مرگ رمان نویس؛ این قسمت ساراماگو

این که هنوز از مرگ یک انسانی که اصلا او را تا به حال ندیده ای و حتی می دانی که اگر ببینی اش چندان تفیری هم ندارد غمگین شوی دیگر از حس و حال این جهان به در است. جهانی که عادت دارد همه چیز را خیلی زود فراموش کند، حکایت غم گین شدن از مرگ یک آدم غریبه به جک شباهت دارد اما اگر پای نویسنده رمان کوری در میان باشد قضیه فرق می کند. می توان یک  جهان را به عزای او سیاه پوش کرد. می توان به تعداد آدم های دنیا رمان های خوب او را چاپ کرد و در یک روز و یک زمان خاص آن را با صدای بلند خواند. آن وقت است که تمام جهان طنین انداز صدای او می شود، صدای کلمات و رویاهای او...

تقدیم به یک زن خیالی که در رویاهایم دست و پا می زند

با این که تمام تلاشم را کرده بودم تا شعرهای جدیدی که می نویسم، از انتخاب کلمه و فضاسازی تازه ای بهره مند باشند به نظرم رسید که شاید خیلی ها با آن به اصطلاح حال نکردند و به نظرم نقد مهدی عباسی هم در این راستا بود. بنابراین تصمیم گرفتم جلوی نوشتن چنین شعرهایی را بگیرم. اما نشد. به نظرم دنبال نوع تازه ای از حرف زدن هستم که حالا می تواند قالب شعر داشته باشد، طرح باشد، یک داستان آهنگین باشد یا هر چه شما اسمش را بگذارید اما مهم این است که حسی را که در من وجود داشته بتواند منتقل کند. بنابراین باز هم تصمیم دارم در همان راستا شعرهای تازه بنویسم اگر چیز ارزشمندی هم از کار در آمد اینجا می گذارم تا نظر شماها را هم جویا شوم. این شعر یا بهتر بگویم طرح را به یک زن خیالی تقدیم می کنم که چند وقتی است در رویاهای من دست و پا می زند:

ما کار مان را با یک بوسه شروع کردیم

تا گاری لبویی پارک دویدیم

و در چهار راهی که همه چیز در دوران بود

عاشق هم شدیم

عشقی بی نام نشان بی زندگی وسقف مشترک

انگار که جفتمان را در یک راه رو شلوغ یافته باشیم

انگار که اهرم دستگاه شرط بندی ما را به هم رسانده باشد

یا فال خافط

ما به هم رسیده بودیم

و کافی بود تا اولین چیز سرخ پرحرارت بدویم و آن را با لبهای یخ زده مان ببوسیم

و ما اکنون در کنار گاری لبویی بودیم

با خجالتی که از اولین بوسه داشتیم

و ذهنی که داشت تصویر هم آغوشی را در سرمان شکل می داد

درباره خواص دیفنوکسیلات

وقتی کسی این طوری است، چه توی خانه و چه محل کار، خودش می داند که باید برود دستشویی. اما وقتی در محل کار به جای رفتن به دستشویی برمی دارد و یک صفحه روزنامه را، چیزی حدود 4000 کارکتر یک ضرب می نویسد، این یعنی این که کار را با دستشویی رفتن اشتباهی می گیرد.

بنابراین شاید بدنباشد که برود دکتر. دکترها آدم های خوبی هستند و ترس ندارند. آنها به او قرصی می دهند به اسم دیفنوکسیلات. این قرص اگر چه باعث می شود که حقوق آدم به خاطر ننوشتن کم شود اما یک خوبی هم دارد، جلوی اسهال قلم را می گیرد و روزنامه را خوش بو می کند.

شاید باورت نشود اما همین دو قرص کوچک –یکی صبح یکی شب- کاری می کنند که تو با خیال آسوده تر حرفهایت را در دو سه جمله خلاصه کنی و با تکرارمکررات وقت آدم را نگیری و بگذاری تعداد فحاشان عالم کمتر شود.

درباره فيلمي كه نشان مي دهد مايكل زنده است

اخيرا فيلم كوتاهي روي يوتيوب منتشر شده كه نشان مي دهد مايكل جكسون در مراسم ختم خود حضور داشته است و در لحظه اي كه حضار اشك مي ريخته اند او تنها نفري بوده كه به شادي از جا برخاسته و دو تا بيلاخ گنده به جهان تحويل داده است.

