با همدیگر ملاقاتی و بعد هوایی تازه کردن

عید زمان سر زدن به دیروز است ؛ چرا که فردای پیش روی ما از خیلی ها خالی است . فردای ما غم انگیزتر از امروز است ؛ ما به قبرستان میرویم در آخرین روزهای سال تا به آن ها بگوییم که تنهاییم ! آیا شما هم گاهی به سراغ ÷دران و مادران و اجداد خود رفته اید؟ آیا شاملو، گلشیری و احمد محمود و... پدران واقعی ما نیستند←بیایید به امامزاده طاهر برویم؛ به کلکسیون افتخارات عزرائیل، به نهایت غم غربت...

 

*********************************************************************

 

آیا هرگز از مرگ ترسیده بود ؟ آیا به پندارهای وحشی دم مرگ تن داده بود؟ آیا آیدا به سایه فراموشی اش نزدیک شده بود؟ « باید استاد وفرود آمد  در آستانه  دری که کوبه ندارد...»

جوابت راگرفتی! شاملو در جیب قرار گرفته است. او در انتهای خط نیست که دسترسی به تو نداشته باشد، او در ابتدای سرایش وبودن است. آیا این تو نیستی که مدام فرو می روی و...

 

*********************************************************************

 

 

بلند و استوار بر سر داستان ما ایستاده تا از مدار صفر درجه اش بگوید، از انجیر معابد واز پیرزنی که منتظر بازگشت فرزندش است؛ از احمد محمود می گویم، از زندگی دباره در همسایه ها؛ یادش بخیر بلور خانم و شهوت نوجوانی ! یادش بخیر...

 

*********************************************************************

 

 

 

 

دست تاریک ودست روشن به جلو آمدند. کاتب از سفر بدون کتاب و مطالعه می گفت، از رفتن به یک اشارت، و ما جدی نگرفتیم. در ما بود کاتب هم خانه بوی سمغ کاجش کردیم!

بچه ها می گویند در این شارلاتان باز ادبیات در کشور که همه غول ها را در خود حل کرده، او می نشسته وکارهای بچه ها را می خوانده و راهنمایی می کرده، بی غرض و حواشی!

کاتب همچنان در ماست، در ماست، در ماست!

 

نقدی بر حضور برج میلاد در عرصه مدیریت کلان شهری؛

نقدی بر حضور برج میلاد در عرصه مدیریت کلان شهری؛

● حکایت برجی که در جستجوی متافیزیک حضور بود!

 

در بستر زندگی شهری بسیاری از مفاهیم، شکل و شمایلی دیگرگونه به خود می‌گیرند؛ معمولا این واژه ها از بستر تعریف شده خود خارج و با در گیر شدن در زندگی مردم به سمت هویت جدید خود پیش می‌روند. ما با این مفاهیم و واژه ها آشنایی و غرابت دیرینه‌ای داریم و چون ماحصل زندگی ما در شهرها همجواری با متافیزیک سازه‌های شهری است، لذا این سازه ها در حین حرکت کاتوره ایشان به سوی افق های جدیدی از معنا، ما را نیز همسفر خود کرده و در بودن و هستن ما اثر گذارند.

از همین منظر است که ساختار فضایی اطراف ما (با تمام المانها، مفاهیم سازه ها وسازه های مفهوم دارش) اگر نگوییم مهمترین عامل در ایجاد روحیه، دست کم، سازنده حافظه جمعی است که ما را و هویت ما را شکل داده وحفظ می کند.... به یاد بیاوریم میدان آزادی وبرج سپیدش را که هم یادمانی است بر آزادی وملت آزادمنش ما وهم نماد وسمبلی است از ایران در نزد جهانیان واز تهران درپیش ایرانیان!
برج ها درتمام تاریخ حیاتشان در این کره خاکی تلفیقی بوده‌اند از هنر و تکنولوزی که در هیچ برهه‌ای از زمان تنها در حد یک سازه مکانیکی باقی نمانده‌اند و با تاثیرگذاری های شگرفشان در هسته روابط اجتماعی، رسالتی بی‌واسطه در ساز و کار های جامعه داشته‌اند. این نوع از سازه‌ها با فاصله گرفتن ازهویت انتزاعی خود و تبدیل شدن به یک هویت مستقل وآشنا به ادبیات بوم‌آورد یک فرهنگ و یا تمدن، خود جزئی از اجزای پیچیده زندگی شهری می‌شوند ودر درنگی کوتاه‌، اگر بشنویم که دو دوست پای یک برج با هم قرار می‌گذارند، باید رسالت آن برج، معمار و سرمایه‌گذارش را تمام شده بدانیم و آن ها را جزء موفق‌ها به حساب بیاوریم!

