از پدر که گذشت، مرد، برادر می خواهد. اگر بزرگتر از تو باشد، می بردت امامزاده داوود تا حالت کمی بهتر شود. اگر کوچکتر باشد، می دانی که هر چه می گویی دربست می پذیرد، خودش را همیشه قیصروار کمتر و کوچکتر از تو- فرمان- حس می کند و می پذیرد که تو راست می گویی. کم که می آوری پشتت می ایستد، می گوید چه کارش دارید، نمی بینید که پدر ندارد؟ نمی بینید که همه کس و کارش یک جای کار ول کرده اند و رفته اند؟ برادر که داشته باشی، بعضی وقت ها که مثل بچه ها تنها می مانی، می روی پشتش و قایم می شوی تا کسی نگاه چپ ات نکند. می روی پشتش قایم می شوی و می گویی، اگر زخم زده ام، زخم هم خورده ام. وقتی که برادری نداری، یا اگر داری، دور است، یا اگر داری، نمی فهمد، لاجرم در میان آدم ها دنبال برادر می گردی و چون پیدا نمی کنی، همه چیز می پاشد به هم. چرا پیدا نمی کنی؟ چون، خون، خون را می کشد! این قانون این حرامزاده زندگی است. آن طرف این قانون اما بی قانونی پیدا نکردن برادر است، به پسر دایی می چسبی، به دوست می چسبی، به برادر دوست، به عمو و دایی و فامیل می چسبی به فلان و بهمان می چسبی و بعد یکهو ترکت می کنند. برادر اما اگر بود، ترکت نمی کرد، کجا می خواست برود در این جهان کوچک؟ از پدر گذشتی به حکم تقدیر و فاصله و هزار حرف دیگر... پذیرفتی زخم هایش را ولی برادری نیافتی که شب های تنهایی و عزلت، به پیاله ای تو را مهمان کند، ببردت در کوچه باقی، علفی بکشید و بعد بگوید تو بهترینی، هر کاری که می کنی درست است، نه این که واقعا راست بگوید و کارهایت درست باشد، نه! فقط برای این که دلت را خوش کند، این امید را داشته باشی که فردای نکبتی هم از خواب بیدار شوی، این ها را بگوید، علفش را با تو بکشد و برود... تو تنها می مانی اما سایه ای بالای سرت هست که می دانی جایی تصدیقت کرده...