چه كنم براي ناديده گرفتن آنها كه پشت سرم هستند
از غريزه‌ام كوركورانه پيروي كنم؟
آيا غرورم را پنهان كنم از اين كابوس‌ها
و يا راه بدهم به فكرهاي پريشاني كه ديوانه‌ام مي‌كنند
يعني بنشينم و سعي كنم تاب بياورم؟
يا اين كه سعي كنم نابود‌شان كنم؟
آيا به بعضي‌هاشان اعتماد كنم و گولشان را بخورم
يا به هيچكس اعتماد نكنم و درتنهايي بمانم؟
آخر طاقتش را ندارم وقتي اين طور محاصره مي‌شوم
رفتارم درست است اما از داخل گم شده‌ام
نقاب روزمره‌ام را مي‌گذارم، اما باز
آخر سر آزرده مي‌شوم
تقصير خودم است (خودم)
مي‌پرسم چرا؟ اما توي ذهنم
مي‌فهمم كه حتي به خودم نمي‌توانم اعتماد كنم
نمي‌توانم صبركنم
وقتي كه اين طور در فشارم
بيشتر از حد تحمل من است
نمي‌توانم صبركنم
كه ببينم همه چيز دور سرم چرخ مي‌زند
و فكر شكست به درونش نفوذ مي‌كند
اگر من
پشتم را برگردانم، بي‌دفاعم
و كوركورانه راه رفتن، احمقانه به نظر مي‌رسد
اگر غرورم را پنهان كنم و بگذارم هر چه مي‌شود بشود
اين قدر از من مي‌گيرند تا همه چيز از دست برود
اگر با آنها راه بيايم خودم نابود مي‌شوم
اگر با اين سوال‌ها كه مثل سرطان مي‌مانند كشته شوم
در سكوت پاسخ دفن مي‌شوم
توسط خودم
فكر مي‌كنيد چطور است كه اين طور گم‌شده‌ام؟
من خيلي مي‌ترسم / دور از دسترسم
چي فكر كرده‌ايد بالاخره مي‌فهمم چه كار بايد بكنم.
وقتي همه چيزهايي كه مي‌دانم اين است كه شما به من مي‌گوييد
خودتان هم نمي‌دانيد
من نمي‌توانم به شما بگويم چطور تحملش كنيد.
مهم نيست من چه كار مي‌كنم، چقدر تلاش مي‌كنم
نمي‌توانم به خودم به قبولانم كه چرا
اين قدر در ظاهر آرام مانده‌ام