمان خودشان! حقوق می دهند ، البته که باید وضع بهتر از شرق و مردم سالاری باشد حتما، بالاخره دور دور بره کشی اینهاست وگرنه طرف مقابل که همه چیزش را سال گذشته قمار کرد و الان باید نگین های تاج خار ایران را با اعتصاب غذا پس بگیرد!حقوق می دهند اینجا نه به خاطر جایگاه خبرنگار و رسالتش، حقوق می دهند چرا که صدقه دادن در اسلام توصیه شده! حقوق می دهند تا کفاره گناهانشان را پیش پیش داده باشند. حقوق می دهند نه بر مبنای کاغذپاره ای حتی، که ما دو سال است رنگ قرارداد به خودمان ندیده ایم و با دست لرزان کار کرده ایم تا این قسط های لعنتی پاس شوند همین! نه رمقی مانده است و نه خوشیی! احتمالا باز از فردا دوباره شروع می شود ریجه بستن کلمات در دهان مسئولان که از رسالت خبرنگار می گویند و از مقام و منزلتش و ما اینجا در تحریریه دهانمان با یک شیرینی الکی خوش می کنیم اما دیگر این شوهای بی نمک افاقه نمی کند. افاقه نمی کند تیترهای پررنگ و لعاب، افاقه نمی کند کیف های مسخره ای که در برنامه ها به خبرنگاران هدیه می دهند، افاقه نمی کند بن های بیست تومنی شهروند، دی وی دی روایت فتح و از این جور خوزعبلات. هیچ کس حال ما را نمی فهمد و خصوصا آنهایی که خبرنگار نبوده مدیر می شوند و از صدقه سر بادی که موافق می وزد قد راست کرده اند. البته توفیری هم ندارد، دنیای پلشت مطبوعات ایران که بزرگش می شود فلانی و ناظرش می شود بهمانی و ستاره اش می شود آن یکی و... دیگر نه جای ماندن است و نه اجازه رفتن می دهد. بی بی سی لطف کرده بنده نوازی فرموده فرمی در سایتش قرار داده و از روزنامه نگاران خواسته که آن را پر کنند و احتمالا بعدش هم آدرس خانه شان یکهو گم خواهد شد و به باد فنا می روند. آیا باید این فرم را پر کرد؟ خنده دار است؛ به فرض هم که پر کنیم نتیجه چیست؟ این مرداد که آمد سابقه خبرنگاری ام شد 5 سال. 5 سال بی ترقی، 5 سال بی گذشت، 5 سال همه اش در اجاره و قسط و شرمساری توپ پینگ پونگ شدن! 5 سال لاپوشانی، 5 سال دروغ پشت دروغ و 5 سال از ... دیگران خوردن! دوستان زیادی دارم که عاشق خبرنگاری هستند، دلم به حالشان می سوزد، انها بیشتر از من نیازمند توجهند چرا که پای عشق شان ایستاده اند اما من ترجیح می دهم خیلی زود عرصه را خالی کنم. پس از 5 سال به این نتیجه رسیده ام که هیچ کس در ایران با مطبوعات موافق نیست، از بالایی ها تا همین آبدارچی ما که هر روز از من می پرسد: «تو داری چی کار می کنی؟» و من عملا هیچ پاسخی ندارم به او بدهم.

نگاهی به فیلم روزی روزگاری آمریکا؛ چرا باید یک عاشق، معشوقش را مورد تجاوز قرار دهد؟

یکی از زیباترین بخش های فیلم روزی روزگاری آمریکا، بخشی است که رابرت دنیرو، الیزابت مک گاورن را برای خوردن شام به هتل پرزرق و برقی می برد و بعد به او تجاوز می کند. این هتل که در شهر ونیز قرار دارد در نهایت زیبایی آراسته شده و زیبایی و فخر آن آنگاه بیشتر می شود که زن در می یابد، دنیرو این هتل را برای یک شام دربست اجاره کرده است. شامی غم انگیز خورده می شود، من را یاد شامی می اندازد که فروتن و تهرانی در قرمز خوردند، با چشم های پر آب عشق را در نگاه هم جستجو کردند و آنگاه بی آن که گرمی از غذا خورده شود، این مراسم نفس گیر خاتمه می یابد. دنیرو و مک گاورن در حاشیه ماسه ای ساحل اندکی دراز می کشند و با آغاز شب در حاشیه خیابان کمی قدم می زنند و در حالی که ماشین شخصی دنیرو کنار آنها آرام آرام می آید دنیرو به زن پیشنهاد با هم بودن می دهد. زن این پیشنهاد را نمی پذیرد و در نهایت مورد تجاوز جنسی قرار می گیرد آن هم در ماشین و آن جلوی چشمان راننده و بینندگان.