نمي دانم اين موضوع تا چه حد مي تواند صحت داشته باشد، علم به قدري پيشرفت كرده كه هر روز به ماهيت اشيا و تصاويري كه مي بينيم بيشتر شك مي كنيم. اما جداي از درستي يا نادرستي گزاره بالا به نظرم مي توان با كنار هم گذاشتن چند مسئله به يك نتيجه واحد رسيد كه لااقل از سردرگمي ميان اين كه او مرده است يا نه راحت شد. با اين حساب فرض را بر اين مي گيريم اصلا چنين فيلمي وجود داشته باشد و كسي شبيه به او يا حتي خود او در مراسم ختمش بوده باشد. اتفاقا اين موضوع چندان هم عجيب نيست. او در مقاطع مختلف زندگي اش بارها و بارها، خود را بين بودن و نبودن قرار داده است. رنگ پوستش را عوض كرده تا ميان سفيد پوست و سياه پوست قرار بگيرد، شايعات زيادي است كه او جنسيت خود را نيز دست كاري كرده و با اين حساب بين مرد و زن قرار گرفته است. حتي بارها اعلام شد كه او در مكه به دين اسلام در آمده (نگارنده فقط به نقل شنيده ها مي پردازد و آنها را رد يا تاييد نمي كند) با اين حساب او حتي از نظر مذهب وضع چندان روشني ندارد.

آدمي با رنگ پوست نامشخص، جنسيت نامعلوم و مذهب يا لااقل بگوييم ايدئولو‍ژي نامشخص اكنون به روح نيم مرده اي بدل شده كه اصلا معلوم نيست مرده يا خير.

اكنون كه اينها را مي نويسم بيش از هر چيز قيافه مايكل در آن شوي استثنايي اش دم نظرم مي آيد زماني كه او لباس نظامي بر تن از سربازان سان مي بيند و يا آن لحظه اي كه در كنسرتش از تمام زمين و زمان براده هاي نوراني مي پاشد و يا وقتي كه در كليپ «تو تنها نيستي» به حالت اسطوره هاي يوناني روي سكويي با معماري ارسكويي نشسته است. نگاهي به همه اين مسائل حكايت از آن دارد كه او مي خواست اسطوره شود و در اين راه از تغيير جنسيت، تغيير رنگ و مذهب و حتي دستكاري در مرگش نيز استفاده كرد. او بي شك اسطوره هم هست، خواننده اي كه بيشتر از ديگر پاپ خوان هاي جهان در ترانه هايش از واژه «ما» استفاده كرده و اين ما ضميري است كه به كودكان جنگ، بوميان، اقليت هاي مذهبي، جوان هاي كم درآمد آمريكاي متحول شده و... اشاره مي كند. او اسطوره است و با شويي كه در ماجراي مرگش بازي كرده اسطوره خواهد ماند، حتي اگر مرده باشد شك ندارم كه كسي را شبيه خودش براي اين كار انتخاب و اجير كرده تا روزي فيلمش روي يوتيوب بيايد و مردم عاشقش اشك بريزند و بگويند او اسطوره است.

یکی از نامه های صادق هدایت به حسن شهیدنورائی


46 ژوئن 28 [7 تیر 1325]

یا حق

راجع به آن موضوعی که در کاغذ قبلی نوشته‌بودم تحقیقات بیشتری شد گویا قضیه مربوط به یک سفتة تجارتی در وجه سرکار بوده و طرف از غیاب سرکار استفاده کرده و ادعای جعل سند نموده و بعد به اخوی بزرگتان، آقای سرهنگ مراجعه شده. به طوری که آقای جرجانی اظهار داشتند موضوع قابل ذکر نیست.

اخیراً به توسط دکتر بدیع کاغذی به انضمام چند کتاب از طرف آقای هویدا رسید. از کتابهای مرحمتی بسیار متشکرم ولی در کاغذشان به دو مطلب اشاره کرده‌بودند یکی موضوع دعوت من به پاریس برای یکی دو ماه و دیگری شرکت در گفتار فارسی رادیو پاریس. ازین حسن نظر بسیار متشکرم اما متأسفانه حوصلة هیچکدام را ندارم. از مسافرت رسمی و نطق و اینجور چیزها عقم می‌نشیند و نمی‌خواهم article پروپاگاند [کالای تبلیغاتی] بشوم. اگرچه دو سه روز است که این بلا به سرم آمده: لابد اطلاع دارید که انجمن فرهنگی ایران و شوروی، کنگرة شعرا و نویسندگان درست کرده و دو سه روز است که در آنجا حاضر می‌شوم. مخصوصاً دیروز به قدری بغل گوشم شعر خواندند که هنوز سرم گیج می‌رود. شعر فارسی هم مثل موزیکش نمی‌دانم چه اثر خسته کننده‌ای در من می‌گذارد چون حس می‌کنم که physiologiquement [از نظر جسمی] ناخوشم کرده‌است.