از این منظر نکته جالب توجهی عایدمان می‌شود و آن مشخص کردن الگویی در نقد و بررسی سازه‌های برجی است و چون در این جستار، طیف نگاه نقادانه‌مان را بر برج میلاد نشانه رفته‌ایم، می‌توانیم با کنکاشی دریابیم که این سازه 435 متری آیا در تعاریف یک برج می‌گنجد و یا تنها به علت بلندی تعجب برانگیزش به آن پیشوند برج داده‌اند!؟
برج میلاد در بالای تپه‌ای در شمال و شمال غرب تهران است با چشم‌اندازی از آن شهر دلگیر و پر ازدحام که در آن همه چیز با سرعت نور در یک سیکل بسته و بی‌اعتنا به اطراف می‌گذرد، نه نشانی و نه نشانه‌ای، فقط و فقط نشان از بی‌نشانی دارد این شهر غبار گرفته!
اما نکته‌ای که برج میلاد را نقل سخن تمام مجالس فنی و غیر فنی کرده، بحث ایجاد این برج برای تقابل نمادین با دیگر سازه‌های موجود است که در دوره‌های پیش و به خصوص قبل از انقلاب در ایران ساخته شده‌است.

البته پاسخ به این سوال خیلی آسان‌تر از مطرح کردن آن نیست چرا که چنین شائبه‌ای علاوه بر ایجاد نوعی عدم تعادل در سیستم سیاست گذاری‌ها، ما را با مشکلی جدید مواجه خواهد کرد و آن اینکه، اگر (به عنوان مثال) سازندگان این برج بپذیرند که برجی ساخته‌اند که جای برج آزادی را خواهد گرفت، آیا در این عقیده مردم را نیز با خود همراه وهم رای خواهند دید؟ نگارنده معتقد است که چنین اتفاقی هیچگاه نخواهد افتاد واگر سری به حضور مردم در بطن جامعه بیاندازیم و«بودن جمعی» مردم را در عرصه اجتماعی و سیاسی مرور کنیم، خواهیم فهمید که چیزی در ناخودآگاه جمعی ما ایرانی ها هست که در هر اجتماعی، به سوی سازه‌ای خواص می‌گراییم و آن چیز متافیزیک و روح آن سازه است؛ روح مسجدی جامع در یک شهر دورافتاده که مردم را برای نماز عید فطر فرامی‌خواند ویا روح میدانی به نام میدان آزادی که با تصویر راهپیمایان چتر به دست در ذهن ما به ثبت رسیده که در حال گوش کردن به نطق رئیس جمهور پیشینند واز فضایی که در آن احاطه شده‌اند لذت می برند. برج میلاد اگر چه که هیچ کدام از این ها را ندارد اما سازندگان آن نیز باید بدانند که نمی‌توانند تمام این مسائل را به صورت مکانیکی به دست بیاورند و سازه‌شان را به نمادی برای کلانشهر تهران تبدیل کنند، برج باید در میان مردم نفس بکشد تا در موقعیت های حساس و تاریخی، خود را در ذهن مردم باقی بگذارد و تازه آن زمان می‌توان گفت که هسته سیاستگذار در ساخت سازه‌ای به نام برج میلاد موفق بوده....

 

در ستایش آن هنر مقدس!