دلم می خواهد کمی روی این صحنه متمرکز شوم و به عمق احساس فاعل و مفعول این رابطه پی ببرم. سوال این است که چرا باید یک عاشق، معشوقش را مورد تجاوز قرار دهد؟

پاسخ اول: دنیرو اصلا عاشق زن نیست و به او به چشم یک جنس ماده نگاه می کند.

رد استدلال اول: به نظر می آید چنین قرائتی از این صحنه بیش از هر چیز مربوط به ما ایرانی ها باشد. سرجیولئونه در جای جای فیلمش آزادی جنسی این گروه خشن را به تصویر کشیده و نشان داده که آنها در این زمینه عقده محور نیستند. از طرف دیگر رابطه برقرار شده آنچنان که باید و شاید کام بخش نیست که این رابطه را صرفا به خاطر ارضاء شدن بدانیم.

پاسخ دوم: دنیرو با این کار قصد اثبات قدرت مردانه به یک زن را داشته است.

رد استدلال دوم: به نظرم این استدلال فمنیستی هم چندان درست نیست. چشمان سبز وحشی مک گاورن آنچنان غروری در کل فیلم دارد که حتی مورد تجاوز قرار گرفتن هم چیزی از آن نمی کاهد، به عکس احساس می کنم دنیرو با این کار خود غرور خود را شکسته و نشان می دهد که چقدر یک مرد می تواند به یک زن وابسته باشد. از سوی دیگر سکوت و گریه زن هم در این سکانس به نظرم هیچ ربطی به اعتراض یک زن مورد تجاوز قرار گرفته ندارد. زن ناراحت است از این که به این شکل با او رابطه جنسی برقرار شده اما در عین حال به نظر می رسد که با سکوت لعنتی که دارد هیچ وقت نمی شود فهمید که از عشق بازی با دنیرو ناراحت می شود یا خیر بنابراین به نظرم قرائت های فمنیستی در این جا کارساز نیست چرا که زن در سکوت به سر می برد و اتفاقا به نظرم این اقدام دنیرو دقیقا تلاش مردانه ای برای شکستن این دیوار دفاعی سکوت زن است. به عبارت دیگر، دنیرو در برابر انفعال زن نسبت به پاسخ دادن به احساس او، او را مورد تجاوز قرار می دهد به امید ایجاد فرکانس تازه ای از رد یا تایید نظر وی.

پاسخ سوم: زن از ابتدا نیز آرزوی چنین اقدامی را دارد، او می خواهد که مورد تجاوز قرار بگیرد تا یک بار برای همیشه از شر دنیروی گنگستر، عشق مالاخولیایی او و زندگی پر فراز و نشیبش راحت شود. در اینجا دو دیدگاه را می شود مطرح کرد: اول این که در نظر زن، تجاوز جنسی از سوی عاشق نوعی مهر پایان به یک را بطه عاشقانه حتی یک طرفه است. دوم این که زن با این تفکر که مردها تنها طالب جسم او هستند، تجاوز را می پذیرد تا به عشق دنیرو یک بار برای همیشه ادای دین کرده باشد.

رد استدلال سوم: در پاسخ به این دو استدلال فکر می کنم که در مسئله اصلی که موضوع مورد تجاوز قرار گرفتن است دچار عدم وجود نوعی روانشناسی هستیم. در صفحات حوادث روزنامه ها با دو نوع زن مورد تجاوز قرار گرفته برخورد کرده ام؛ زنانی که پس از آن اتفاق ناگوار به کوچکترین مسائل جنسی واکنش بسیار منفی نشان می دهند و زنانی که پس از تجاوز هویتشان تغییر می کند و به نوعی فاحشه (غیر معلوم و یا محرز) بدل می شوند. بنابراین وقتی که در سکانس های پایانی فیلم در می یابیم که زن با دشمن اصلی دنیرو ازدواج کرده و حتی از او بچه دار هم شده است و حالا دیگر با او نیست و البته فیلم هم بیش از این توضیح نمی دهد به نوعی احساس می شود که زن پس از مورد تجاوز قرار گرفتن توسط دنیرو به زنی بدل شده که دیگر رابطه جنسی برایش از درجه اعتبار ساقط است.

