حال امروز از زبان فال امروز

از چپ به راست: علی رجبی، قاسم عطایی، دکتر حسینی، دکتر باقری و رئیس سابق دانشگاه تربیت معلم سبزوار
روز گذشته یک سایت تفریحی مطلبی را با عنوان چطور ستاره های راک تغییر می کنند به انضمام بیش از 40 عکس را آپ کرد. با اشتیاقی که به موسیقی راک دارم سایت را باز کردم و با دیدن عکس ها یکه خوردم. تصاویر مروبط بودند به آدم هایی که هر کدامشان در آسمان پرستاره راک تا ابد خواهند درخشید؛ از بون جویی گرفته تا رولینگ استون و دیگران. عکس ها پیر شدن ستاره های این آسمان را نشان می دادند؛ واقعیتی که تلخ است اما نمی توان از پذیرفتنش سر باز زد. از آن موقع دارم با خودم فکر می کنم که اعجوبه های موسیقی دهه های پیش که این روزها آهنگ هایشان نه تنها کم رونق نشده بلکه طرفدارهای بیشتری هم پیدا کرده مگر پیر می شوند؟
با خودم همیشه فکر می کردک که اسطوره ها پیر نمی شوند و اگر پیر شوند هم به قول مارکز تازه مثل ماهی در ماهی تابه باید از روی شان کنی چون تازه یک روی شان سرخ شده. اما این عکس ها نشان داد که حتی جیمز هیلفتز هم پیر می شود و حتی لد ژیپلین و گانز و اسلش هم پیر می شوند و حتی می میرند. بنابراین آخرین سوالی که در ذهنم نقش بست این بود که آیا پیر شدن این افراد باعث نشده موسیقی شان هم محافظه کارانه تر شود و آیا با پیر شدن ما هم گوشمان محافظه کارانه تر خواهد شد؟ چه کسی می تواند به این سوال های لعنتی پاسخ دهد و آدم را از ترس محافظه کار شدن خلاص کند؟
James Hetfield, Metallica

Axl Rose, Guns N' Roses

Michael Philip Jagger, The Rolling Stones

کشف دوباره سیما انصاری در دنیای مجازی این بار با قطعه شعری زیبا از کتاب «مرا ببخش خیابان بلندم» سروده شمس لنگرودی بود. من که با کتاب قزل آلای این هنرمند روزها و شب های زیادی را گذرانده بودم همین که دیدم سیما در نخستین پست وبلاگ تازه اش شعر تازه لنگرودی را آورده این فرض برایم مسجل شد که باز هم انتخابم درست است. انتخاب نه از برای خواندن لنگرودی که برای کشف و به مراتب آشنایی با سیما و زندگی او در کنار همسرش. اما اینقدر تحت تاثیر این جمله ها قرار گرفته ام که نمی دانم باید از سیما نوشت یا از شمس لنگرودی که سروده ای بس بزرگ برای کشته شدگان اخیر قلمی کرده است. این را می گذارم و در کنارش نوشته گوشه وبلاگ سیما را می خوانم که نوشته: «نام خویش را از یاد برده ام.نمی دانم برای نوشتن زندگی باید چند حرف را چگونه کنار هم بنویسم اما هنوز بلدم بنویسم آزادی.» آدم ناخودآگاه به یاد شاملو می افتد و کلا تصاویر توی ذهن به هم می ریزد! لااقل شعر را با هم بخوانیم:
پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند
که مثل پرندگان راست راست می چرخند در هوا
سر ماه حقوقشان را می گیرند.
پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند
که مرگ تو را ندیدند
کاش پر و بالشان در آتش آفتاب تیر بسوزد
ما با زغالشان شعار خیابانی بنویسیم.
پس این فرشتگان پیر شده
جز جاسوسی ما
به چه کار بد دیگری مشغولند
که فریاد ما به گوش کسی نمی رسد.