قبل از کنگره در دعوتی که در انجمن وُکس شده‌بود با آقای رهنما برخورد کردم. خیلی اظهار لطف فرمودند از قراری که اظهار داشتند به همین زودی مراجعت خواهند کرد و ضمناً گفتند که خیال دارند در Cite' Universitaire [کوی دانشجویان دانشگاه] کوشکی برای ایران بسازند و بنده را مأمور کردند در اینجا برای عملی کردن منظور ایشان سینه بزنم و انرژی صرف بکنم ــ علتش را ندانستم.

از کتابهای مرحمتی، آقای جرجانی تا حال هفت جلد آن را مرحمت کردند:

Tarendole - Les bouches inutiles - Maison hante'e - Shanghai - Des souris et des hommes - Passe muraille - Tropique du cancer

گفتند مجلة Pense'e رسیده‌است البته آنرا به انجمن فرهنگی خواهم داد و همانطور که دستور داده‌بودید مخارجش را به بانک می‌گذارم. ممکن است مستقیماً برای آنجا بفرستند. مجلة France-URSS را برای آقای کشاورز فرستاده بودید. ایشان حدس می‌زدند که یا شما و یا قوم و خویش خودشان که اسمش را نمی‌دانم و اخیراً به فرانسه آمده فرستاده باشد. در اینصورت آبونه شدن مجلة اخیر دیگر مورد ندارد.

در مجلة Temps Nouveaux [زمان نو] شمارة (11) حملة شدیدی به Vercor [ورکور] شده بود، لابد خوانده‌اید.

مطلبی که می‌خواستم بنویسم این بود که آقای دکتر عقیلی اخیراً امتیاز روزنامة هفتگی به نام چاووش را گرفته‌است و تصمیم دارد چیزی شبیه 'Canard enchaine [کانار آن‌شنه] در تهران منتشر بکند. برای اینکار محتاج همکاران و اسناد زیادی می‌باشد. مخصوصاً تقاضا دارد که اگر ممکن است با ایشان همکاری بکنید به هر اسمی که می‌خواهید و اگر ممکن باشد روزنامه‌های شوخی و از اینجور چیزها برایش بفرستید.

دکتر رضوی هنوز نیامده‌است. نمی‌دانم با دله دزدی و یا گدایی و یا چه وسیلة نامشروع دیگری در آنجا ادامه به زندگی می‌دهد. بچه‌ها سلامتند و دعا می‌رسانند.

زیاده قربانت

امضاء

_______________________________

(از توضیحات کتاب)

وُکس: نام "انجمن فرهنگی ایران و شوروی"

آقای کشاورز: احتمالاً مقصود کریم کشاورز است که در آن زمان در انجمن فرهنگی ایران و شوروی کار می‌کرد.

کانار آن‌شنه: هفته نامة طنز نویس و فکاهی پرداز سیاسی معروف فرانسه (تأسیس 1915).

______________________________

اگر نقصی در نوشتار و رسم‌الخط واژه‌های فرانسوی هست علت حقیر و نداشتن حروف فرانسه بر صفحه کلید و رایانه است. (روزبهان)