در میان این استدلال ها و نگاه به چند شخصیت مشهور مورد تجاوز قرار گرفته در فیلم ها، به نظرم می رسد که تعبیر رابطه جنسی در میان مرد و زن کاملا متفاوت و کاملا در تناقض با یکدیگر قرار دارد. همانطور که چند وقت گیش در مجله علم زندگی نوین آمریکا خواندم مردها بیش از زن ها به این موضوع فکر می کنند و بیش از زن ها در مورد آن برنامه ریزی کرده و به آن شاخ و برگ می دهند بنابراین طبیعی است که برداشت های مختلفی هم در این باره داشته باشند. سکانس تجاوز در فیلم آخرین تانگو در پاریس، غیرقابل بازگشت، داگویل و روزی روزگاری در آمریکا بیش از هر چیز نشان دهنده اختلاف تعابیر مردو زن و حوزه روابط جنسی است و نشان دهنده تفاوت نگاه مرد و زن در رابطه میان عشق و سک..س.  

موسیقی جهان؛ یادی از کنسرت ام تی وی آیکون برای متالیکا

حتی اگر موسیقی خارجی را دوست نداشته باشی، حتی اگر برای یک بار هم که شده با متالیکا هد نزده باشی یا حتی اگر از اسنوپ داگ رپر هم خوشت نیاید کنسرت ام تی وی آیکون می تواند نمونه خوبی باشد برای این که ما در موسیقی کجا می رویم و آنها کجا. این کنسرت که برای بزرگداشت متالیکا برگزار شده پر است از خواننده هایی که خودشان برای خودشان کسی هستند، آلبوم هایشان مثل چی فروش می رود، هواخواه و هوادار دارند و خیلی ها سر کنسرت شان واقعا غش می کنند. حالا همه اینها را در نظر بگیرید که بیایند و با هزار و یک فکر یک دانه از آهنگ های متالیکا را دوباره اجرا کنند، چه کسی حاضر است از همین خواننده های خودمان برای پیشکسوت های موسیقی چنین کاری بکند، البته آقای دکتر اصفهانی را قلم بگیرید از این فقره که روح خواننده های قدیمی را یک بار به طور کامل مورد عنایت قرار داده اند(!)

اما نکته مهم در این کنسرت مهم اجرای یک خواننده رپ از یک آهنگ به شدت متال است. اسنوپ داگ برای این کنسرت آهنگ sad but ture یا به معنی «غم انگیز اما حقیقی» را انتخاب کرده. متال بازها می دانند که این آهنگ چه خشم و تنفری پشتش خوابیده، می دانند که جیمز برای خواندنش خودش را پاره کرده و تا به حال اجرای این آهنگ چه همه آدم را راهی بیمارستان کرده. خود من تا به حال حداقل سه بار گردنم به خاطر هد زدن با این آهنگ گرفته و...! حالا اسنوپ داگ رپر می آید و با آن شلی احمقانه ای که دارد این آهنگ را می خواند، وسطش هم می خندد و به حضار تیکه می پراند. در این میان برخورد گروه متالیکا دیدنی است، آنها از این تعبیر و یا بازخوانی اثرشان آن هم به این شیوه نه تنها ناراحت و عصبانی نمی شوند بلکه با انرژی شان نشان می دهند چقدر از این خلاقیت حال کرده اند، اما آیا وضع ما هم همین طور است؟ اصلا موسیقی را بگذاریم کنار، آیا پذیرفتن قرائت متفاوت و حتی عجیب از چیزهایی که پس پشت ذهن ما –از طریق سنت، اخلاق، عرف و یا حتی قانون نانوشته- ثبت شده برایمان همین قدر راحت است؟ بیخود نیست که در موسیقی و دیگر هنرها و حتی دیگر مبادی این قدر لنگ لنگان به عکس جهت آدم های جهان در حرکتیم.