حتما سراسر شب صدامان می کردی
اما عزیز دلم
زندگان که قادر نیستند صدای ترا بشنوند
حتما سراسر شب
بر دریچه ی سنگینت کوفتی
و ما صدای بم باران را می شنیدیم
که بر گل نامرئی می بارید
و بویی غریب
از گل هایی ناشناخته در شب می پیچید
با دست بسته نمی شود کاری کرد
شب چسبنده، دست و دهانمان را فرو می بندد
و آنچه که می بینی
رویاهای ماست
که مثل مهی بر میخیزد
بر سنگت فرو می ریزد
...داستان عجیبی دارد این موسیقی رپ و دنیای رپر ها. داستان عجیب و فوق العاده آشنایی دارد. روزگاری این موسیقی عجیب و غریب از دل فرهنگ های سیاه پوستی و کارگری برای مبارزه با دنیای سرمایه داری بوجود آمده و حالا سر و پا در اختیار همین نظام مخوف و پیچیده است. روزگاری پیرزنان و پیرمردان سیاه با این موسیقی خودشان را در سر زمین های کار، مزارع و آهنگری های فقیرانه می رقصاندند به امید نابودی نابرابری ها و امروز رپ کردن کار بچه سسول هایی شده است که از موسیقی رپ تنها رقصیدن و مالاندن خودشان به دخترها را بلدند و بس. در آهنگ های جدید رپ و هیپ هاپی که این روزها از ماهواره و هزار تا جای دیگر می بینم دیگر هیچ حسی از موسیقی اعتراضی نیست، نوعی شو آرامش در کمال تسلیم و فریبخوردگی نمایان است. رپ که زمانی مقابل با دنیای سرمایه داری بود امروز خودش به وسیله ای برای کسب سرمایه بدل شده و رپرها جزئی از دنیای مخوف سرمایه داری جهان شده اند. من راستش را بخواهید برایم سرمایه داری و غیر سرمایه داری هیچ فرقی نمی کند، از این دسته کمونیست مسلک ها نیستم که پز وفاداری به قشر کارگر را بدهم اما دلم برای اصالت مورد تجاوز قرار گرفته رپ می سوزد. دلم برای زیبایی آهنگ های هیپ هاپ واقعی تنگ شده اما امروز هر چه می بینم و می شنوم چیزی از اصالت موسیقی اعتراضی خالص در آن نیست.
بنابراین عجیب نیست که اگر موسیقی رپ ما هم که روزگاری از دل سرخوردگی های نسل سوخته ایران به وجود آمد امروز اسیر تعبیرهای قرکمری و شش و هشتی شده باشد. بزرگی می گفت موسیقی رپ خوب است اما خیلی زود حتی کمتر از یک دهه فاسد می شود و احساس می کنم کم کم دارد بوی این ماده فاسد شدنی هوای ایران را هم پر می کند. اعتراضم به ساسی مانکن و مبین نیست که ساسی را به خاطر تکس هایش و مبین را به خاطر قیافه بامزه اش دوست دارم و احتمالا خیلی ها هم با من هم نظر باشند اما آهنگ جدید اینها که در حقیقت با غرور عجیبی خوانده و ساخته شده است بد جوری حال من را گرفت و از همین الان هشیارم کرد که پرونده رپ هم در ایران به زودی بسته می شود. با این حساب باید دوباره به راک بازهای تهران دل بست که در موسیقی خیلی جلوتر و در بستر جامعه هنوز جانیافتاده اند.

فیلم شناسی:
فیلم سرنوشت شگفتآور آملی پولن (به فرانسوی: Fabuleux destin d’Amélie
Poulain, Le) که در سراسر دنیا آنرا به نام آمِلی یا آملی پولن میشناسند
محصول سال ۲۰۰۱ کمپانی فرانسوی ویکتورس است.