ما ساکنین کره تلخی ها و سختی ها هستیم؛کره ای با چرخش منظم و سرگیجه آوری که روزمره گی، تنها سوغات آن است و تاریخ تجربه های بشر، آفرینش مصنوعات هنری را تنهاترین ومذبوحانه ترین تلاش او برای پرده پوشی بر این راز مهم می داند که او تنهاست و جدا افتاده! گاه این تلاش چون باریکه ای از نور عالمی را روشن می سازد وگاهی تکه ابری را ماند، مشتاق به پوشیدن.پس چه صحنه زیبایی ست جهان در بازی این نور وسایه ها وانسان چه سرگرم به دیدن  و دیدن و دیدن!در این میان شاخه ای از هنر که هم انسان را از لحاظ آفرینش اثر هنری ارضا می کند و هم به جبران یکی از مهم ترین نیاز های او یعنی ساخت سر پناه می پردازد همانا معماری ست و چه مقدس است هنری که مرزهای واقعیت را تا آنجا در می نوردد که هنر عین زندگی می شود و زندگی ایضا...از پس نگاه یک معمار ،جهان ،دیگر کره ای یکسره تلخ و هولناک نیست که شانه به شانه کانسپتی میزند که معنا در آن هر روز وبا هر آفرینشی رنگی دیگرگونه به خود می گیرد!دنیایی که مفاهیم در آن نه همچون ذهنیات فلاسفه غیر ملموس که آنقدر واقعی وموجود که می توان به زیر سقف هایش پناه برد! در عین حال معماری هنری زنده است چرا کههم در مراحل تولید اثر هنری اش ، باگروه های انسانی همراه است و هم خلق اللهی مخاطبش.  

نامه‌اي براي عيد، براي شام آخري كه نامش عيد بود

 

دنياي ما ايراني ها، دنياي تهران است و ما پرنده پر در خون و ما ترانه زنداني !

دنياي تهران، دنياي انسان هاي پست و پول پرست است؛ دنياي گداها، دلال ها، لكاته ها و بازارياب ها!

تهران جايي براي نفس كشيدن ندارد و ما و ما و ما توليد كنندگان اين ازدحام تلخ هستيم.

چه بايد كرد؟ با خودم و شما شهرستاني هاي مقيم تهران(!) هستم چه بايد كرد؟ آيا رفتن را برمي گزينيد يا ماندن و تن دادن به آرامش بد طعم اضمحلال؟

 پشت سر ما چه چيزي مانده است ؟ مگر تمام پل هاي پشت سر را خراب نكرديم؟ مگر به گورستان براي خداحافظي آخر نرفتيم؟ مگر سريدن آن دانه هاي آب ته كاسه را  در وقت بدرقه مادر نديديم؟ سريدن دانه هاي آب ته كاسه چشم خواهر و برادر كوچك را چه طور؟

اما در تهران ؛ تهران شهر افسانه هاي بي بخت است، شهر گريه هاي فروخورده وجاده هايي كه به سمت مان مي آيند و در دل مان و رحم مان و مغزمان فرو مي روند...

آي شهرستاني هاي مقيم تهران(!) آيا طعم گس مالش نگاه هايتان با پوست دختران بي كره تهران، هنوز زير دندانتان هست ويا شايد التماس چشم هايشان را يكي- دو بار به رختخواب كشانده ايد!! كداميك از شما طعم شيرين پورسانت 25 درصدي را چشيده وكداميك از شما ناگهان از آن آپارتمان مخوف در صادقيه سر در آورده و در ازاي سكه هاي گلدكوئست خانواده، دوستان وحتي همكلاسي هاي دوران دبستانش را فروخته؟

چه كسي مي داند كه روستاي‹‹ شهر سوخته›› كجاست و درخت هاي بيدش، مجنونند يا ليلا ؟

اربه زمان از روي ما مي گذرد وما از كنار ما !

چه كسي مي داند كه در قوطي هاي سوهان قم دختران باكره ما به خارج صادرات مي شوند يا بمب اتم؟.....سكوت...گريه....شهرسوخته...من..تو..بازاريابي..گريه..تنهايي....ما....تهران....عيد... عيد... عيد... عيد... عيد!

