دنياي ما ايراني ها، دنياي تهران است و ما پرنده پر در خون و ما ترانه زنداني !

دنياي تهران، دنياي انسان هاي پست و پول پرست است؛ دنياي گداها، دلال ها، لكاته ها و بازارياب ها!

تهران جايي براي نفس كشيدن ندارد و ما و ما و ما توليد كنندگان اين ازدحام تلخ هستيم.

چه بايد كرد؟ با خودم و شما شهرستاني هاي مقيم تهران(!) هستم چه بايد كرد؟ آيا رفتن را برمي گزينيد يا ماندن و تن دادن به آرامش بد طعم اضمحلال؟

 پشت سر ما چه چيزي مانده است ؟ مگر تمام پل هاي پشت سر را خراب نكرديم؟ مگر به گورستان براي خداحافظي آخر نرفتيم؟ مگر سريدن آن دانه هاي آب ته كاسه را  در وقت بدرقه مادر نديديم؟ سريدن دانه هاي آب ته كاسه چشم خواهر و برادر كوچك را چه طور؟

اما در تهران ؛ تهران شهر افسانه هاي بي بخت است، شهر گريه هاي فروخورده وجاده هايي كه به سمت مان مي آيند و در دل مان و رحم مان و مغزمان فرو مي روند...

آي شهرستاني هاي مقيم تهران(!) آيا طعم گس مالش نگاه هايتان با پوست دختران بي كره تهران، هنوز زير دندانتان هست ويا شايد التماس چشم هايشان را يكي- دو بار به رختخواب كشانده ايد!! كداميك از شما طعم شيرين پورسانت 25 درصدي را چشيده وكداميك از شما ناگهان از آن آپارتمان مخوف در صادقيه سر در آورده و در ازاي سكه هاي گلدكوئست خانواده، دوستان وحتي همكلاسي هاي دوران دبستانش را فروخته؟

چه كسي مي داند كه روستاي‹‹ شهر سوخته›› كجاست و درخت هاي بيدش، مجنونند يا ليلا ؟

اربه زمان از روي ما مي گذرد وما از كنار ما !

چه كسي مي داند كه در قوطي هاي سوهان قم دختران باكره ما به خارج صادرات مي شوند يا بمب اتم؟.....سكوت...گريه....شهرسوخته...من..تو..بازاريابي..گريه..تنهايي....ما....تهران....عيد... عيد... عيد... عيد... عيد!

عيد زمان بازگشت است ، زمان گريه كردن نيست! زمان کرایه کردن ويلچري براي ‹‹نوستالوژي›› پريشان ماست تا براي هوا خوردن به ساحل سفره هفت سين برويم . عيد روز به ياد آوردن پدر بزرگ است كه در سينه خاك خوابيد وهويت ما را با بيل هاي خاك در كنارش دفن كردند.

عيد، روز تولد آن دو جنين ارغواني است كه در رحم مريم ما نهفته و دلش براي نشستن در حلقه خانوادگي ما در كنار سفره قنج مي زند ولي دريغ كه نمي داند ... جنين ها هيچ چيز از بيرون زهدان نمي دانند!!

ودر نهايت عيد روز ماست، روز پشت كردن به دنياي گداها، دلال ها، لكاته ها و بازارياب ها! روزي كه ارزش يك‹‹نه›› دهها برابر بيشتر از هزاران ‹‹آري›› است! نامه به درازا كشيد، دلتان مي خواهد به پارك برويم و از برگ درختان پارك برايتان بار بزنم، بكشيم و روانمان شاد شود؟ خدا اين افيون طبيعي را از ما نگيرد، برگ هاي درختان را مي گويم!