* کارگردان : ژانپیر ژونه
* فیلمنامهنویس : گولام لورن، ژانپیر ژونه
بازیگران
* آدری تاتو (آملی پولن)
* ماتیو کاسوویتز (نینو)
* میشل روبین (آقای کولینون)
* روفوس (رافائل پولن)
* جمال دوبو (لوسین)
* کلوتیلد مالت (ژینا)
* کلر موریه (سوزان)
روند تولید
در تفسیر فیلم(نسخهٔ اصلی dvd)، ژانپیر ژونه شرح میدهد که قصد داشت در ابتدا از بازیگر بریتانیایی، امیلی واتسن برای نقش آمیلی استفاده کند. در پیشنویس ابتدائی فیلم، پدر آمیلی مردی انگلیسی بود که در لندن زندگی میکند. اما فرانسوی واتسون خوب نبود و هنگامی که او درگیر فیلبرداری فیلم پارک گوسفارد شد، ژونه تصمیم گرفت تا فیلنامهای برای یک بازیگر فرانسوی بنویسد. آدری تاتو اولین بازیگری بود که او پذیرفت.
جوایز
* نامزد اسکار بهترین فیلم خارجی
* نامزد اسکار فیلمبرداری برای برونو دلبونل
* نامزد اسکار صدابرداری برای وینسنت آرماردی، گولام لریخ و ژان اومانسکی
* نامزد اسکار بهترین فیلمنامۀ غیر اقتباسی برای گولام لورن و ژانپیر ژونه
داستان فیلم سرگذشت شگفت انگیز امیلی پولن..
داستان فیلم را یک راوی روایت می کند که تا پایان فیلم همراه ماست و ما در آخر هم متوجه نمی شویم که او که بوده.
داستان زندگی آمیلی در این فیلم از پیش از تولدش به نمایش گذاشته می
شود یعنی با نمایش پروسه لقاح و پس از آن تشکیل یک جنین تا تولد امیلی.پدر
و مادر امیلی نسبت به او کم توجه اند و حتی او را در آغوش نمی گیرند.او با
همین تنهایی بزرگ می شود و خانه را ترک میکند و به پاریس می رود.
امیلی یک دختر جوان تنهاست.نه فقیر است نه ثروتمند نه زشت است نه زیباست
او معمولی است.با یک خانه ی معمولی و یک شغل معمولی یعنی کار در یک
کافه.زندگی اش آرام و کسالت بار از کنارش می گذرد با این حال او خوشحال و
مسرور است.
هر چه باید تجربه کرده ولی لذتی نبرده.امیلی همچنان طالب تنهایی است او
خود را با سوالات احمقانه سرگرم می کند.سوالاتی در مورد دنیای زیرین…
تا اینکه اتفاقی رخ می دهد که زندگی امیلی را دچار دگرگونی می کند مرگ بانو دی.
این اتفاق به طور غیر مستقیم باعث می شود که امیلی جعبه ای را پیدا
کند.وسایل و عکس درون جعبه نشان می دهد که جعبه متعلق به ۳۰ ۴۰ سال پیش
است و امیلی تصمیم می گیرد با پیدا کردن صاحب جعبه او را خوشحال کند.
او پاریس را زیر رو می کند تا اینکه بلاخره او را می یابد و به طور ناشناس
جعبه را به صاحبش می رساند و با دیدن اشک های شوق نوجوانی که اکنون دیگر
پیر شده لذت جدیدی را تجربه می کند “کمک به دیگران”.
حال دیگر امیلی وقت خود را صرف خوشحال کردن دیگران میکند از پدرش گرفته که
پس از ازدست دادن همسر خود دچار غم و انده شده تا همکار و همسایه ی
خود(البته به طور غیر مستقیم طوری که هیچکدام متوجه نشوند) امیلی تنها کمک
نمی کند بلکه آدم های منفی فیلم را نیز اذیت می کند و خود را یک زورو می
داند.
نکته جالب فیلم این است که امیلی برای اکثر کارهای خود به دوربین نگاه می کند و از تماشاگر تاییدیه می خواهد.
در یکی از این روز ها امیلی عشق را تجربه می کند و به نوعی عاشق می شود.عشق به پسری که او هم شگفت انگیز نیست و معمولی است.
پسری که تکه های پاره ی عکس را جمع می کند و آنها را مانند پازل کنار یکدیگر می چیند و از این عکس ها البومی درست کرده.
