نامه ای برای عید یا ...
خطابه ای برای احسان حضرتی، ارضی، حسن، پیمان، جعفر، ابراهیم، امیر و حتی یوسفی!
توی صفحه غریب زندگی، تنگ می گذارند، دو ماهی درونش می رقصند، عدس نیش کشیده می آورند، سمنو می گذارند تا ...
تا یک شکم بزایی سه قلو...
سمنو آی سمنو...
و سماغ برای من، تا بمکم و بمکم و تلفن رفقا را جواب بدهم، دم عیدی:
- سلام
- سلام ابراهیم! چه خبر از سبزوار؟
- خسته ام ! دیگه به اینجام رسیده!
دستش را می بینم ، پشت گوشی که رفته زیر چانه اش، می گویم چرا باید خاطره عید با تو شروع شود؟ چرا باید نامه به «عید نیامده» اسم تو را در خود بگنجاند؟
کتابخانه عجیبیست دنیا با محصولات متنوع و بی رونق! با بودن ها و نبودن های بی مورد؛ اعتراض نسل جدید دیوارهایش را می لرزاند: «ما کتاب نخواهیم خواند»!!
سنبل می آورند می گذارند روی صفحه، به یاد بچه های کویر به یاد مهدی فهیمی و ابراهیم و سر داش حاج آقا و برآباد و سبزوار...



کتابخانه از این به بعد تصمیم جدیدی گرفته که بر طبق آن، به جای کتاب، ماسک به کرایه می دهد؛ ماسک های خندان و گریان، ماسک های باکرگی و فاحشگی، ماسک های هنرمندی و شارلاتانی، ماسک هایی با موهای بلند (برای مردان هنرمند نما)، ماسک هایی با لبهای درخشان(برای خیابانی های شهرزاد نما)! همه پشت در کتابخانه صف کشیده اند... .
می خواهم در سال جدید از خودم و تمام افکار هدایت گونه ام فرار کنم، می خواهم خودم را مچاله کنم، له کنم، بندازم توی سطل آشغال پارسال؛ نمی شود! لابه لای فرش و سقف هستم، امیر دلبری زنگ می زند:
- سلام پدر!
- سلام پسر! چه خبر از بزت!(یادم می آید که وقتی دایی ام نوجوان بود پدر بزرگم به نامزدش می گفت «بز»!)
- خوبه پدر!
- دیگه چه خبر؟
- راستش امشب حالم خوب نیست بازم با بابام دعوام شده...
باکره سال نو در رخت خواب شب عید منتظر من و تنم است، منتظر وصالی که یک سال در انتظارش بوده، من هم آماده بودم...اما حالا...
زنگ می زنم به یوسفی، بوی پول و غرور در فضای ارباب و رعیتی می پیچد، تصویرش را بعد از هفت/هشت ماهی، جلوی ذهن می آورم؛ دراز کشیده، دستی به کنترل ماهواره، دستی به سیگار، گوشی زیر چانه:
-ها؟!...بگو!
- زنگ زدم عیدو تبریک بگم
- خوب گفتی که چی؟ این برای کی نون و آب می شه! (می خندد یا مسخره می کند؟ نمی دانم) چه خبر از مهندس...؟ چه خبر از آگهی...؟
یاد کتاب می افتم؛ یاد زادگاهی با بوی کتاب! یاد «پستی» محمدرضا کاتب، یاد خودم و یاد... . تقاطعی هست ادبیات که راه من و او را از هم جدا می کند، یک تقاطع اساسی! یک تقاطع مهم! تقاطعی که یوسفی هیچ وقت آن را نفهمید و همین باعث شد که من را از دست بدهد، صدای آهنگ فیلم پدر خوانده می آید، حقوقم هنوز از جام جم نرسیده، از هفت چاک بدنم صدایی می آید؛ دارم به خودم فحش می دهم... .