عيد زمان بازگشت است ، زمان گريه كردن نيست! زمان کرایه کردن ويلچري براي ‹‹نوستالوژي›› پريشان ماست تا براي هوا خوردن به ساحل سفره هفت سين برويم . عيد روز به ياد آوردن پدر بزرگ است كه در سينه خاك خوابيد وهويت ما را با بيل هاي خاك در كنارش دفن كردند.

عيد، روز تولد آن دو جنين ارغواني است كه در رحم مريم ما نهفته و دلش براي نشستن در حلقه خانوادگي ما در كنار سفره قنج مي زند ولي دريغ كه نمي داند ... جنين ها هيچ چيز از بيرون زهدان نمي دانند!!

ودر نهايت عيد روز ماست، روز پشت كردن به دنياي گداها، دلال ها، لكاته ها و بازارياب ها! روزي كه ارزش يك‹‹نه›› دهها برابر بيشتر از هزاران ‹‹آري›› است! نامه به درازا كشيد، دلتان مي خواهد به پارك برويم و از برگ درختان پارك برايتان بار بزنم، بكشيم و روانمان شاد شود؟ خدا اين افيون طبيعي را از ما نگيرد، برگ هاي درختان را مي گويم!

با سعید برآبادی... وقتی داخل مجاز می شوی

ساختار شناسی نشانه های معمارانه در آثار بورخس

هویت بورخس چیست؟ در واقع هویت راوی داستانهای بورخس کیست؟ و باز از نگاهی دقیقتر، نویسنده داستان هایی که به نام «خورخه لوئیس بور خس» چاپ شده وبه بازار آمده است کیست؟

بله! اولا که بحث از یک نویسنده رمان در یک مجله معماری، حتما دیرحضم است و در ثانی آیا پرسیدن این سوال که« بورخس کیست؟» برای مخاطبان ما که احتمالا همه بورخس را می شناسند و یا اگر تک و توکی هم با آن آشنا نیستند، دم از آشنایی با اومی زنند، بحثی پوچ و بی معنی نیست! پس وظیفه خود می دانم که پیش از هر گونه بحث و سخنی [و در واقع من باب ایجاد مدخلی احتمالا زیبا به بحث] کمی برای موضوع انتخابی ام دلیل تراشی(!) کنم. پس برگردیم سر سوال اول: هویت بورخس چیست؟

ادامه نوشته

معماری)شهرهای کنونی؛روایت درد بی وطنی

زندگی انسانی درکالبد « شهر»ها حیات خود را آغاز کرده؛ تاریخ پیش از تولد «شهر»ها، تاریخ موهومی است که تنها بار توحش ها را به دوش می کشد وبالاخره باید گفت که« شهر» ها و حضورشان به عنوان گستره ای از معانی آشنا با روح انسانی، تجلی گاه اراده معطوف به هدفی است که آن هدف چیزی نیست جز زیست مسالمت آمیز انسان ها در کنار هم- که نیازمند حداقل هایی از نظر اداب اجتماعی، بهداشت فردی وعمومی و رفاه است. اما با توسعه یک جا نشینی وبالا رفتن آمار « شهر» نشین ها در مقایسه با غیر« شهر»نشین ها، سطح  خواسته های «شهر» نشین ها نیزافزایش یافت ونیازهای مطروحه در بالا به صورت بدیهیات زندگی در آمد. والبته این افزایش، مهمترین عامل در ارتقا مقام سازندگی انسان در مقایسه با قبل شد... .

 انسانی که فعالیت های  روزانه اش در خدمت حوایج شخصی خود (و یا قبیله مطبوعش) بود به ناگهان وبا حضور در «شهر»ها وزندگی گروهی به این باور دست یافت که زندگی اش با یکسری بده بستانهای جدید با همشهریان اش همراه شده است واز این رو گاهی باید آرام حرف بزند، به بعضی از فعالیت های سابقش نپردازد ودر یک کلام  از خویش  بگذرد... . و این ها یعنی زندگی در «شهر»ها به انسان منفرد دیروز آموخت که وارد دنیای جدیدی شده است که اجتماع انسانی نام دارد وقواعدش نیز مربوط به خود است!