این البوم در طی اتفاقی به دست امیلی می افتد.امیلی که می خواهد البوم را
به او بازگرداند بازی ای را ترتیب میدهد و آلبوم را به پسر می رساند و از
پسر بوسیله چند عکس می پرسد می خواهد او را ملاقات کند؟او که خیلی مایل
است هویت این دختر برایش مشخص شود وارد بازی می شود و در تمام ایستگاه های
مترو ی شهر اعلامیه ای به دیوار می چسباند که رویش نوشته کی و کجا؟
امیلی که در می یابد کسی که به دنبالش بوده یافته بازهم بازی را ادامه می دهد تا جایی که بلاخره پسر را از دست می دهد و…
همه ی ما بعد از دیدن یک رویای شیرین احساس خوبی داریم:
امیلی یک رویاست امیلی یک نقاشی فرانسوی زیباست که پاریس را بوم خود کرده
و نقاش آن توتو است.ما با امیلی می خندیم با امیلی ناراحت میشویم و حتی او
راتایید می کنیم.
امیلی از همان ابتدا روایت ساختارشکنانه ای دارد و به نوعی به هالیوود
دهن کجی می کند.به راحتی می توان با فیلم ارتباط بر قرار کرد و به دنیای
درونی امیلی راه یافت موسیقی فیلم در این راه همراه بسیار خوبی است که در
طول فیلم ما را تنها نمی گذارد و ما را تا پایان همراهی
میکند.ویژگی دیگر فیلم به نورپردازی و ترکیب رنگ بسیار زیبا آن بر می گردد که باعث شده فضای شهر پاریس فانتزی نمایان شود.
تصور اینکه فیلم را هم کسی غیر از آدری توتو بازی کند غیر ممکن است و او بازی فوق العاده ای ارائه داده است.
امیلی در سال ۲۰۰۱ ساخته شد و در همان سال نامزد ۵ اسکار شد:
۱-بهترین فیلمنامه ۲-بهترین کارگردان هنری ۳-بهترین فیلم خارجی ۴-بهترین صدا برداری ۵-بهترین فیلم برداری که شاید حقش بود نامزد بهترین موسیقی متن نیز بشود ولی در نهایت اسکاری نصیبش نشد.
بودجه ی فیلم هم ۱۰ میلیونه و ۱۵۳ میلیون هم فروش کرد.
جالبه بدونید این فیلم از 174 هزار رای امتیاز 8.6 از 10 رو کسب کرده که نشون دهنده یک شاهکاره و رتبه 45 رو در سایت imdb داره…
منبع
یک ماهی است که آلبوم «انسان می جویم» را از آقایی به نام حجت بداغی دانلود کرده ام و گوش می دهم. به نظر خیلی از آهنگ هاش طولانی اند و دلچسبی کارهایش به همین خاطر کم است. اما با این همه این کاست چند ویژگی بارز دارد که تا قبل از این نشنیده بودم:
1- ناخودآگاه باید پذیرفت که ترانه های این کاست نوعی شعر کارگاهی هستند. شبیه شعرهایی که از براهنی شنیده ایم و خوانده ایم. گاهی اوقات همین ابیات وقتی در کنار بیت های معمولی قرار می گیرند، کلاژ نازیبایی تشکیل می دهند که هم برای ترانه فارسی خوب و زیباست و هم بد و ناهنجار.
2- موسیقی تلفیق عجیبی دارد، گیتار برقی، سازهای ایرانی و گروه خوانی. من از موسیقی تلفیقی لذت نمی برم برای همین در این مورد قضاوتی نمی کنم.
3- بهترین ترانه کاست به نظرم ترانه «می خندم» است آن هم نه به خاطر فرمش بلکه به خاطر محتوایش که خوب به اعقاید من نزدیک است.
4- یکی از آهنگسازها که صدای حجت بداغی را در این کاستش گوش می کرد به من گفت که او فالش می خواند اما به نظرم آمد که حتی اگر این حرف درست باشد بازهم می تواند از ویژگی های مثبت این کاست تلقی شود چرا که با نوع موسیقی هارمونی ایجاد کرده است.