تقدیم به مسعود با عشق/ ترانه ای از لئونارد کوهن

مرا به رقص آر، به زیبایی ات، با نوای سازی شعله ور  

مرا به رقص آر  ، تا در میانه ای هراس آلود، آرام گیرم  

همچون شاخه ی زیتونی در برم گیر و کبوتر همراه من باش  

مرا به رقص آر ، تا به انتهای عشق  

مرا به رقص آر، تا به انتهای عشق  

آنگاه که نظاره گران همگی رفته اند ، بگذار زیبایی ات را ببینم  

بگذار حرکتت را احساس کنم ، آن سان که در بابل چنین کردند  

به آرامی نشانم بده ، آنچه را که تنها کرانه هایش را  می شناسم  

مرا به رقص آر  ، تا به انتهای عشق

مرا به رقص آر  ، تا به انتهای عشق  

برای پیوند زناشویی با من برقص ، بی اندکی درنگ برقص و برقص  

به مهر بسیار با من برقص آی ، رقصی طولانی  

هر دو در عشق خویشتن پوشیده ایم ، هر دو در ملکوتیم  

مرا به رقص آر  ، تا به انتهای عشق  

مرا به رقص آر  ، تا به انتهای عشق  

مرا به رقص آر ، برای تمنای کودکانی که آرزوی بدنیا آمدن دارند  

مرا به رقص آر  ، در میان پرده هایی که نشان بوسه های ما را دارند  

خیمه ی سرپناهی افراشته کن ، خیمه ای که رشته هایش از هم گسسسته است

مرا به رقص آر  ، تا به انتهای عشق  

با ویولنی سوزان ، به زیبایی ات ، مرا به رقص آر  

مرا به رقص آر  ، تا در میانه ای هراس آلود ، آرام گیرم  

تن مرا لمس کن ، با دستان برهنه ات ، یا دستکشی که بر دست داری  

مرا به رقص آر ، تا به انتهای عشق  

مرا به رقص آر  ، تا به انتهای عشق  

مرا به رقص آر ، تا به انتهای عشق

ایده‌های قطر برای میزبانی جام‌جهانی 2022 / خبر آن لاین

  قطر با طراحی 5 استادیوم پیشرفته که با استفاده از انرژی خورشیدی، دمای فضای درونی را به کمتر از 28 درجه سانتی‌گراد می‌رساند، یکی از مدعیان اصلی کسب میزبانی جام‌جهانی فوتبال در سال 2022 / 1401 است.

فریبا فرهادیان: درحالی‌که فوتبال‌دوست‌ها خود را برای جام جهانی آفریقای جنوبی در ماه آینده آماده می‌کنند، 11 کشور دنیا نیز درحال رقابت با یکدیگر برای کسب میزبانی جام‌جهانی 12 سال دیگر هستند. قطر نیز تمامی سعی خود را کرده تا بتواند یک جام جهانی به یادماندنی را به ارمغان آورد.

به گزارش پاپ‌ساینس، جمعه گذشته، قطری‌ها از استادیوم‌های طراحی شده برای برگزاری این مسابقات رونمایی کردند تا شرکت‌کنندگان در این رویداد بزرگ، تجرب‌های ناب از فناوری انرژی‌های تجدیدپذیر داشته باشند. این استادیوم‌ها با انرژی خورشیدی کار می‌کنند و اولین رویداد ورزشی فضای باز را رقم خواهند زد که دارای سیستم تهویه کامل در آب‌وهوای داغ صحرا هستند.

قرار است جام جهانی قطر در 5 استادیوم با طراحی‌هایی منحصربه‌فرد برگزار شود. پوشش خارجی یکی از آن‌ها دارای نمایشگرهایی است که از آن برای پخش زنده مسابقات استفاده می‌شود.

یکی دیگر از این استادیوم‌ها نیز با نوارهای رنگی پوشیده شده که سمبل تیم‌های شرکت‌کننده و به نشانه دوستی، تحمل مشترک و احترام به جام جهانی و قطر هستند.

استادیوم سوم، الخور نام دارد که در طراحی آن از صدف‌های دریایی الهام گرفته و به شکل یک چشم بزرگ طراحی شده است. طرفداران و تماشاچیان تیم‌ها می‌توانند زیر سایه سقف متحرک و انعطاف‌پذیر آن نشسته و از فضای سبز و باغ‌های اطراف نیز لذت ببرند.

در طراحی استادیوم دیگر نیز مجموعه ورزش‌های آبی درنظر گرفته شده است.

ورودی یکی دیگر از این استادیوم‌ها نیز به پل دوستی بین بحرین و قطر متصل است. این پل، قطر را به جزیره همسایه‌اش متصل می‌کند و یکی از عجایب معماری دنیای عرب است.

تمام این استادیوم‌ها با انرژی خورشید کار می‌کنند و به این ترتیب با ثابت نگه داشتن دما زیر 28 درجه سانتی‌گراد، نمی‌گذارند آب‌وهوای داغ صحرا، تماشاچیان و ورزشکاران را بیازارد.

قطر هم‌چنین اعلام کرده که برخی از تجهیزات این استادیوم‌ها که پس از جام جهانی بی‌مصرف خواهند ماند، برای ارتقای ورزش فوتبال به کشورهای دیگر منتقل خواهند شد.

