انتخاب نجات دهنده
در هیاهوی سرازیر شدن استعدادهای نابودگر برای ریاست بر استعدادهایمان، گوشه ای می نشینم و از شرکت در تمامی بحث های سیاسی جدا می مانم. در خودم اما غوغایی است؛ در چه شرایطی قرار گرفته ایم؟ چهار سال پیش گزینه های ما انگار بیشتر بود و شاید هم سطح توقع مان پایین تر. شاید هم فکر می کردیم هنوز آنقدر فرو نرفته ایم که برای بیرون کشیدنمان به ریسمان محکمی نیاز باشد، اما بود! انگاری نفهمیده بودیم که چقدر فرو رفته ایم! حالا اما چه می شود؟ کدام یکی شان می آید که نجات دهنده باشد، برای ملتی که نسخه اش پنجاه سال پیش با این بیت پیچیده شده که «نجات دهنده در گور خفته است»؟ نگویید که گوشه گرفتن و چس ناله کردن عادت ساده ای است برای نشسته های گوشه گود. آن هایی که جار و جنجال می کنند و از این و آن می گویند و پله به پله کف توقعاتشان خیانت می کنند و می خواهند در متن باشند کجا و متن کجا؟
فکر می کنم مشکل بزرگتر آمدن این یا رفتن آن است، مشکل در چرایی خفته بودن نجات دهنده ما در گور است. مشکلی که با عوض شدن اسم های روی میزها حل نمی شود، بلکه بدتر می شود. آن سال ها با فاصله معناداری اکنون از ما جدا شده اند، قتل های زنجیره ای مان به خشونت و تجاوز گروهی رسیده، قتل های ناموسی مان از پستو به پل مدیریت آمده و قیصرجثه ها را نه در حمام که در وسط کرج و جلوی چشم هزاران نفر می کشند و بدون در نظر گرفتن رئیس جدید، در قدم بعدی باز هم بیشتر و بیشتر فرو خواهیم رفت.
در این شرایط من به «تو» فکر می کنم. «تو» به معنای یک واقعیت مطلق، یک زندگی جاری و به دور از هر گونه غم، افسردگی و یا رقت نظر فیلم های آبکی. به تو به عنوان واقعیتی که دربرمی گیرد، نجات می دهد و پله به پله سطح توقعاتم را بالا و بالاتر می برد. به جای چانه زدن بی نتیجه درباره امروز و فردای «آدم های در صحنه»، بیرون همان گود می ایستم و با فکر کردن به تو، به فقدان حضورت و به آموخته های حضور ما در کنار هم، یاد می گیرم که چرا نجات دهنده سرزمین ما در گور خفته است. اگر این کار را نکنم، باید آنقدر آنارشیست باشم که فایت کلوپ وار، مردم را در خیابان خیس کنم و ویترین مغازه ها را بترکانم. اگر به تو فکر نکنم، آدمی «احساسی» خواهم بود، ناظری که خواهان حضور در مغز متفکر سیستمی است که نه در آن حضور دارد و نه آنجا مغزی هست و ناچارا با باد اخبار این ور و آن ور می چرخد. اما وقتی که به تو نه به عنوان یک شخصیت، بلکه به عنوان یک مفهوم پایدار و پویا فکر می کنم، از زندانی که اسم ها و شخصیت ها و چهره ها برایم می سازند رها می شوم، از «احساسی بودن» آزاد می شوم و می توانم نجات دهنده خود را در گور خود ببوسم، اگرچه بوسه ای که بتواند این شاهزاده خفته/مرده را بیدار کند در من نیست اما آرامم چرا که می دانم که آنقدر به عمق رفته ام که به زخم دردناک خودم در اعماق پیوسته ام و دارم می شناسمش. سطح این روزها با خبرهای پر از اسم معرفه و خاصش باشد برای آن ها که هنوز فکر می کنند اسم ها می توانند نجات دهنده باشند.