آقای حجت بداغی مثل این که هم نویسنده است، هم شاعر، هم خواننده و هم آخرین کسی که با فریدون فروغی دیدار داشته قبل از مرگش. به همین دلیل احتمالا آشنایی با چنین آدمی می تواند جذاب باشد. برای من که این طور است، دوستدارم از نزدیک ایشان را ببینم و با هم حرف بزنیم.

حجت بداغی نفر وسط است

رضا علامه زاده: رمان "خاطره ی فاحشه های غمگین من"، جدیدترین رمان "گابریل گارسیا مارکز" که او را پدر قصه پردازی نوین می شناسم، مثل کارهای قبلی اش کاری است در غایت استادی. او که خود هفتاد و هفت ساله است در این رمان قصه روزنامه نگاری پیر را بازگو می کند که برای سالروز تولد نود سالگی اش تصمیم غریبی می گیرد: "در سالروز نود سالگی ام می خواستم به عنوان هدیه ای جنون آمیز شبی را با باکره ای نورسیده سر کنم. به یاد "روزا کابارکاس"، خانم رئیس یک خانه مخفی افتادم که معمولا وقتی جنس تازه ای می رسید به مشتریهای خوبش خبر می داد..."
"خانم رئیس" فقط چند سالی از خود او کوچکتر است و بیست سالی می شود که آندو همدیگر را ندیده اند. با اینهمه به محض شنیدن صدای پیرمرد پشت خط تلفن او را به جا می آورد. گرچه پیدا کردن یک دختر باکره در چند ساعت وقتی که به او داده می شود عملی به نظر نمی رسد ولی خانم رئیس یک ساعت بعد زنگ می زند و از او دعوت می کند بیاید خانه. یک دختر چهارده ساله برایش پیدا کرده است. پیرمرد هرگز ازدواج نکرده است. می گوید اگر کسی بپرسد چرا ازدواج نکرده به سادگی می گوید از دست فاحشه ها! او روزنامه نگاری متوسط است که ستونی در یک روزنامه دارد و در مورد اپرا و موسیقی مطلب می نویسد. می گوید از بیست سالگی شروع کرد به یادداشت کردن نام و سن و محل و خلاصه شرائط نزدیکی اش با زنها. تا سن پنجاه سالگی پانصدو چهارده زن در لیستش بود که با هر یک دستکم یک بار خوابیده بود. با اینهمه بر خلاف آنچه از عنوان کتاب بر می آید در این رمان کوتاه با خاطره گوئی از "فاحشه های غمگین" او سر و کار نداریم بلکه فقط با آخرین آنها، همان دخترک چهارده ساله، روبروئیم. دخترک برای تامین مخارج خورد و خوراک برادران کوچک و مادر رماتیسمی اش روزها در یک کارگاه دکمه دوزی و شبها اگر "خانم رئیس" مشتری داشته باشد در خانه او کار می کند. اولین روز کار او با تولد نود سالگی قهرمان قصه همزمان می شود. وقتی پیرمرد به اتاق تاریک و گرمازده ی دخترک پا می گذارد او از خستگی کار شاق روزانه درخواب است. پیرمرد تا سحر کنارش دراز می کشد و بی آنکه بیدارش کند خانه را ترک می کند. با اینکه او را به درستی ندیده است در ذهنش تصویری نیمه برهنه از دختر حک می شود. چند شب بعد باز به سراغ دخترک می رود. و این کار را در طول نزدیک به یکسال هر از چندی ادامه می دهد بی آنکه حتی یکبار دخترک را بیدار و لباس پوشیده ببیند. این رابطه یک سویه چیزی را در او بیدار می کند که در طول اینهمه سال و در رابطه با این همه زن متوجه آن نشده بوده است: عشق.