حاشیه نویسی بر گفتگوی روزنامه شرق با محمدرضا کاتب

کمتر از یک ماه قبل، روزنامه شرق به همت خانم لادن نیکنام که از نویسندگان معاصر است مصاحبه ای در دو قسمت با محمد رضا کاتب منتشر کرد که بد نیست در رابطه با آن چند نکته ای را یاد آور شوم.

1- محمدرضا کاتب نویسنده توانای کشورمان آدم به شدت ساکت و غیر رسانه ای است. این کارمند صدا و سیما تا به حال چند رمان بسیار خوب و قابل توجه منتشر کرده اما اصلا عادت به مصاحبه و گفتگو ندارد. به نظر من کاتب از افتادن در جریان ادبیات تبلیغاتی روزنامه ای متنفر است و به همین دلیل هیچ گاه دم لای تله خبرنگاران نمی دهد. عموم خبرنگاران شماره تلفن منزل وی را دارند اما همه می دانند که او به این راحتی ها اهل حرف زدن نیست.

2- از مهدی یزدانی خرم شنیدم که دو- سه سال پیش که روزنامه شرق با کاتب مصاحبه گرفته بود، کاتب پدر مهدی را در آورده است. دو سه باری تلفن و تلفن کشی و بعد گفته که اصلا سوال ها را فکس کنید تا جوابش را مکتوب بدهم و وقتی هم که جواب های مکتوب رسیده آنقدر ثقیل و کلی بوده که یزدانی خرم مجبور شده بدون حذف یک واو آنها را بریزد توی صفحه.  

3- کاتب در اینترنت کمترین حجم مطالب را به خودش اختصاص داده. حتی عکس بزرگ و با کیفیت هم ندارد چه رسد به یک یادداشت یا مثلا نقد یا حتی گفتگو. با این همه این سوال مطرح می شود که چرا خانم نیکنام که اتفاقا آشنایی هم با یزدانی خرم دارند دوباره اشتباه ایشان را تکرار کرده اند و به دام یک مصاحبه کلی و ثقیل با کاتب افتاده اند؟ البته به هیچ عنوان قصد تخریب مصاحبه کننده، مصاحبه شونده و رسانه مورد نظر را ندارم بلکه رفاقت من با این سه اثبات شده است. بلکه بیشتر می خواهم به عنوان یک علاقه مند به آثار کاتب، با او و دنیای او بیشتر آشنا شوم. به نظرم حرف زدن درباره کلیات هستی شناسانه نه به درد من مخاطب می خورد و نه به درد روزنامه شرق و نه حتی به درد خود کاتب. اتفاقا کاتب در بیان همین مسئله هم با مشکل روبه روست چرا که او آدمی روایی است نه فیلسوف و نظریه پرداز.

4- ای کاش خانم نیکنام به جای پیشنهاد مصاحبه که اتفاقا حتما با واکنش منفی کاتب رو به رو شده، به او پیشنهاد یک گپ دوستانه را می دادند. مسئله ای که به نظرم اگر چه به سختی اتفاق می افتاد اما حتما نتیجه ای بهتر در پیش داشت. او نویسنده ای است که در داستان هایش به خصوص هیس، چنان رویکرد روانشناختی را در پیش گرفته که گپ زدن با او می تواند بخشی از درونیاتش را مطرح کرده و به درد نویسندگان مبتدی چون من بخورد.

5- کاتب نیز بهتر است لاینی برای ارتباط مخاطبان با خودش فراهم کند. به نظرم با مرگ سالینجر، دنیای نویسندگان سالینجری هم به پایان رسیده و نویسنده با حضور در متن اجتماع می تواند تاثیرات اثر خودش را احساس کند.

6- کاتب تا به حال جایزه های فراوانی برده. دوستی به شوخی می گفت که این مرد توی خانه خودش قایم شده و سالی یک بار به رویت می رسد، درست همان زمانی که بالای سن می آید و با خجالت زدگی بیش از حد و افتادگی قابل احترام جایزه را می گیرد و به خانه می برد!

آهنگ شب مهتابی آشفته، کاری از گروه آناتما

به یاد حامد صباغ که معنای موسیقی را به من آموخت لااقل آن معنایی که من دوست داشتم بیاموزم. آهنگی که متن ترانه اش را اینجا می گذارم بی شک یکی از عشق های مشترک من و اوست...

I feel I know you
I don't know how
I don't know why

I see you feel for me
You cried with me
You would die for me

I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried

To be who you couldn't be
You tried to see inside of me
And now i'm leaving you
I don't want to go
Away from you

Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside

You cannot hide
I know you tried
To feel...
To feel...