راه می رویم با احسان ارضی، خیابان های تهران جان می دهد برای این جور چیزها، می گویم: «احسان من آدم مغروری بودم اما زندگی غرورم را شکست...» . 57 کام می دهد، حسابی هم کام می دهد...!
احساس می کنم که سفره چیزی کم دارد، آب!! می روم از پاشویه حوض خیالی خانه آپارتمانی مان آب می آورم و حسن را با صفا و صداقتش می بینم. یاد دستی می افتم که آخرین روز دیدار و تهران با او دادم یاد شب گردی های با حسن می افتم. همه سر سفره هستند همه هستند جز جلال، دلم جلال می خواهد:
- سلام
- درود!
- کجایی مرد؟؟
- مشهدم، عزیز!! اومدم بیست و چهار ساعته زنمو طلاق بدم و برگردم، اینطور برای خودشم بهتره!
دلم جلال نمی خواهد، دلم کارد آشپزخانه می خواهد، کاتر می خواهد، تیغ سلمانی جعفر بی مخ هزار دستان را می خواهد تا لاشه ام را بفرستم، برسانم دست عروس سال بعد! خبری از اینها نیست، تنها و تنها نقاشی های جعفر است که می ماند... . مردی در نارنجی ها فرو رفت، کسی که سس ماینز را با دنیای هیچ آدم بزرگی عوض نمی کند. اینها تمام شدنی نیست، کاش می شد سر سفره هفت سین، سس ماینز هم گذاشت، موافقی جعفر جان!
طول اتفاقی به نام سال قبل را با گام های مردد برمی دارم، ساعت از چند صبح هم گذشته و زهره باز هم در بستر تنهاست، انگار زندگیش با تنهایی یک صحرای بکر، یکی شده است، نه نمی توانم بی او باشم، خودم را باید پشت کامپیوتر خانه، پشت همین کلمات و جملات پیدا کنم، با زنگ تلفن پیدا می شوم، جلال می گوید پدرش مرده است، یا شاید می خواهد بگوید:«لعنتی! مگر تو مردک خر نبودی که جلوی خودم دعا کردی بابام بمیره ! خب! راحت شدی مرددددددددددد!» صدای آکاردئون بیش از هر چیزی من را یاد از دست داده های سال به سال دریغ از پارسال می اندازد، صدایش در کوچه می آید، جلال است که ماسک گدای لوکسی را از کتابخانه مرکزی خریده یا گدایی است که ماسک جلال را زده تا به من بفهماند راه فراری نیست حتی اگر کیلومترها بدوی!!
پیمان این را باور ندارد، ابراهیم پشت فر ساندویچی اش هر روز به این جمله فکر می کند، به اندازه تمام نوشابه های سیاهی که باز کرده...می کند...یوسفی در خواب است و خواب می بیند که همه در خوابند... .همه بیدارند توی صف ماسک پزی کتابخانه هیچ کس نمی تواند چشم به هم بگذارد.
توی صفحه غریب زندگی یک جفت چشم می گذارم، چشم هایی که از آن مرد بی ستاره هستند، چشم هایی ...که ... عروس سال بعد غلطی می زند.


صف ها چند طبقه و پر تعداد شده اند، تمام شهر به صفی مبدل شده در آرزوی گرفتن ماسک جدید...دود شهر را انباشته ما در کنار این صف هستیم و گاه به گاه یکی از ما به جمع داوطلبین دریافت ماسک می پیوندد. صف ها در کنار سفره ماست. ما کنار سفره نشسته ایم دامن برگرفته...همه هستیم. ما، ما هستیم نه ماسک هایمان!
من؟!
من کی هستم؟!
لیسانس وظیفه کاظم برآبادی جمیع یگانی از یگان های ارتش که ساعات زیادی را در روز به بطالت خود می اندیشد؛ یاری جدا افتاده از یاران!
یا مقلب القلوب...
یا محول حول...
حالم بهم می خورد؛ سال قبل را در پاشویه جلوی چشم یاران بالا می آورم؛ مجله را، معماری را، سربازی را، روزنامه را و آن دخترک چشم بادومی که آمد و صندلیم را در «تهران امروز» گرفت! شیده لالمی!
توی صحنه غریب زندگی، حافظ می گذارند، من و یاران در حاشیه «می» می زنیم؛
احسان حضرتی! سال هاست که می خواهم برایت نامه ای بنویسم و تمام چیزها را بگویم اما نشده، نتوانستم، ...یا نخواستم. تو با آن رنگ شبدریت، تحقق آرزوی تمام ما هستی، تنها امیدوارم که سال جدید پارک اوستا خالی از تو و آن فواره های لعنتی خون آلود باشد خالی از گریه های امیر، تنهایی های احسان ارضی، رفتن های حسن و نبودن های پیمان! آرزو دارم دنیا در نقاشی های جعفر آغاز و انجام شود و نگو که این ها آرزوهای بزرگیست، که نیست!
از قند و شکر ساخته ام جوجه خروس
آقایون یکی یه پول خروس...خانوما...
دوشنبه آخر سال به یاد حامد به خیابان اسکندری می روم، خِر آقای گلچین را می چسبم و می پرسم:«برای چه خانه آرزوهای ما را خراب کردی جاش برج بسازی»؟! غروب غم انگیزیست؛ گلچین ایستاده با دختر ملوک خانوم چق چق می کند اما متین و با حوصله، از بیرون عمارت بنگاه آنها را می پایم، گلچین از چهارطبقه ای صحبت می کند که روی آرزوها، خاطرات و همه چیز ما قرار است بنا شود. از اسکندری بدم می آید. از خودم بدم می آید، از حامد خبری نیست در آذربایجان یا ولایت غربت دیگری زن و زندگی راه انداخته...! آقای گلچین هنوز حرف می زند، چیزی به او نگفته ام.
توی صحنه غریب زندگی، شمع می گذارند، شمع مثل زهره که به طاسی های سر من نگاه کند و روزها که نیستم با عروسک های خیالی اش بازی می کند، شمع ها می چکند!
توی صحنه غریب زندگی، شاید دیگر عید را گذاشته باشند!