و آنگاه به همراه عشق پرسشهای تازه طرح می شود، پیری، مرگ:
"شروع کردم پرسیدن از خودم که از چه زمانی متوجه پیر شدنم شدم و فکر می کنم مدت کوتاهی بعد از آن روز بود. روزی که چهل و دو ساله بودم و برای درد شانه هایم که نفس کشیدن را برایم مشکل کرده بود به دکتر مراجعه کرده بودم. دکتر اهمیتی به آن نداد، گفت: در سن و سال شما این درد طبیعیه.
من بش گفتم: بنابراین آنچه غیر طبیعیه سن و سال منه.
دکتر لبخند بی حوصله ای زد. گفت به نظرم میاد فیلسوف باشین. بار اول بود که به سن و به شرائط پیری فکر می کردم اما خیلی طول نکشید که فراموشش کردم." ص 14-15
حدود نیم قرن بعد سرشار از عشقی پیرانه سر، پیرمرد به دکتری دیگر مراجعه می کند که نوه همان دکتر قبلی است و از هر نظر به پدر بزرگش شباهت دارد. دکتر با حوصله آزمایشات لازم را می کند.
"پس از یک ساعت با لبخندی از رضایت به من نگاه کرد. گفت، خوب، فکر می کنم کاری نیست براتون بکنم. منظورتون چیه؟ چون وضعتون در بهترین حالته برای این سن و سال. بهش گفتم، چه عجیب، عین همین را پدربزرگ شما به من گفت موقعی که چهل و دو ساله بودم، انگار زمان در حال گذر نیست. گفت، همیشه یکی پیدا میشه این حرف رو بزنه چون همیشه بالاخره یک سنی دارین. من با یک جمله ترسناک تحریکش کردم. بهش گفتم: تنها امر محتوم، مرگه. گفت، بله، اما در شرائط خوبی که شما دارین رسیدن به اون آسان نیست." ص 106
شور عشق چنان در قلم پیرمرد جاری است که حالا ستونش در روزنامه خوانندگان بسیار دارد و حتی در رادیو بخشهائی از نوشته هایش را می خوانند. او دیگر از موسیقی نمی نویسد بلکه فقط نامه های عاشقانه اش را که به دخترکی ناشناس نوشته است به دست چاپ می سپارد.
اوج قصه آنجاست که پس از عادت به دیدار دخترک به همان سیاق سابق ناگهان دخترک و خانم رئیس با هم غیبشان می زند. تلاش پیرمرد برای یافتن رد پائی از دخترک به جائی نمی رسد. و وقتی بالاخره آندو پیدایشان می شود "خانم رئیس" اعتراف می کند که برای رضایت وکیلی که قول داده بود مشکل دادگاهی اش را حل و فصل کند دخترک را برای چند هفته به او سپرده بود و خودش هم برای پوشش با آنها به سفر رفته بود...
پیرمرد برای مدتی پایش را از آن خانه قطع می کند. قلبش اما آنجاست. دوباره برمی گردد. یک شب دیگر به همان حال در کنار دختر خوابیده، صبح می کند. باید بخوانید تا بدانید "مارکز" چه زیبا این شب را ترسیم می کند. "آماده برای همه چیز، آن شب، طاقباز به انتظار درد نهائی در اولین لحظه نود و یک سالگی ام ماندم. آوای زنگ کلیسای دور دست را شنیدم، شمیم روح دلگادینای (دخترک) یکبری خفته را حس کردم، فریادی در افق شنیدم، ضجه ی کسی که انگار یک قرن پیش در این اتاق مرده بود. بعد چراغ را با آخرین نفس کُشتم، انگشتانم را در انگشتان او تنیدم تا او را در دستانم با خود ببرم، و دوازده ضربه ساعت را با دوازده قطره اشک نهائی ام شماره کردم تا خروسها خوانش سردادند و بلافاصله زنگهای شادی نواختند و آتش بازی آغازید، به شادمانی اینکه من ساق و سالم سالِ نود زندگی ام را پشت سر گذاشتم."