اما رعایت این قوانین تازه چه عوایدی برای انسان در پی داشت؟

 شاید امروزه این سوال مسخره به نظر بیاید وطرح آن این شائبه را به میان بیاورد که نگارنده تنها قصد حجیم کردن مطلب را دارد(با این فرض اثبات شده که نگارنده رزق و روزی اش به این سطور بسته است)، ولی در بدو حضور انسان در حیات یکپارچه «شهر» طرح این سوال بدیهی بود و باید اذعان کرد که این مسئله به قدری حیاتی بود که حتی در دنیای امروز نیز برای طراحی «شهر»ها از این سوال و البته پاسخ های در خورش استفاده می شود واصولا پایه مبحثی مهم با عنوان مدیریت «شهر»ی است.

وحالا یک پرسش مهم:

در «شهر»های کنونی ما کدام یک از حقوق بدیهی ما در نظر گرفته شده است؟ گفته های بالا نشان می دهد که توسعه «شهر»ها فعل میمون ومبارکی است ولی آیا ما از این مبارکی برخوردار بوده ایم؟ و در یک کلام چه چیزی از«شهر»هایمان گرفته ایم که حاضر شده ایم در میان دود ودم وازدحام آن بسر ببریم ودم برنیاوریم!

صادق هدایت در بوف کور شهری را توصیف می کند که شاید مصداق مناسبی برای بحث ما باشد:«کوه های بریده بریده،درخت های عجیب وغریب توسری خورده ونفرین زده ای از دو جانب جاده پیدا که از لابه لای آن خانه های خاکستری رنگ به اشگال سه گوش، مکعب و منشور با پنجره های کوتاه وتاریک بدون شیشه دیده می شد-این پنجره ها به چشم های گیج کسی که تب هذیانی داشته باشد شبیه بود. نمی دانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما وبرودت را تا قلب انسان انتقال می دادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمی توانست در این خانه ها مسکن داشته باشد ... .»

اگر کمی بدبینانه به مسئله مطروحه در بالا بنگریم پاسخ این است که «شهر»های ما هیچ چیزی به ما نداده اند ونمی دهند و نخواهند داد چرا که توانایی این فعل در آن ها نیست. ودر ادامه باید از این حقیقت پرده برداشت که «شهر»های ما فرزندان نا مشروع رابطه تی وگونیا هستند! «شهر»هایی که همواره شکلشان دستخوش تغییراتی است که از تولید خانه های ناهنجار به دست معماران خودخواه  و یا از روی کم بضاعتی صاحب زمین ایجاد می شود.

آن دسته از معماران که نگارنده صفت خودخواه به آن ها داد، از این جهت در نامساعد بودن «شهر»ها مقصرند که درکشیدن خط هایشان، تنها به بلند پروازی های معمارانه وشخصی انگارانه خود توجه می کنند وما حصل هنرشان چیزی نمی شود جز سازه هایی که به هیچ عنوان قصد هم نوا شدن با هارمونی «شهر»ها را ندارند. در یکی از گفتگوهایم با دکتر مصطفوی، دکترگفت که« ساختمان ها در فلورانس آواز می خوانند ولی ساختمان های این جا لال هستند» و این سکوت چه قدر شکنجه آور است که منظره هر روزه ما شده مشتی قوطی بتونی که در خاکستری «شهر» های ما غرق شده اند والبته این خود ما هستیم که این راه را برگزید یم!

معماران خواننده این مطلب، برنگارنده خورده خواهند گرفت که چرا هنرشان را این طور به صلابه کشیده ام، اما بر نگارنده، این سطور چونان سنگ عیاری است که سره را از ناسره وخط های  سره را از ناسره و معماران سره را از ناسره باز می شناسد؛ مگر نه این که بچه ای که خطایی مرتکب شده وقتی مادرش می گوید:« چه کسی این کارو کرده؟!» می گوید: «من که نکردم!»

 واین تنها گوشه ای از مشکلات شهر های ما در عصر سرعت وتکنولوژی است وچه تاسف بار است که شهروندان این دیار از این موهبت الاهی(یعنی حضور در شهرها) نالانند وپای در راه گریز دارند اما چه فایده که شهرها همه را پایبند خود کرده اند ونه تنها خدمتی به ما نمی کنند بلکه با استسمار مزمنشان ، پای فرار ما را آبله گون کرده اند.

