زندگی در ذات خود ظالم است؛ تلاشگری که هدف اصلی خود را «بقا به هر قیمتی» می داند، چطور قرار است با دمکراسی، با تفاهم و با عدالت کنار بیاید. لاجرم اگر نخواهی ظلم کنی باز هم ظالم خطاب می شوی. سکوت یا فحاشی، وارد عمل شدن یا خلع سلاح بودن، نق زدن یا بی عملی، هر دو یکی ست و به یک شکل هم مورد قضاوت قرار می گیرد. در سایه همین وجه ستمگرانه زندگی ست که گاهی می شود لحظه ای ایستاد و موقعیتی را که در آن هستیم، مورد پرسش قرار داد و از خود پرسید که اینجا چه می کنم؟ در این مهمانی چه کار دارم؟ چرا با چنین آدم هایی همکار، دوست و یا حتی فامیل هستم؟ چرا در این سرزمین به دنیا آمده ام؟ و دیگر سوالاتی در قالب «من اینجا چه کار می کنم؟».  یافتن پاسخی برای این سوال و سوال های مشابه آن، سخت نیست، بلکه غیرممکن است. هر پاسخی، به نوعی پذیرش این واقعیت است که اگر مغزِ ستم و ظلم نبوده ای و برایش برنامه ای نریخته ای و اگر قلبِ ظلم نبوده ای و برایش تصمیم نگرفته ای، اندامِ تنِ زندگی شده ای و به کسی ظلم کرده ای و یا ظلم دیده ای و در هر دو صورت، وجهِ ظالم زندگی را واقعیت بخشیده ای، دلی را شکسته ای یا شکسته دل شده ای و هر دوی این ها به تو می قبولاند که زندگی، معجونی ست از عذاب وجدان و پذیرش این احتمال که دوباره نیز، ظلم خواهی کرد یا ظلم خواهی دید.

در برابر این خودِ ظالم، این وجودی که نه تنها زیر بار عذاب وجدان ظلم خود است بلکه نگران تکرار آن نیز هست چه باید کرد؟

من فکر می کنم پاسخ آن یک چیز باشد: سرپیچی از دمکراسی، عدالت و حتی تفاهم.

#آرتور_رمبو در شعری به نام #دمکراسی می نویسد: «ما در زمانه ای زندگی می کنیم، که به اسم دمکراسی یک چیز سرکوب می شود؛ شورش های منطقی» و من فکر می کنم تنها راه مقابله با این ظلم پیچیده شده در تار و پود و ذاتِ زندگی، این است که عصیانگر و شورشی به جنگش برویم. شورشگری منطقی که هر لحظه از ابزار ظلم شدن در هراس است اما نمی خواهد به ظلم رایج زندگی تن بدهد.