وقتی اتاق را ترک می کند با "خانم رئیس" پیر شرط می بندند در محضر امضا بدهند که هر کدام اول مُرد اموالش را به دیگری بسپارد. و با مرگ دومی همه چیز به دخترک برسد. پیرمرد می پرسد:
- فکر می کنی دخترک قبول کنه؟
- آه آشنای غمگین من! درسته که پیری، خِنگ که نیستی. این حیوونک بیچاره دیوونه ی عشق توئه.

شاید برای کسانی که از نزدیک در جریان دوستی من و کاف قرار دارند باورش مشکل باشد که از رفتن او چه ضربه ای خورده ام. آخرین چهارشنبه ای که او در ایران بود با هم چت کردیم. من منتظر نوبت دکتر بودم و برای اینترنت رفته بودم یک کافی شاپ که قهوه هایش را 5 هزار تومان حساب می کند. آنجا یکهو هر دو آن شدیم و او به من سلام داد. من هم همین طور. حرف زدیم. گفتم می خواهم قبل از خودکشی سری هم به دکترها زده باشم تا آنها را هم ببینم. خندید. یک ربع داشت توی چت از این شوخی یخ من می خندید. عادت کاف همین بود، هر چیزی برای خندیدن او غنیمت بود حتی مشنگ بازی های جعفر یا حتی افسردگی من یا حتی افسردگی پ.
کاف می خندید و خوب هم می خنداند. همین اواخر توی فیس بوکش دیدم که به شوخی خیاری سارنگ کلی خندیده بود و نوشته بود: «سارنگ بمیری که از خنده دارم خفه می شم.» بله کاف این طور بود. نه در فضاهای مجازی، همه جا. بنابراین در همان فضای چت ازش پرسیدم که راز این شادی و سرخوشی تو چیست. سوالم شبیه سوال این طلبه ها از مرادشان بود. احساس کردم این جواب می تواند همه زندگی غمگینم را عوض کند. پاسخ کاف هم جالب بود. برای اولین بار جدی درباره یک مسئله حرف زد و گفت: «حتما بهت می گم یکشنبه قرار بزاریم تا حرف بزنیم.» واقعا خوشحال شدم. در روزگاری که مشکلات روحیم را نمی توانستم به راحتی با دوستان مطرح کنم، قرار با کاف که همیشه رک و صریح بود و من او را دوست داشتم می توانست خیلی به درد بخور باشد. اما آن دیدار اتفاق نیافتاد. شنبه، شنبه شلوغی بود و بعضی از دوستان می دانند برای من چه اتفاقی افتاد و بعد هم از اثر آن ماجرا پرت بودم تا این که چهارشنبه یاد کاف افتادم اما تلفن های من به منزلش و چهار خط موبایل بیهوه بود. جعفر و پ او را همین چند روز پیش دیده بودند اما کاف جواب نمی داد. تا این که جعفر زنگ زد. من داشتم صفحه می بستم، حالم بهتر شده بود، حالا یا از اثر قرص ها بود یا اراده خودم نمی دانستم اما بهتر شده بودم و وقتی که جعفر زنگ زد می دانستم که اگر تلفنش را جواب بدهم حتما حالم بد می شود و شد. جعفر گفت که کاف رفته است. می دانستم یعنی چه برای همین پای تلفنی که هزار نفر گوش ایستاده اند نپرسیدم چرا و به کجا و چطور. ترجیح دادم بروم در سایه بنشینم و زخمم را لیس بزنم؛ مثل ماده سگی آبستن که قرار است توله فلجی بزاید. ترجیح دادم هیچ وقت ندانم بچه ها کی می روند از این خاک به جایی که هر جا هست اینجا نیست. رفتن کاف برای من درس پنهانی هم داشت و آن اراده بود که اگر آدم تصمیم به انجام کاری بگیرد نباید زر بزند و تنها کافی است آن کار را با تمام وجود پیگیری کند. کاف انسان موفقی است و ما نیز به عنوان دوستانش از این سلسله موفقیت ها خوشحالیم و با لبخند دستمان را به چوب می زنیم تا چشم نشود.
پینوشت: کاف جان، این وسط تکلیف کتاب من چی می شه؟ کی می آد فیلماتو از من بگیره؟