گذری بر زبان ِ پست – مدرنیستی

زبان ، نخستین ، ساده ترین ، و کار – آمد ترین ابداع ِ بشر ؛ از بدو ِ تاریخ بوده ، و تا کنون ، یگانه راه ِ ارتباطی ِ وی محسوب شده است . هر چند این راه ِ یگانه ی ِ ارتباط ، پر از ضعف هایی ست که امروزه از آن چشم پوشی نمی توان کرد ؛ اما دانش ِ بشر ، جای گزین ِ دیگری نیز ، فراراه قرار نداده است . البته منطقی به نظر نمی رسد که به دنبال چیز ِ دیگری برای ِ جانشینی ِ زبان بگردیم ، اما چنین می نماید که زبان – به صورت و وضعیت ِ کنونی ِ آن – پاسخ گوی ِ نیاز ِ کلامی ِ ما نباشد . در این مقال ، به بررسی ِ نگرش ِ پست مدرن ، از دیدگاه ِ یکی از بزرگ ترین اندیشمندان ِ معاصر ، به مقوله ی ِ زبان پرداخته ایم . گر چه شاید نتیجه ی ِ نهایی ِ آن ، راه – کار ِ موثری به دست ندهد ، اما در درک و شناخت ِ زبان ، و نیز به عنوان ِ راه – نمایی جهت ِ از میان بردن ِ این ضعف ها بی تاثیر نیست . آن چه در پی می آید ، صرفا برداشت و درک ِ شخصی ِ نگارنده از تعریف ِ پست مدرنیستی ِ زبان می باشد .

ادامه نوشته

ساختارشکنی (معنا)

 

حقیقتی وجود ندارد؛ هر چه هست ، تاویل است. / نیچه

 

مقاله حاضر کوششی است در جهت بازنمایی و فتح باب آشنایی عمیق تر با " ساختارشکنی" . مقوله ای که چند سالی است در کشور ما نام برده می شود ، اما متاسفانه قشر متفکر ما ، کمتر با آن آشنایند و اساتید نیز کمتر به توضیح آن پرداخته اند( طوری که حتا هنوز به یک ترجمه واحد از نام آن نرسیده ایم.استفاده از واژگانی چون " ساخت شکنی" ، " ساختارشکنی"، " شالوده شکنی " ، و حتا " ساختارزدایی(!) " ، مبین عدم توافق متفکران ایرانی و بی تردید ، ناشی از عدم درک صحیح و عمیق از این مقوله می باشد. ).از این رو ، بسیاری نوشته ها و نیز آثار هنری و پروژه های معماری، که در اصل فاقد مفهوم باشند را به ساخت شکنی منتسب می نمایند.این نیاز به شناخت ، و همچنین اعطای جایزه پریتزکر سال 2004 ، به " زاها حدید" - مهراز(= معمار) بانوی ساختارشکن - بهانه ی نگاشتن این مقاله شد. روشن است که نوشته ی زیرین ، تنها دریچه ای به این منظر می گشاید و مخاطب عمیق ، نیاز به مطالعه ی بیشتر را احساس خواهد کرد

ادامه نوشته

آن که لبخند میزند منم و من سعید(کاظم)برآبادی هستم

و در آغاز وجود- من هم باید به کلمه فکر کنم تا خدا باشد و در جایش باقی بماند

سلام...</P>
<P>دارم وارد می شوم وسعی نمی کنم جلوی لیز خوردن خودم وکلماتم را بگیرم چه باک از پشت چشم های نازک شده !! کمی حول ورم داشته ولی انگار نوبت من هم رسید که بیایم و با کلی پیاده روی به سر اصل مطلب رسیده باشم ( اگر میل دارید از سر اصل مطلب- سری هم به بالای باغ بزنیم وببینیم که باغبان ها برگ های کدام درخت را بار زده اند و می کشند که هوا این قدر بوی بهار می دهد؟)</P>